شنبه ترم جدید شروع میشه.

فردا ساعت 11 صبح بلیط دارم ولی میگن جاده ها بخاطر بارش برف بستن. دعا کنین تا فردا مسیرها باز شه.

استرسسس دارررررم

باز هم یاد تو (3)

باید همین الان اینجا باشی

همین الان که بارون میباره

همین الان که من گوشه این اتاق رو این تخت لعنتی مچاله شدم تو خودم و نمیدونم با این دلی که را به را هواتو میکنه چی کار کنم

کجایی؟؟

پایان تلخ ترم اول(2)

خب قضیه مطرح شدن خواستگاری و اولین تماس مامان تا ظهر پنجشنبه طول کشید.

بعد از ظهر با سردرد و استرس اومدم بخوابم که دیدم تو گروه ها صحبت از آتیش سوزی و ریختن یه ساختمون و مردن آتش نشان هاست. همون موقع تو یه کانال خبری عضو شدم و تازه فهمیدم اون روز صبح و ظهر چه فاجعه ای تو تهران پیش اومده. با اینکه حالم خوب نبود و واقعا نیاز داشتم بخوابم ولی اصلا نمیتونستم. مدام پیگیر خبرها بودم و دل نگران.

پنجشنبه سیاهی بود واقعا سیاه. دیگه از بعد از ظهر تا آخر شب همش به نگرانی و اشک و دعا و راز و نیاز گذشت. هیچ کار دیگه ای ازم برنمیومد. آدرس مکان هایی رو برای اهدای خون تو فضای مجازی منتشر کرده بودن ولی من حتی تهران نبودم که برم خون بودم و هیچکدوم از اون ادرس ها رو بلد نبودم.

شاید بهترین کار تو اون شرایط همون دعا کردن بود. حداقل دست و پا گیر نشدم.

پنجشنبه به حدی بد گذشت که فقط منتظر بودم آخر شب بشه و بخوابم.

خلاصه اون پنجشنبه کذایی هم تموم شد و صبح جمعه وقتی چشم باز کردم از ترس اینکه تو این چند ساعتی که خواب بودم چه خبرایی اومده، اصلا نرفتم سراغ کانال خبری و گروه ها. کلی با خودم حرف زدم و سعی میکردم خودمو آروم کنم ولی یه لحظه هم نمیتونستم بشینم. از طرفی استرس امتحانم داشتم که خیلی دیر شده بود و من هنوز یه کلمه هم نخونده بودم.

بالاخره هر طور بود ساعت 3-4 بعد از ظهر شروع کردم به خوندن.

فیزیک کلا 10 فصل بود که ما 5 فصلشو قبلا میانترم داده بودیم و حذف شده بود و 5 فصل واسه پایانترم مونده بود. ولی چون میانترمو کل کلاس خراب کرده بودن استاد گفته بود هر کسی که بخواد میتونه 5 فصل اولو هم امتحان بده. در واقع کل 10 فصل

من مثلا میخواستم همین کارو کنم ولی با اون شرایطی که پیش اومد بیخیال 5 فصل اول شدم و فقط برگه میانترمو مرور کردم.

از 5 فصل دوم هم 1 فصلو اصلا نرسیدم بخونم و بقیه رو هر طوری بود دست و پا شکسته تا قبل امتحان خوندم. طوری شده بود که فقط میگفتم برم امتحان بدم و تموم شه، هر چی شد شد. فوقش اینه بیفتم دیگه.

خلاصه رفتم امتحان دادم. از کل 10 فصل، 10 سوال داده بود یعنی از هر فصل 1 سوال. من کلا به 5 تاش جواب دادم و جالب اینجاست که 3 تاش مال فصلای میانترم بود.

در نهایت استاد منو انداخت. البته خودمم میدونستم در حد قبولی ننوشتم ولی بازم نمرم کمتر از چیزی شد که انتظار داشتم. اعتراض زدم و استاد گرامی اصلا اعتراضو بررسی نکردن تا مهلتش تموم شد.

راستش وقتی از امتحان برگشتم کلی به حال خودم زار زدم ولی وقتی نمره اومد و دیدم افتادم حتی یه ذره ناراحت نشدم. روزای افتضاح گذشتن و حالا که روزای خوبی دارم نمیخوام واسه خاطر یه درس که میتونم دوباره بردارم و پاسش کنم و اتفاق خاصی نمیفته خودمو ناراحت کنم.

راستی تماس های بعدی مامان پنجشنبه غروب وسط گریه ها و جمعه وسط درس خوندن بود که جمعه جواب ندادم و پیام دادم که درس دارم و بعدا صحبت میکنیم که دیگه شنبه خودش پیام داد که پشیمون شده خداروشکر.

