تعطیلات ترم اول(3)

همین که اونا رفتن، دوستم زنگ زد که غروب چی کاره ای؟؟ گفتم بیکاره.. چطور مگه؟؟ گفت پس بریم بیرون. منم که دوستمو 6 ماه بود ندیده بودم با سر قبول کردم گرچه زیاد حوصله بیرونو نداشتم ولی دلم براش تنگ شده بود.

موقع رفتن مامان گفت کی بریم خونه دایی؟؟ گفتم نمیام. و خب طبیعیه که بحثمون شد.

والا من دوست ندارم باهاش بحث کنم. بخصوص از وقتی ازشون دور شدم سعی میکنم همین زمان کمی که کنارشونم به خوشی بگذره ولی هر کاری میکنم یه وقتایی نمیشه.

نمیدونم چرا مدام احساس میکنم زمان داشتنشون خیلی کمه و باید لحظه لحظشو ببلعم!!! خل شدم رفت!!!

 

بالاخره رفتم بیرون و با دوست جان بعد از مدت ها خیلی خوش گذشت

شال و دستکش و کرم ضد آفتاب و هندزفری و طلق روسری خریدم. رفتیم کافی شاپ و یه چیز هیجان انگیز ناک خوردم

ولی هیجان انگیزترین قسمتش وقتی بود که رفتیم لوازم التحریر.

واااای من عااااشق چیزای رنگارنگ و فانتزیم که تو لوازم التحریرا پیدا میشن. اصلا بین این قفسه ها پر از انرژیه. همونطور که بین قفسه های کتاب فروشی پر از آرامشه.

یه تخته شاسی خوشگل خریدم و مدادشمعیییی و 50 تا برگهA4.

بعد همینطوری داشتم بین قفسه ها دور میزدم یه چیزی چشممو گرفت. گیره برگه بود. ولی کلاسیییک و باحال. خیییلی خوشم اومد. تو هر بسته 2 تا بود. 2 بسته از اونم برداشتم.

بعد به دوستم گفتم تو رو خدا زودتر از اینجا بریم بیرون تا حساب بانکیمو خالی نکردم.


گفتم که من یا بیرون نمیرم یا میرم معمولا کلی چیز میز میخرم. البته حجم وسایل اصلا زیاد نبودا ولی نمیدونم چرا انقد پول خرج شد :(

2 ساعتی دور زدیم و خوش گذشت و دیگه برگشتم خونه.

چهارشنبه صبح که خونه بودم. غروبش قرار شد بریم خونه دایی و بعدش بریم چمدون بخریم.

خونه دایی که من یه سره در حال خمیازه کشیدن بودم. آخه بعدازظهر هیچی نخوابیده بودم و وقتی نمیخوابم گیج میزنم! از طرفی اونجا هم صحبتم نداشتم. یه 2-3 ساعتی بودیم و دیگه بعدش رفتیم خرید. هر چی گشتیم چمدونی که میخواستم پیدا نکردم. آخرش دست از پا درازتر برگشتیم خونه.

 

بعدش پنجشنبه صبح نوبت به انتخاب واحد رسید. تا لحظه آخر تو واحد های ارائه شده خبری از واحد های عمومی نبود! بعد ساعت 8 که انتخاب واحد شروع شد دیدم عمومی هم گذاشتن!!!

بین واحدهای ارادئه شده فقط تونسته بودم 16 واحد واسه خودم جور کنم!! آخه فیزیک1 افتادم و درنتیجه 4 واحد فیزیک2 و آزمایشگاهشو نمیتونستم بردارم. از عمومی ها هم که خبری نبود.

ولی وقتی دیدم عمومی هم هست دیگه 20 واحد کامل گرفتم خداروشکر. البته با 1 واحدش که آزمایشگاه زیست گیاهیه مشکل تکمیل ظرفیت پیدا کردم. انقد ظرفیتش کم بود که تا بجنبم پر شد. آخه من هر کاری میکردم نمیتونستم انتخاب واحد کنم همش خطا میداد. از طرفی یهویی اومدن عمومی ها دستپاچم کرد. دیگه زنگ زدم به دوستم خداروشکر پشت سیستم بود واسم انتخاب واحد کرد ولی دیگه ظرفیت آزمایشگاه زیست پر شد. باید برم آموزش ببینم بهم نامه میدن که بردارم یا نه.

