چه فایده!!

طولانیه و یه مشت مزخرفاته.

این مدت زیاد حرف های منفی زدم، این حرفا هم تکرارین حق دارین حوصله خوندنشو نداشته باشین :) پس میذارمش تو ادامه مطلب. 

ادامه مطلب ...

مزاحم

اینکه من الان 3 ساعته واقعا به سیگار نیاز دارم ولی سیگارم تموم شده و طی یه حرکت مثلا عاقلانه دیگه نخریدم و از طرفی یه موجود مزاحم تو اتاقمون هست که نمیشه به دهنش اعتماد کرد و جلوش سیگار کشید بسیار حس گندیه


و البته چنان زهر چشمی دارم ازش میگیرم که یاد بگیره وقتی واسه انتخاب یه اتاق میاد و میبینه آدمای اون اتاق از اومدنش خوشحال نیستن، همون اول دمشو بذاره رو کولش و بره.

هم اتاقیم و بچه های اتاق کناری از برخوردی که از دیروز تا حالا باهاش داشتیم یکم دچار عذاب وجدان شدن!!

ولی من هیچ حسی ندارم. بعد از این چند سالی که گذشت حاضر نیستم دیگه واسه هر کسی بیخود دل بسوزونم. این آدمی که من میبینم نباید بهش رو داد و از همون اول باید بهش فهموند چی به چیه وگرنه بعدا دیگه نمیشه جمعش کرد.

دارم میبینم کاملا تنهاست و این تو خوابگاه غیر طبیعیه مگر اینکه رفتارت مشکلی داشته باشه.


همون اول که اومد براش توضیح دادیم تو اتاق وضعیت چطوریه و هر کسی چه وظیفه ای داره.

امروز تمیز کردن اتاق با من و دوستم بود. ما ظهر تمیز کردیم ولی غروب که داشتم تو اتاق راه میرفتم دیدم جلوی در دوباره کثیف شده!! دوستم کلا  زیاد به این چیزا حواسش نیست ولی من چرا تا حدودی.

حدس زدم کار اونه. چون ورودی در اتاقمون طوریه که اگه حواست نباشه پاتو کجا میذاری کثیفی بیرون در میاد تو اتاق.

گفتم بذار یه وقتی که هم اون هم دوستم تو اتاق هستن بپرسم کار کیه.

آخر شب که دوتاشون بودن اول از دوستم پرسیدم و گفت نه. بعد از اون پرسیدم و گفت آره آخه جلوی در فضاش ناجوره. گفتم مسئله ای نیست ما تازه ظهر اتاقو تمیز کردیم، الان یه لحظه خودت تمیز کن (خبر داشتم تو تمیز کردن اتاق تنبله واسه همین این کارو کردم که بدونه اینجا اتاق قبلی نیست و ما هم هم اتاقی های قبلیش نیستیم)

موقع تمیز کردن گفت من الان اینجا رو تمیز میکنم ولی تقصیر من نیست اینجا رو هر کاری کنین بازم کثیف میشه(یه جورایی داشت از تمیز کردن های بعدی در میرفت). گفتم ولی تا دیروز که اینطور نمیشد. چیز خاصی نیست همه ما اوایل که اومده بودیم تو اتاق با ورودی در مشکل داشتیم کم کم یاد گرفتیم کجا پامونو بذاریم که اتاق کثیف نشه. تو هم کم کم یاد میگیری.


من اصلا آدمی نیستم که سختگیر باشم یا بخوام به کسی بخصوص تازه وارد زور بگم و اصلا این کار درست نیست. به هر حال همه هم اتاقی هستیم.

حتی خیلی وقتا کارها رو انجام میدم یا تو کارای دوستام کمکشون میکنم بدون اینکه خودشون بخوان. ولی واسه آدمی که ارزششو داشته باشه و بیخود پررو نشه که این دختر به نظر نمیرسه از این مدل آدما باشه.

روابطمون باهاش عادیه. نه بدیم و نه صمیمی. این بهترین راهه برای اینکه مشکلی پیش نیاد.


اینطور که از دیگران فهمیدم دوست پسر داره و جمعه به جمعه میره دیدنش. اگه بدونین چقدر دعا میکنم رابطش با پسره بهم نخوره که حداقل جمعه ها از دستش خلاص شیم. خداروشکر واسه عید خیلی زود میخواد بره اگه کلاساشو بتونه بپیچونه که امیدوارم بتونه. بماند که بساط م*ش*ر*و*ب شنبه غروبمونو بهم زدالبته من که دیگه نمیخواستم بخورم. یه نوشیدنی معمولی میخوردم ولی کلا بساط دورهمی بهم خورد دیگه.