اینم از اون آخر هفته لعنتی و آخرین امتحان و پایان تلخ ترم اول..

 

 

+ شهدای پلاسکو جاشون تو بهشته و خوشا به حالشون. برای خونواده ها و دوستان داغ دیده شون دعای صبر و طاقت میکنم. از بی کفایتی مسئولین و بی فرهنگی بعضی از مردم هممون تو فضاهای مجازی زیاد شنیدیم و دیدیم و دیگه گفتن نداره. فقط امیدوارم از این حادثه تلخ به اندازه کافی درس گرفته باشیم. همه ما به اندازه خودمون مسئولیم.


+ میدونی درد چیه؟؟ درد اینه که همش میگفتم کاش به جای همه این آدما تو یه بار سراغمو میگرفتی، کاش تو رو داشتم، کاش تو یکی از اون لحظه های افتضاح کنارم بودی و آرومم میکردی.. کاش..


+ فکر نمیکردم پایان اولین ترم دانشگاهیم اینطور باشه اونم بعد از اون سال هایی که گذشت تا بالاخره تونستم برسم به دانشگاه.

پایان تلخ ترم اول(1)

من چند وقته اینجا رو آپ نکردم؟!!

اومدم بنویسم حتی یادم نبود آخرین پستی که گذاشتم دقیقا چی بود.

از شروع امتحانات تا حالا ننوشتم بجز یه بار که حالم خیلی گرفته بود.

روزای خوبی نبود و خداروشکر که گذشت.

اول بگم که امتحانات دوشنبه 20 دی شروع و شنبه 2 بهمن تموم شد و یکشنبه چون وسایلم زیاد بود بابام اومد دنبالم و برگشتیم مازندران.

از امتحانات و روز و شب های مضخرفش که دیگه گفتن نداره.

از دلتنگی هام بگم و اینکه چقدر جلوی خودمو گرفتم تا بهش پیام ندم ولی اخرش بعد از امتحانات پیام دادم به یه بهانه ای و حال و احوالشو پرسیدم. خیلی کوتاه.. خیلی معمولی..

سیگارهایی که دود شد تا آرومم کنه ولی فایده چندانی نداشت.. خداروشکر این پاکت تموم شد و دیگه نخریدم. مصرفم داره زیاد میشه و نگرانم کرده. واقعا دوست ندارم یهو متوجه شم یه سیگاریم. چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودم و دودش آزارم میداد، حالا تا ریه هام میکشمشو عین خیالم نیست.

دوای این دلتنگی ها و حال بدم سیگار و م*ش*ر*و*ب نیست. بیخود دارم خودمو وابسته این چیزا میکنم. م*ش*ر*و*ب که همینطوری افتاده تو اتاقم و بهش دست نمیزنم بیشتر بخاطر اینکه تا 40 روز همون نمازای یکی در میونم هم قبول نیست. سیگارمم که خداروشکر تموم شد. به اندازه کافی تا اینجا حماقت کردم نمیخوام بیشتر از این به خودم گند بزنم.

خلاصه روزای اون 2هفته به هر بدبختی ای که بود گدشت تا رسید به فرجه آخرین امتحانم، امتحان فیزیک..

از چهارشنبه بعد از امتحان تا جمعه وقت داشتم و شنبه صبح ساعت 10 امتحان فیزیک بود. برنامه ریزی کردم که

خوب بخونم و این امتحان یه نمره خوب بگیرم مثلا!!

چهارشنبه امتحان دادم و برگشتم و یه استراحتی کردم. میخواستم غروب شروع کنم به خوندن که یه خبری بهم دادن که اون لحظه خیلی خوشحالم کرد ولی به شدت ذهنم مشغول شد که باید چی کار کنم!! اون روز تو همین فکر گذشت و آخرشم دیدم شدنی نیست و کنسلش کردم.

پنجشنبه رسید.. پنجشنبه ای که هیچوقت فراموشش نمیکنم..

صبح بیدار شدم و گوشیمو از حالت پرواز خارج کردم دیدم مامانم دوبار زنگ زده و اس داده. گفتم لابد دیده در دسترس نیستم نگران شده. سریع بهش زنگ زدم و حال و احوال پرسی و مامان گفت میخوام راجب یه مسئله ای باهات حرف بزنم. تا حالا پیش نیومده بود مامان اینطوری حرف بزنه. گفتم باشه چی شده؟؟ و فکر میکنید چی بود؟!! یعنی دو روز مونده به آخرین امتحانم و تو اون حال افتضاحی که خودم داشتم فقط همینو کم داشتم.