یه لپ تاپ خریدم که هر روز یه جاش میلنگه. مشکل از لپ تاپ نیست. مشکل اینه که هر بار یه نرم افزاری خرابه یا درست نصب نشده. تا حالا دوبار ویندوز عوض کردم بازم یکی در میون میلنگه.

چند روز پیش دادم درستش کنن و چهارشنبه رسید دستم. خوشحال و خندان داشتم چک میکردم ببینم مشکلی نداشته باشه که دیدم بعضی از دکمه هاش کار نمیکنن!! تا حالا اینطوری نشده بود. چند تا مشکل ریز دیگه هم داشت. پنجشنبه غروب دوباره رفتم درستش کنم.

یه مشکلی که با سیستم آموزش دانشگاه دارم اینه که سایت مسخرش فقط با اکسپلورر 10 باز میشه. از طرفی چون ویندوزی که نصب کردم هم 10 بود، اکسپلورر  10 روش نصب نمیشه.هیچی دیگه هی بردم و آوردم و تازه دیشب فهمیدم مشکل اینه و باید ویندوز پایین تر نصب کنم که دیگه چون فکر میکردم امروز باید برگردم، بیخیالش شدم و گفتم باشه واسه دفعه بعد که اومدم. البته گفتن میتونن واسم ویندوز مجازی نصب کنن که مشکل حل شه ولی من همون ویندوز پایین ترو ترجیح میدم.

خلاصه مشکلم تمام و کمال حل نشد ولی فعلا یه کاریش میکنم تا عید.

چمدونم همون دیروز غروب قبل از لپ تاپ رفتم خریدم و گذاشتم تو ماشین بابا. دیگه کار لپ تاپ که تموم شد تو بارون تا یه جایی من و مامان پیاده رفتیم و بعدش بابا اومد دنبالمون. ولی موش آب کشیده شدیم

پنجشنبه شب با خستگی و خواب آلودگی و استرس که جاده ها باز باشه و رفتنم کنسل نشه وسایلمو جمع کردم. اونوقت جمعه صبح خبردار شدم جاده بستست :|

نگران آزمایشگاه ها و مشکل انتخاب واحدم بودم.

به دو تا از بچه ها که مشکل منو داشتن زنگ زدم و ازشون خواستم اگه شنبه میرن آموزش که نامه بگیرن اسم منم بنویسن.

یکم تو نگرانی گذشت و بعدش دیگه بیخیال شدم. غروب یکم نقاشی کشیدم و حدودای 9:30 شب بود که زنگ زدم ترمینال گفتن مسیرها بازه و میتونین بلیط بگیرین. دیگه برای شنبه بلیط گرفتم و خیالم یکم راحت شد.

 

عجب تعطیلاتی شد واقعا!! کلا استراحت خوبی بود و حال و هوام عوض شد و معدمم تقویت شد

فقط دو سه روز آخرش استرسم زیاد بود که خداروشکر به خیر گذشت.

اینم از این تعطیلات :)

انگار از گیری دراومدم!!

اینطور که معلومه جاده باز شده.

زنگ زدم ترمینال بلیط  رزرو کردم. گفت هم واسه امشب داره هم فردا صبح. ولی از ترس جاده ترجیح دادم فردا تو روز راه بیفتم. گرچه کلاسای فردا رو از دست میدم. ولی در عوض خیال خودمو خونواده و دوستان راحته!! یعنی یه قومی نگران منن. خدایا شکرت

واسه صبح ساعت 11 بلیط دارم. خدا کنه دیگه مشکلی پیش نیاد و به موقع برسم کرج. یکم نگرانم بخاطر بد بودن هوا یا شلوغ بودن مسیر دیروقت برسم ولی توکل به خدا. همین که جاده باز شده و میتونم فردا خودمو برسونم شکر:))