حالا فکر نکنین من چه آدم بداخلاق و سنگدلی هستما.. نه والا اصلا اینطور نیست. اتفاقا واقعا آدم سازگاری ام تو فضاهای جمعی ولی این دختر بحثش فرق میکنه. یه ترم هم هیچکسو از تنهایی نمیکشه. ترم بعد میره تو یه اتاق جدید با اونا صمیمی میشه.


این یه مورد از چیزایی بود که از دیروز تا حالا پیش اومد.

البته موقع خواب یا درس خوندن یا یه سری چیزای دیگه مراعاتشو میکنیم. ما نمیخوایم از قصد اذیتش کنیم. فقط چون فهمیدیم بی مسئولیته و اگه باهاش صمیمی شی دیگه نمیتونی کاریش کنی داریم یکم سخت میگیرم و روابطمون کاملا عادی و کنترل شدست. به نفع خودشه که مسئولیت پذیر باشه و حد و حدود خودشو بدونه. وگرنه 4 سال تو خوابگاه هی باید از این اتاق به اون اتاق بره و مدام تنها باشه.

عاقبت گشتن با دوست متاهل!!

من جدیدا بیش از حد دارم آیه یاس میخونم. فکر کنم دیگه گندشو درآوردم.

امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود. حضور هم اتاقی جدید به اندازه دیروز برام آزار دهنده نیست. کاری به کارش ندارم. کاری به کارم نداره و در واقع یه صلحی فعلا برقراره خداروشکر:)

خب امروز میخوام از یه خاطره خنده دار تو تعطیلات این ترم بگم.


فکر کنم هفته آخر تعطیلات بود که تونستم یکی از دوستای صمیمیمو بعد از چند ماه بالاخره ببینم. هر بار یه چیزی پیش میومد که برناممون بهم میخورد ولی اون روز مشکلی پیش نیومد و ما تو یکی از کافه های جدید شهر قرار گذاشتیم.

یه کافه کوچیک و دنج با دکور چوبی.. حس خوبی بهش داشتم. البته بماند که وقتی رسیدم کافه دوستم زودتر از من رسیده بود و دقییقا تو حلق دوربین مدار بسته کافه نشسته بود!! بعد از بغل و بوس و کلی ذوق زدگی و چند تا بد و بیراه!! گفتم جا بهتر نبود بشینی؟؟ این همه میز و صندلی، دقیقا باید اینجا بشینی که تا سوراخ دماغمون تو دوربین باشه آخه!!جالب اینجاست که اصلا دوربینو ندیده بود!!


چند وقت قبلش تولد این دوست جان بود و من بخاطر چیزایی که پیش اومده بود حتی یه روز با تاخیر بهش تبریک گفته بودم و کلی هم عذرخواهی کرده بودم و اصلا هم فرصت نشد کادو بگیرم :( این شد که گفتم حداقل کافه مهمونش کنم.

کلی چرت و پرت گفتیم و از دری سخنی خلاصه.


بعدش من میخواستم واسه یکی دیگه از دوستام کادوی تولد بخرم و دوستمم که متاهله( فعلا تو دوران عقد به سر میبرن) میخواست به مناسبت ولنتاین واسه شوهرش کادو بخره. از طرفی فردای همون روز شوهرش دفاعیه داشت و مثل اینکه خیلی استرس داشت. دوستم مثلا میخواست یه چیزی بخره که یه جورایی با شوهرش شوخی کرده باشه و حالشو بهتر کنه که از حال و هوای استرس دور شه. حالا فکر میکنین چی میخواست بخره؟؟!!


اینم بگم که من و دوستم فوق العاده با هم صمیمی هستیم و خونواده هامونم کاملا همدیگه رو میشناسن و تنها دوستی که تو جشن عقدش دعوت بود اونم با خونواده من بودم و خونواده شوهرشم با من یه آشنایی دارن. اینه که ما با هم خیلی راحتیم!!!