خبر رسید که خواستگار داری!! من نمیدونستم باید پوکر فیس باشم یا بخندم یا تعجب کنم یا عصبانی بشم!! در نهایتش از بدبختی خندم گرفته بود.. این چند ماه از بس تو تلگرام از گروه هایی که عضو بودم برام مزاحمت پیش اومد و همینطور بخاطر قضیه علی عکسامو برداشتم، بعدش تو اینستا برام پیش اومد که اون اصلا آخر خنده بود و خدا میدونه سر اون پیشنهاد چقدر خندیدم. فکر کنید یکی که اصلا از فالوور هاتون نیست و معلوم نیست شما رو چطوری پیدا کرده ساعت 7:50 صبح اونم وسط امتحانات بهتون پیشنهاد آشنایی بده. فقط میتونستم بخندم!! حالا فکر نکنین لابد خوش قیافم و از این چیزا. نه اصلا اینطور نیست. اتفاقا چهره معمولی ای دارم. فقط عکسام بهتر از خودم از آب در میان و خب تو فضایی مثل تلگرام همه به عکس نگاه میکنن دیگه

خلاصه که تازه همه چی داشت آروم میشد که خواستگار رسید!! حالا کاش فقط یه خواستگار بود که من میگفتم نه و مامانم میگفت باشه. مشکل اینجا بود که مامان اصرار داشت که مورد خوبیه و با هم آشنا شین. واقعا شاخ در آورده بودم از اصرارش. اصلا مورد خوب بی معنیه وقتی من خودم با طرف مقابلم آشنا نشدم و قراره کاملا سنتی بیاد خواستگاری و بعد تازه چند ماه وقت بذاریم آشنا شیم!! حالا هی من میگفتم نه من اصلا الان نمیخوام ازدواج کنم خیلی زوده و اصلا من از ازدواج میترسم. مامان میگفت نه ازدواج که ترس نداره، حالا آشنا شین شاید مناسب همدیگه بودین و نظرت تغییر کرد.


اتفاقا به نظر من ازدواج یکی خطرناک ترین تصمیم هاییه که هر آدم واسه زندگیش میگیره و واقعا زندگی مشترک ترسناکه. اونم با این وضعی که من دارم. منی که هنوز نتونستم کامل با نبودنش کنار بیام. من که تمام تلاشمو کردم علی رو دوست داشته باشم ولی نتونستم و اونطور شد. حالا مادر من که از حال و روز من خبر نداره.


یه ساعتی صحبت کردیم و دیدم راضی نمیشه گفتم حالا تو بیشتر راجبشون تحقیق کن تا ببینیم چی میشه. در واقع یه جورایی پیچوندم ولی زهی خیال باطل.. غروبش دوباره مامان تماس گرفت و اطلاعات جدید داد. من بازم گفتم نه و حالا بذار من امتحانمو بدم اومدم صحبت میکنیم. و درواقع باز هم پیچوندم!! دوباره فرداش مامان تماس گرفت که دیگه انقد حالم بد بود جواب ندادم. بالاخره بعد از دو سه روز سر و کله زدن به نظرم شنبه بود که مامان پیام داد: باشه منم فکر کردم دیدم واست هنوز زوده.

خداروشکر به خیر گذشت. البته بازم محض اطمینان یکشنبه که بابا اومد دنبالم تو ماشین حرفشو پیش کشیدم و گفتم من تازه ترم اولم تموم شده و دوست ندارم حداقل تو این 4 سال ازدواج کنم. و حالا که برنامم اینه که اینجا نمونم، پس اصلا نمیخوام متاهل از ایران برم و این راهو برام سختتر میکنه. اگه جور شد و رفتم، تو همون کشوری که زندگی میکنم شاید با کسی آشنا شدم حالا یا ایرانی یا غیر ایرانی. واسه من که فرقی نمیکنه. بابام کاملا با من موافق بود و خیالم راحت شد که تو این قضیه پدرم طرف منه. گرچه که اگه هر دوشونم با من مخالف بودن، من بازم کار خودمو میکردم.

وقتی اومدم خونه مامان میگفت کسی که واسطه این خواستگاری شده بود، پیشنهاد داده اگه فقط مشکلتون اینه که رها هنوز سنش کمه، یه آشنایی ساده صورت بگیره و اون خونواده یکی دوسالی صبر کنن و بعد بیان خواستگاری!! دیگه عصبانی شدم و گفتم آخه پیشنهاد از این مسخره تر؟؟؟ مگه پسر مردم علاف منه؟!! ول کنین بنده خدا رو. بذارین بره زندگیشو کنه. این همه دختر، این پسرم که شرایطش خوبه با یه دختر خوب ازدواج میکنه.

 

و موضوع فیصله پیدا کرد!!

 

این پستو تا اینجا داشته باشین. بقیشو تو یه پست دیگه میگم که خیلی طولانی و کسل کننده نشه.