از این شانسا داریم ما :))

مثلا دو تا کلاس پشت سر هم داشته باشی و از اونجایی که تعطیلی واسه کنکوری جماعت بی معنیه باید بری ولی دقیقا وقتی که میخوای آماده شی هر دو تا کنسل شن و بیفتن واسه فردا. چه حس خوبیییی :))))

کاش من اینقدر شخصیت مضطربی نداشتم

کاش منم میتونستم مثل بعضیا آروم باشم و بیخیال زندگی کنم

از تک تک روزای آینده میترسم.. فقط بحث درس و کنکور نیست. بابت همه چی نگرانم.

کاش میشد همین جا زندگی تموم شه.

من بیچاره نه راه پس دارم و نه جرات پیش رفتن. گیر افتادم وسط یه زندگی اجباری و همش دارم دست و پا میزنم..


از خودم و زندگی حالم بهم میخوره

خنده های دسته جمعی

دلم شادی میخواد.. یه شادی باحال و بزرگ


نه خندیدن با یه فیلم طنز

نه یه دورهمی ساده با خونواده یا دوستام

نه جشن تولد یا عروسی


یه چیزی بزرگ تر از این حرفا.. یه چیزی تو مایه های یه جشن ملی

آره دلم میخواد همه مردم کنار هم بریم تو خیابونا و شادی کنیم.. ساز و آواز و شور و هیاهو و خنده های دسته جمعی..

از وقتی خواهرم گیتارو در طول هفته واسه تمرین میبره مدرسه و فقط آخر هفته میاره، من مجبورم تو یه روز کل تمرینمو انجام بدم و نتیجه اینکه سر انگشتام کبوده و درد میکنه از دست این ته تغاریا