تعطیلات ترم اول(2)

دیگه شنبه و یکشنبه خبری نبود. یعنی قرار بود دوستامو ببینم که باروووون بود و جور نشد. در عوض یکشنبه صبح تو بارون نم نم رفتیم دنبال کارای کارت ملی. من کارت ملی ندارم و مامان و بابا هم میخواستن تمدید کنن. یکشنبه یه مرحله انجام شد و گفتن فردا بیاین عکس بگیرین و من داشتم منفجر میشدم که دوباره دوشنبه صبح باید بیام بیرون.

کلا از زیاد بیرون رفتن بدم میاد. دوست دارم تو خونه باشم. بهم آرامش میده. حتی برعکس خیلی از دخترا، من زیاد اهل خرید کردن نیستم. ولی وقتی میرم حسابی خوش میگذرونم.

از طرفی قرار بود عمه و دخترعمم دوشنبه بیان خونمون و دخترعمم میخواست صبح یکم زودتر بیاد که بیشتر با هم باشیم.

یکی دیگه از نعمت های زندگی من این دختره. کلا یه دونه دخترعمه دارم که یه سال ازم بزرگتره و از بچگی خیلی با هم جور بودیم و همینطور بزرگ شدیم و الان مثل دوتا خواهریم

خواهر، دوست، دخترعمه

این دختر اگه نبود من تا الان دیوونه شده بودم. گرچه خیلی متفاوت بزرگ شدیم. اون پاک بزرگ شد و پاک موند و الان خانومیه واسه خودش ولی من گند زدم به خودم و زندگیم و در حال حاضر هیچی نیستم

جز یه آدم که حماقت کرد و پشیمونه و نمیدونه با بعضی از حماقتایی که قابل جبران نیست چی کار کنه.

بهش قضیه کارت ملی رو گفتم و قرار شد وقتی برگشتیم بهش خبر بدم که بیاد. دیگه ساعت 11 بود که نزدیک خونه بهش زنگ زدم که پااااشو بیااااا، ما برگشتیم خونه.

ساعت 12 اومد و خوشی آغاز شد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. دلم واسش یه ذره شده بود. از دوشنبه ظهر تا سه شنبه بعدازظهر با هم بودیم. البته عمه چون کار داشت و باید به کاراش میرسید سه شنبه صبح اومد. (یه توضیحی بدم که عمه جان شهر دیگه ای زندگی میکنن و وقتی میان شهر ما خونه پدربزرگ هستن. یعنی من و دخترعمم هم شهری نیستیم از همون بدو تولد تا امروز که درخدمتتونم. ولی مسافت هیچوقت باعث دوری ما نشد. گوش شیطون کر )

شاید شیرین ترین اتفاق این تعطیلات مربوط شد به اومدن دخترعمم.

راستش واسه گفتن این بعد از زندگی و شخصیتم تو وبلاگ دودل بودم. ولی امروز فکر کردم دیدم اینجا یه وبلاگ شخصی از وقایع زندگی و افکار و احساساتمه پس مجبور نیستم چیزی رو پنهون کنم.

 

شیرین ترین اتفاق این بود که دخترعمم برام چادر آورد!

خدا میدونه من چقدر عاشق این پوششم

و خدا میدونه چقدر واسش نالایقم

و خدا میدونه چه جنگی در انتظارمه اگه بخوام چادر بذارم..

 

قضیه چادر خیلی مفصله. فکر کنم باید یه پست جدا براش بنویسم.

فعلا تو این پست در همین حد میگم که من تصمیم داشتم چادر بخرم ولی دخترعمم برام 2 تا آورد. یه مدل ساده که من دیوونشم و یه مدل لبنانی که اونم خیلی زیباست. چادر ساده ای که آورد کاملا نو و دست نخورده بود ولی لبنانی رو قبلا خودش استفاده کرده بود یه مدت کوتاهی.