اول رفتیم دو ساعت خانوم پاکت کادو انتخاب کرد!! بعدش رفتیم داروخونه قرص ضد استرس واسه شوهرش گرفت و بعد رسیدیم به بخش شیرین کادو


والا من روم نمیشه دقیقا بگم چی میخواست بخره!! ولی اینو بگم که واسه خریدنش از این داروخونه به اون داروخونه رفتیم و من مجرد بدبختم دنبال خودش راه انداخته بود واسه خریدن وسایل آخر شبشون!!!!

آخه این چه کاریه خداییش؟؟؟

من اولش که فهمیدم چی میخواد بخره تا چند دقیقه تو شک بودم!! خیر سرش میخواست با شوهرش شوخی کنه!!! دختره دیوانه..


حالا مگه اون مدلی این میخواست پیدا میشد؟؟ داروخونه ای که همیشه از اونجا خرید میکنه خیلی دور بود، واسه همین ما به داروخونه های تو مسیرمون سر میزدیم و نمیتونست اون چیزیو که میخواد پیدا کنه.

اگه بدونین با چه وضعی خرید کردیم!! چرا تو همه داروخونه ها کنار خانوما حتما مرد هم هست؟؟ خب بابا آدم خجالت میکشه بگه چی میخواد!! تو یکی دوتا از داروخونه ها که من اصلا نرفتم از بس فروشنده یا داروساز مرد، جوون بود!! خودش تنها میرفت.

خلاصه بعد از کلی گشتن اون چیزی که میخواست پیدا کرد. همون موقع مادرشوهرش زنگ زد که کجایی منم اومدم خرید کنم بیا با هم باشیم اگه خریدت با دوستت تموم شده. اونم سعی در قایم کردن کادو داشت که مادرشوهرش نبینه


حالا این بین تو یکی از داروخونه ها فروشنده که دوتا دختر جوون بودن باهامون شوخی هم کردن و آخرش فهمیدن من مجردم و برام بدآموزی داره


یعنی خریدی داشتیم که تا عمر دارم یادم نمیره!!! یه سری چیزایی که نمیدونستم هم یاد گرفتم و خلاصه تجربه ای شد که شاید در آینده به درد بخوره!!!


این کادوی همون شب بود. کادوی ولنتاین میخواست لباس بخره که چیزی نپسندید و گذاشت برای بعد.

این بین یه کم وسایل آرایشی هم خریدیم که اون بیشتر خرید کرد. به هر حال بحثش با من فرق میکنه!!!


آخرش دیگه وقت نشد کادوی تولدی رو که میخواستم بخرم با هم بخریم و مجبور شدیم خداحافظی کنیم. خودم رفتم خریدم و خیلی هم سریع خرید کردم. اولین جایی که رفتم یه ست گردنبند و گوشواره خوشگل چشممو گرفت و چون دوستم عاشق این چیزاست همونو خریدم با یه جعبه کادوی چوبی ناز خودم خیلی خوشم اومده بود. طوری که اگه کادو نبود مطمئنا میگرفتم واسه خودم و خداروشکر دوستمم خوشش اومد.


اولین شبی که برگشتم خوابگاه من و هم اتاقیمو و بچه های اتاق کناری دور هم جمع شده بودیم و بگو بخند میکردیم. منم خاطره اون روزو تعریف کردم و مردیم از خنده که البته دوستان مجرد هم مثل من شاخ درآورده بودن


اینم یه خاطره که یکم جو افسرده اینجا رو عوض کنه!!

فعلا..

یکی پس از دیگری(2)

یه دختر جدید اومده تو اتاقمون. بلایی که من و هم اتاقیم کلی دعا کرده بودیم سرمون نیاد.


اتاق ما 5نفرست ولی 2 نفر اواسط ترم پیش از دانشگاه انصراف دادن و رفتن. یه نفر هم این ترم دیگه خوابگاه نگرفت. موندیم من و هم اتاقی صمیمیم و تا امروز خداروشکر کرده بودیم که خبری از هم اتاقی جدید نیست.


بودن یه آدم جدید بین ما که صمیمی هستیم حسابی منو معذب کرده. انگار دیوارای اتاق دارن خفم میکنن. از طرفی از رفتارها و عادت های این دختر حسابی بد شنیدیم و من واقعا استرس دارم که این ترم قراره چطور بگذره. البته تا الان چیز بدی ازش ندیدیم جز اینکه یادش میره در اتاقو قفل کنه :|


بماند که همون اول که اومد یه طوری رفتار کردیم که بعدا نخواد بهونه بیاره و اذیت کنه. ولی من اصلا حس خوبی به بودنش ندارم.

