اینقدر از دیروز تا الان اتفاقات مختلف و غیر منتظره ای افتاده که گیج و منگم.

به دیروز فکر میکنم. به لحظه هایی که برنامه ریزی میکردیم دور هم بریم بیرون و عکاسی کنیم. به عکسام نگاه میکنم. به چشمام که چه بی خبر به لنز دوربینت نگاه میکرد. راستشو بخوای به خودت نمیتونم نگاه کنم. کدوم یکی از ما 4 نفر فکر میکرد اینطوری بشه؟ انگار عکسا مال یه عمر پیشه. مال یه زمان دیگه و یه دنیای دیگه. مال جایی که هنوز اتفاقی نیفتاده. آخ کاش که اتفاقی نیفتاده بود. چرا اینطوری شد؟ از این به بعد چی میشه؟ 

یه سری اتفاقاتم هیچوقت نباید بیفته. وقتی میفته دیگه هیچ جوره نمیشه درستش کرد.

آدمی که یاد نمیگیره به جای دستور دادن، درخواست کنه حقش چیه؟ اینکه دیر به دیر جوابشو بدی و اون چیزی که میخواد هم بهش نگی :))

و بازم سوال بزرگ "چه مسیری رو برای آیندم انتخاب کنم؟"

امشب که به خونوادم زنگ زدم، مامانم گفت دلم برات تنگ شده. من اون لحظه متوجه شدم دلتنگ نیستم. واقعیت اینه که این اواخر اینجا از بس هر روز یه مشکل جدید یا یه چالش جدید دارم، اصلا وقت نمیکنم زیاد به خونوادم و دوستام و خونه فکر کنم. وقتی که فکر نکنی دلتنگ هم نمیشی دیگه. وقتی دلتنگ میشم که یهو یه عکسی از قبلنا ببینم.

امروز یه لحظه به شرایطم فکر کردم و احساس کردم خوب دارم وضعیتو هندل میکنم. تو زندگی ایرانم این همه کار و دغدغه یه جا نداشتم. یا اگه داشتم دلم به کمک خونوادم گرم بود. اینکه همه چی پای خودم باشه و بتونم رو تک تکشون تمرکز کنم و یکی یکی حلشون کنم یه مرحله جدیدیه تو زندگیم. آدمیزاد هم موجود جالبیه. به همه چی زودتر از اونکه فکرشو بکنه عادت میکنه. خلاصه که از این آدم جدیدی که دارم بهش تبدیل میشم فعلا راضیم.