به سادگیِ تغییر کردن همکلاسی

پارسال تابستون که زبان فرانسه رو شروع کردم با یه کلاس تقریبا 10 نفره تو آموزشگاه بودم. به جز یه نفر، بقیه هیچی از این زبان نمیدونستیم و یکی دو جلسه اول همه پنیک کرده بودیم. یادمه قبل اینکه واسه کلاس ثبت نام کنم همش میترسیدم که اگه نتونم یاد بگیرم چی؟ اگه خیلی سخت باشه و من خنگ باشم چی؟ حتی تا چند جلسه اولم همین فکرا رو میکردم و هی میگفتم من چطوری قراره یه روزی این زبانو حرف بزنم و بنویسم و بفهمم؟ خلاصه ترم اول گذشت و اون کلاس 10 نفره هم ادامه پیدا نکرد. یه نفر کلا فاینالو قبول نشد، بعضیا با تایمش تو پاییز مشکل داشتیم و خلاصه کلاس بهم خورد. از اون جمع، 3نفر با هم کلاس خصوصی گرفتیم. یه جمع کوچیک ولی صمیمی تر بود. اون کلاسم حدود 4 -5 ماه یعنی تا یکم قبل از کرونا ادامه پیدا کرد و بعدش بازم یه نفر ازمون کم شد چون سرعت کلاس براش زیاد بود و نمیرسید پا به پای کلاس بخونه. موندیم 2 نفر. کرونا شروع شد و کلاس تقریبا 2 ماهی کنسل شد به امید اینکه اوضاع درست میشه و میتونیم دوباره حضوری ادامه بدیم ولی نشد.

خلاصه دوباره تو اردیبهشت بود فکر کنم که کلاسو  شروع کردیم و البته این دفعه آنلاین. این چند ماه از اون کلاس 10 نفره فقط یکیشون که همین همکلاسیم باشه واسم باقی مونده بود که از نزدیک چهرشو دیده بودم و میشناختمش. ولی دیشب خیلی یهویی پیام داد که یه شرایطی براش پیش اومده که دیگه نمیتونه کلاسو ادامه بده و عذرخواهی کرده بود و این حرفا. یکم شوکه شدم چون همون دیروز داشتیم راجع به کلاس حرف میزدیم و میگفت کاش این جلسه کتابی که داریم تموم بشه و بریم سراغ یه کتاب جدید. یعنی اصلا برنامه ای واسه نیومدن نداشت. بخاطر همین نگران شدم که یهو گفت دیگه نمیتونه بیاد و بهش گفتم اگه مشکلی هست و کمکی از من برمیاد، حتما بگو. ولی خداروشکر گفت مشکل بدی پیش نیومده و فقط موقتا نمیتونه کلاس بیاد. خیالم راحت شد و تازه احساس غم کردم! از اون 10 نفر، این دختر آخرین نفر بود و دیگه معلوم نیست بتونیم دوباره با هم کلاس داشته باشیم یا نه.

به این فکر کردم که واقعا تو این دوران کرونا که همه چی مجازی شده، همین چندتا آدمایی که از دوران سابق و دنیای حقیقی میشناسیمشون و یه زمانی رو در رو باهاشون حرف زدیم و خندیدیم و شاید لمسشون کردیم، چقدر ارزشمندن. و حتی اگر در حد یه همکلاسی باشن بازم از دست دادنشون غم انگیزه. از دیشب بیشتر احساس تنهایی میکنم. با اینکه با استادم صحبت کردم و احتمالا از چند هفته دیگه به یه گروه 2نفره اضافه میشم و 2تا همکلاسی جدید پیدا میکنم، ولی بازم اونا رو که از نزدیک نمیشناسم. یه جورایی غریبه هستن و مثل همکلاسی سابق نمیشن :)

کاملا میشه تاثیر روانی سبک زندگی جدید و کمبوداشو حس کرد.حتی با چیزی به سادگی تغییر کردن همکلاسی.

کرونا دیگه قراره چه چیزایی رو از ما بگیره؟

مشکل کجاست؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزا هم میگذرن. حداقلش اینه که وسط این آشفته بازار، ما ها همدیگه رو داریم :)

جدی جدی پاییز اومده!

خب امروز اولین بارون پاییزی هم از راه رسید.

صبح بیدار شدم دیدم خونه چه تاریکه. رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم دوباره دراز کشیدم. بعد چند دقیقه صدای شر شر بارونو شنیدم

رفتم پنجره رو باز کردم دیدم وااای بارونهههه و هوا هم یکم سرد شده. اینقد ذوق کردم اون لحظه که دیدنی بود دیگه داره باورم میشه پاییز اومده. امیدوارم هوا دوباره گرم نشه.

الانم که دارم مینویسم همچنان داره میباره و حس و حال خونه عالیه :))

برم یکم وسط این فضا فرانسوی بخونم حال کنم

معشوق

فردا 4 مهره و دقیقا میشه 6 ماه که اومدی تو زندگیم. نمیدونی چه موهبتی هستی ولی من خوب حسش میکنم. بیشتر از هر وقت دیگه ای خوشحالم که چند سال پیش یه روزی از روزای داغون زندگیم تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم و با دنیای وبلاگی آشنا شم. تو این چند سال آدمای مختلفی رو خوندم و حسای جالبی رو با نوشته هاشون تجربه کردم. ولی قطعا تو بهترین و خاص ترینشون بودی و هستی. خوشحالم که یه روز اتفاقی از تو لیست به روز شده های بلاگ اسکای، بلاگتو باز کردم و خوندمت و برات پیام گذاشتم. خوشحالم که از وبلاگ فراتر رفتیم و تو یه روز همه چی تغییر کرد. بیشتر از هر چیزی، من تغییر کردم.

این اواخر همش یاد اولین دیتمون میفتم. یاد چشمای دلنشین و مهربونت. و ناخودآگاه لبخند میزنم و یهو تو آینه چشمم میفته به خودم، به لبخندم، به چشمام و میدونی چی میبینم؟ ذوق، خوشحالی، علاقه، رضایت

چیزایی که شاید مدت ها بود همشونو با هم نداشتم و تو مسببشی!

4 فروردین 1399، روزی از روزای کرونا زده زندگیمون، روزی پر از آمارهای ترسناک و نگران کننده، یکی از روزایی که احتمالا داشتم فکر میکردم تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه و آیندمون چی میشه، تو وارد زندگیم شدی. هر وقت که یاد کرونا بیفتیم مطمئنا روزای پر استرسی رو به یاد میاریم ولی یکی از روزاش برای من فرق میکنه. یکی از روزاشو قراره خوب یادم بمونه. یکی از روزاش قراره یه لبخند بزرگ بیاره رو صورتم. عزیزدلم ممنونم که وسط این دوران پر استرس، یه روزو برام اینقدر عزیز کردی.

میدونی آدمیزاد عادت داره واسه آیندش برنامه ریزی کنه و اونو اونطوری که دوست داره تصور کنه. ولی واقعیت اینه که هیچکس از آیندش خبر نداره و معلوم نیست چقدر آینده شبیه تصورات ما میشه. ولی چیزی که تا این لحظه میدونم اینه که آینده با همه پستی و بلندی هاش با تو ارزششو داره