خودشم با اتاق ما راحت نیست. از اتاق شلوغ و بچه های پرحرف خوشش میاد درصورتی که من و دوستم آرومیم و اتاق ساکتو دوست داریم. یعنی الان نه ما راضی هستیم نه اون.


این ترم بگذره از ترم دیگه یه اتاق 2 نفره میگیریم که فقط خودمون باشیم و استرس آدمای جدیدو نداشته باشیم.

واقعا میخوام یه خونه داشته باشم حالا تنها یا با یه دوست. حداقل شخصیه و راحتیم. گرچه خونه هم رسیدگی لازم داره و وقتگیره.


خلاصه که این ترم از اولش بد شروع شد. اول دردسر انتخاب واحد و بعدم درگیری های حذف و اضافه و رفتن امروزم به آموزش که تو یه پست دیگه میگم چی شد و حالا هم یه هم اتاقی جدید. فقط خدا کنه دیگه کسی نیاد.

البته یه نفر دیگه هم اومد که ما به دروغ گفتیم اتاق پره و بدخلقی کردیم. بنده خدا رفت پشت سرشم نگاه نکرد.


تازه یه چیز دیگه ای هم که هست من به این دختره اعتماد ندارم که بتونم جلوش سیگار بکشم. کلاساشم از من کمتره و هر زمانی من تو اتاقم اونم هست


حالا مامانم دقیقا تو این شرایط بهم پیام داده که از خودت عکس بگیر واسم بفرست :| خب واقعا وقتی که دلم میخواد همینجا وسط اتاق به حال خودم زار بزنم، چطور میتونم لبخند بزنم و عکس بگیرم؟؟ به زور گرفتم ولی کاملا از قیافم داد میزنه حالم خوب نیست. امیدوارم مامان شک نکنه.


خلاصه که دعا کنین این ترم به خیر و خوشی بگذره. من که امیدی ندارم.

یکی پس از دیگری(1)

خب اون شب لعنتی تا 7 صبح بیدار بودم و دیگه پاشدم رفتم دانشگاه تا 6 غروب. کاملا واضحه که وقتی برگشتم خوابگاه له بودم. با این حال هر طور بود بیدار موندم تا آخر شب. در عوض شب ساعت 12:30 با یکم تلاش خوابم برد تا خود 8:30 صبح:)


رفتم داروخونه قرص بگیرم ولی گفتن بدون نسخه نمیدن. مسخرست. انگار حالا چی میخواستم!

هیچی دیگه با این اوصاف مجبورم به خونوادم بگم برام بفرستن یا تا عید که برمیگردم خونه تحمل کنم. دوست نداشتم خونوادم بفهمن دوباره دارم میخورم.  حالا چرا خودم نمیرم پیش پزشک که برام نسخه بنویسه؟؟ خب چون من تقریبا تا حالا واسه هیچ بیماری به مطب پزشک مراجعه نکردم و حالا سختمه برم. هر وقت هم دارو میخواستم پدرم از دوستانش برام گرفته بدون نیاز به نسخه کلا دفترچه خدمات درمانی من تا یادمه همیشه سفید بوده.

قضیه استفاده از این قرص هم برمیگرده به دوران کنکورم که بخاطر فشار کنکور و یه سری مسائل دیگه شبا خوابم نمیبرد. ولی چون این قرصا معمولا وابستگی میارن بابا تاکید داشت که زیاد استفاده نکنم. دیگه بعد از کنکور نباید استفاده میکردم ولی بازم چندباری خوردم و آخرین بار اواخر شهریور امسال بود که بعد از خوردنش توهم زدم. خواهرم تو اتاق پیش من خوابیده بود. صبح که بیدار شدم برام گفت که چی کار کردم و چه چیزایی گفتم!!! من که هیچی یادم نمیومد. حتی صدامم ضبط کرده بود. گوش دادم شاخ درآوردم. هیچی دیگه بعد از اون توهم دیگه خودمم ترسیدم استفاده کنم و کنار گذاشتم و کم کم تونستم راحت بخوابم تا الان که دوباره احساس میکنم نیاز دارم:(

 