چادر لبنانیشو من قبلا امتحان کرده بودم. چون میدونست کش چادر برام تنگ بود و سرمو اذیت میکرد رفته بود کش هر دو چادرو عوض کرده بود که مناسبم باشه!

لبنانی کاملا اندازم بود ولی چادر ساده یکم برام بلنده که کوتاهش میکنم.

هیچی دیگه از حالت بی چادری یهو الان 2تا چادر دارم

4-5 تا روسری مناسب واسه زیر چادر هم برام آورد که بینشون 3 تا رو انتخاب کردم و یه کم چیزهای ریز میز دیگه.

البته این عملیات کاملا مخفیانه انجام شد و خونواده متاسفانه اصلا خبردار نشدن!! که حالا تو یه پست دیگه توضیح میدم چرا..

بعد از کلیییی ذوق مرگی، یه چیزی خیلی بد زد تو حالم

میخواستم با دخترعمم برم دو روز خونشون که مامانم اجازه نداد. این دو روز برای ما روزهای خاصی بودن ولی خب خونواده که خبر نداشتن و اگه میدونستن که دیگه صددد در صددد مخالفت میکردن. هیچی دیگه مامان نذاشت باهاشون برم و گفت باید بریم خونه دایی و پدربزرگ که از مشهد برگشته( پدر مادرم ) که منم خیلی بچگانه لج کردم گفتم نمیام.

البته حرف مامان یه جورایی منطقی بود ولی کلا یه عادت بدش اینه که با من مخالفت کنه. خب آخه چرا؟!!

آخرشم من که دلم نمیاد مامان هی بیاد بهم اصرار کنه بریم خونه دایی و من هی بگم نه. خونه پدربزرگمم که خودم اگه نرم دلم آروم نمیگیره. بالاخره میرم. از طرفی خب این رفتار خیلی بچگانه و زشته و من خجالت میکشم اینطوری رفتار کنم.

دخترعمم میگفت من اگه باشم سرسنگین میشم و باهاشون نمیرم، تعجب میکنم تو انقدر راحت میگذری!!

ولی من کلا نمیتونم با خونوادم سرسنگین شم. یعنی یه جوری عذاب وجدان میگیرم که همش تو دلم زار میزنم حتی اگه چیزی بروز ندم. به اندازه کافی تا اینجای زندگی اذیتشون کردم. دیگه بیشتر از این اگه اذیتشون کنم مطمئنا بدبخت میشم!!

خلاصه عمه و دخترعمم سه شنبه بعدازظهر رفتن..

تعطیلات ترم اول(1)

خب از اون پایان تلخ ترم اول که بگذریم، میرسیم به ایام شیرین تعطیلات.

البته یکم تلخی قاطیش بود که خب دیگه زندگیه.

 

یکشنبه بعد از کلی توصیه های ایمنی من به بابا که زنجیر چرخ همرات داشته باشیا، صبح زود خواب آلود حرکت نکنیا، تند نرونی ها، اصلا عجله ای نیست آروم بیا و راه افتادی هم به من خبر بده، خلاصه پدر جان ساعت 5:30 صبح راه افتادن و 10:30 صبح رسیدن دانشگاه!!! یعنی من قشنگ کف کردم. اصلا فکر نمیکردم انقد زود برسه. تو راه هم که بود یه بار زنگ زدم دوباره توصیه های ایمنی رو تکرار کردم


شاید خنده دار باشه ولی خب اولین مرد زندگی اکثر دخترا پدرشونه حداقل تا زمانی که مجرد هستن و من جونم به جون این مرد بستست و از بچگی تو فامیل به بابایی بودن و وابستگی به بابام زبان زد بودم و هستم. تازه الان خیلی بهتر شدم. با این حال به شدت نسبت به پدرم حساسم. مثلا وسط خوشی و قهقهه زدن با نگاه کردن به عکس بابام گریه میفتم!! یه چیز افتضاحی کلا

خلاصه که بابا صحیح و سلامت رسید و منم دیگه وسایلمو جمع کرده بودم تقریبا و حدود 11:30 راه افتادیم. تو راه حرف زدیم، گپ زدیم، ناهار خوردیم، آهنگ گوش دادیم و در کل خوش گذشت تا دیگه غروب بود که رسیدیم خونه.