حالا بریم سراغ مشکل بعدی. خدا هر چی دانشگاه و انتخاب واحد و حذف و اضافست از رو زمین برداره. امروز رسما دهنم سرویس شد و همش بخاطر استاد لعنتی ریاضیه. این خانوم محترم یه جوری درس میدن که ما هیچی نمیفهمیم و از اونجایی که واسه نمره هم به نظر نمیرسه هیچ امیدی بهشون باشه، همه بچه ها وحشت زده شدن و نامه نوشتن به مدیریت که یا استادو عوض کنین یا درسو حذف میکنیم. استاد تغییر نکرد و دوستان عزیز طی یه عملیات انتحاری ریاضی رو حذف کردن که خب منم مجبور شدم حذف کنم. بعد از کلی به در و دیوار زدن واسه اینکه این ترم 20 واحدم جور شه، باز 17 واحده شدم. حالا باید این 3 واحد ریاضیو با دروس عمومی جبران میکردم. هرجوری برناممو بالا پایین کردم فقط میتونستم فارسی عمومی 3 واحدی یا جمعیت خانواده 2 واحدی بردارم. از اونجایی که فارسی کلاسش 18 نفر از 35 نفر پر شده بود احتمال دادم استادش خیلی ناجوره و از طرفی چون 20 نفر نیستن ممکنه کلاس حذف شه و دست بنده بمونه تو پوست گردو!! هیچی دیگه جمعیت 2واحدی برداشتم و 19 واحده شدم!! منی که یه فیزیک 3 واحدی هم افتادمو باید غصه اونم داشته باشم و فیزیک 2 و بیوفیزیک که تا فیزیک1 پاس نشه نمیتونم بردارم. پووووووف

فردا میرم آموزش صحبت کنم ببینم میتونم فیزیک1 رو با ورودی های این ترم بردارم یا نه. اگه اجازه بدن و زمانش با کلاسای من تداخل نداشته باشه که جمعیتو حذف میکنم و فیزیک1 برمیدارم. اگه نشه تو فکرشم تابستون به یکی از دانشگاه های نزدیک مهمان شم و اگه این درس ارائه شه پاس کنم. اگه اینم نشه دیگه میفته واسه ترم3 که اونجا باید دعا کنم با دروس اصلی خود اون ترم تداخل نکنه و بتونم بردارم و ترم 4 هم باز فیزیک2 و آزمایشگاهش با دروس دیگه تداخل نکنه و پاس کنم که ترم 5 ، بیوفیزیکو که جزو دروس اصلی اون ترمه بتونم بردارم. چقدر گیج کننده شد!!! خلاصه که الان تو سرم آشوبی به پاست. یه درس افتادما. ببینین چطوری دهنم داره سرویس میشه. اون وقت تو این شرایط دوستان لطف کردن ریاضی رو هم حذف کردن و حالا اونم واسه ترم های بعدی مونده رو دستم. باز خداروشکر که ریاضی2 پیش نیاز درس دیگه ای نیست و فقط خودشه. هر وقت پاس شه زیاد نگرانی بابتش ندارم.


خلاصه از همین سال اول، دانشگاه داره همه تلاششو میکنه که دهن منو سرویس کنه و باید بگم امروز تقریبا موفق شد. در حدی که هم اتاقیم گفت چه کار دیوونه کننده ایه این حذف و اضافه. کاملا مشخص بود دارم خل میشم.


ساعت 1:40 دقیقست و من ذره ای خواب به چشم ندارم. خدایااااا.. فردا صبحم باید 7:30 پا شم آماده شم برم آموزش دانشکده ببینم واسه فیزیک1 چی کار میتونم بکنم. از اینکه باید برم آموزش متنفرم. مسئولش یه زن بدخلقه که اصلا نمیشه باهاش حرف زد. فقط هم فردا وقت دارم و امروز تازه متوجه شدم میتونم چنین درخواستی از دانشکده داشته باشم.


وسط همه اینا یه چیز خوبی که متوجهش شدم اینه که واسه رفتن به آموزش و پیگیری تقریبا هیچ استرسی ندارم. درصورتی که قبلا اصلا اهل اینجور کارها نبودم. خیلی استرسی و خجالتی بودم. الانم هستم ولی کمتر شده و این یعنی دانشگاه داره به یه دردی میخوره و من دارم پوست کلفت میشم و از این بابت خیلی خوشحالم.


و اما مشکل بعدی.. علی!!

میذارم تو یه پست دیگه. این پست خیلی طولانی شد.