چند روزی به استراحت و کنار خونواده گذشت.

پنجشنبه تولد دوست خواهرم بود. بخاطر همین چهارشنبه غروب من و خواهر کوچولو رفتیم واسه دوستش کادو بخریم. یکی از لذت بخش ترین کارها هدیه خریدنه. خیلی کیف میده. هدیه رو خریدیم و منم برای ترم جدید دفتر کلاسوری و چندتا خودکار خریدم و بعدش کتاب میخواستم رفتیم شهر کتاب. این شهر کتاب دو طبقست. طبقه اولش لوازم التحریره و طبقه دومش کتاب. من عاشق طبقه دومشم. بین قفسه های کتاب که قدم میزنم پر از آرامشه. یکی از تفریحاتم اینه که بین قفسه های کتاب دور بزنم و با حوصله کتابا رو ببینم و انتخاب کنم. از 5 تا کتابی که میخواستم فقط یکیشو داشت!! خدایاااا کتابای شهید مطهری رو کامل نداشت!! آخه چرااا؟؟؟؟ هیچی دیگه همون یه دونه رو خریدم و بقیه رو گذاشتم واسه وقتی که برگشتم کرج، برم انقلاب بخرم.

همون شب عموی بزرگم و زن عمو و پسرعمو کوچیکم اومدن خونمون. این عموم منو بین نوه ها یه جور خاصی دوست داره. همیشه به من میگه تو بزرگ خاندان مایی!! درصورتی که خودشون 2 تا پسر و 1 دختر بزرگتر از من دارن. آره دیگه ایجوریاست

بگو و بخند و خلاصه خوش گذشت.

پنجشنبه ما رفتیم خونه پدربزرگم( پدر پدرم ). مامان بزرگ و بابا بزرگمو دیدم. نعمت های زندگین این آدمای دوست داشتنی و چقدر دردناکه هر بار که صورت مادربزرگم و شونه پدربزرگم رو میبوسم، حس دلگیری تو قلبم دارم. هر بار که دور هم جمع میشیم و خنده های پدرمو بین مادربزرگ و پدربزرگم میبینم و به چهره های شکستشون نگاه میکنم، ناخودآگاه به نبودن یکیشون فکر میکنم و اینکه اون روز که این خبر برسه پدرم میشکنه و من از عزای رفتنشون و غم پدرم دیوونه میشم. خدا نیاره روزی رو که از این جمع یه نعمت کم شه و غم و اشکو تو چشمای بابا ببینم.

این بار که رفته بودم وقتی پدرم و پدربزرگم و مادربزرگم کنار هم نشسته بودن و میخندیدن ازشون عکس گرفتم. یهو حس کردم این لحظه ها دیگه تکرار نمیشه و یه روزی این عکسا یادگاری میشن.

دردناکه ولی حقیقته. مرگ حقه و دیر یا زود هممونو میبره. و من ترجیح میدم بمیرم قبل از اینکه مرگ عزیزی رو ببینم.

چه غمناک نوشتم!! ببخشید..

بالاخره پنجشنبه هم خوش گذشت و شب که داشتیم برمیگشتیم پیشنهاد دادم نریم خونه و خیابون گردی کنیم البته با ماشین. این کار خیلی بهم آرامش میده. بعد از کلی دور زدن برگشتیم خونه.

جمعه رفتیم خونه یکی یه دونه خاله جانم. یه خاله از دار دنیا دارم و عاشق این یه دونه خاله ام. به شوهر خالم میگم عمو. از بس خوب و مهربونه بیشتر از عموهام دوستش دارم. دوتا دخترخاله هم دارم که از من چندسال کوچیک ترن. کلا من نوه اول خونواده مادری ام و بقیه نوه ها همه از من چندسال کوچیکترن. کمترین اختلاف سنی 5 ساله!! خالم روز قبلش تماس گرفته بود که رها یه خروس هست که تو اومدی میخوام بپزمش!!! حالا دوست داری شکم پر بریون کنم یا باهاش فسنجون بپزم. و البته که فسنجون تصویب شد. و من تاکید کردم خاله خیلی شلوغش نکن و خودتو تو زحمت ننداز. ولی بازم رفتیم خونشون دیدم هم فسنجون بار گذاشته هم یه خورش دیگه هم سوپ و بقیه مخلفات!! خب چه خبره واسه شام؟؟؟ هیچی دیگه خوشمزه هم که بود و جااااتون خالی انقققدر خوردم که نفسم بالا نمیومد.


من از وقتی برگشتم همه میگن لاغر شدی یعنی اون غذا نخوردنا و حال بد این مدتم نتیجه داد و من وزن کم کردم. ولی این مدت که برگشتم مگه گذاشتن؟؟ هی غذای خوشمزه پختن. منم که شیکمووو هییی خوردم


آخرشم من و خواهرم و دوتا دخترخاله ها افتادیم رو مدادشمعی ها و اثر هنری خلق کردیم

اون شب قشنگم تموم شد..

گیر افتادم!!

بله صبح بیدار شدم و گوشیمو از حالت پرواز خارج کردم که خبر رسید جاده ها بسته هستن و فعلا اتوبوس حرکت نمیکنه.

بابا رو صدا زدم گفتم با این شماره تماس بگیرین ببینین حداقل شب راه میفته که من فردا صبح برسم کرج؟؟ تماس گرفتن و گفتن که اصلا مشخص نیست کی مسیرها باز میشه که راه بیفتیم!!

و اینطور شد که من اینجا گیر افتادم :|

خیلی اعصابم بهم ریخت هم بخاطر کلاسا هم مهمتر از اون تو انتخاب واحدم یه مشکلی پیش اومده که باید شنبه میرفتم آموزش و حلش میکردم ولی فعلا موندم رو هوا

موقع انتخاب واحد ظرفیت یکی از کلاسا اینقد کم بود که اصلا به تعداد بچه های کلاسمون نبود و تا بیام بردارم پر شد و من گیر افتادم. از طرفی همنیاز با یه درس دیگست که برداشتم و تخصصیه. یعنی حتما باید این ترم بردارمش. کلا این انتخاب واحد از اولش دهنمو سرویس کرد!!

تو گروه پیام دادم که کس دیگه ای هست این مشکل براش پیش اومده باشه که دیدم 3 تا دیگه از بچه ها هم وضع انتخاب واحدشون مثل منه.

زنگ زدم به یکیشون و شرایطمو توضیح دادم. اصلا نمیدونست برای حلش باید چی کار کنه. گفتم کل بچه هایی که مثل ما هستن دور هم جمع شین و برین آموزش نامه بگیرین. فقط من نمیدونم وضعم چی میشه. نامه گرفتین لطفا اسم منم بنویسین.

فعلا قراره دوستم بره دنبالش ولی امیدوارم تو چارتم تداخل ایجاد نشه بخصوص اینکه خودمم اونجا نیستم.

دیرتر زنگ میزنم به یکی دیگه از دوستام. اون چارتمو داره. ببینم اگه میتونه از طرف من با بچه ها بره آموزش ببینه ساعتی که میخوان بهمون کلاس بدن با بقیه کلاسام تداخل نداشته باشه.

اولش کلی حرص خوردم ولی بعدش با خودم گفتم فعلا که کاری نمیشه کرد. باید منتظر بمونم تا جاده باز شه و بازم خداروشکر الان مثل خیلی ها تو جاده گیر نیفتادم. فعلا خوش باشم تا بگذره. با حرص خوردن که مشکلی حل نمیشه

این شد که اومدم اینجا رو آپ کنم.

چهارشنبه یه پست بلند و بالا نوشته بودم ولی آپ نکردم. دیگه الان تکمیلش میکنم و قسمت قسمت میذارم.