پراکنده گویی

خیلی حرف واسه نوشتن داشتم این مدت ولی حال و حوصله نوشتن نبود. الانم دیگه دقیقا یادم نمیاد چه چیزایی میخواستم بنویسم. ولی از اونجایی که دوست دارم بنویسم پراکنده هر چی به ذهنم بیاد میگم!

 

 

 

1) نمیدونم تا حالا اینجا راجب روند کلاس موسیقیم چیزی گفتم یا نه! حدود 7 سال پیش یعنی زمانی که منتظر ورود به اول دبیرستان بودم گیتارو شروع کردم. الان که نگاه میکنم به نظرم واقعا دیر بود! خب من راهنمایی نداشتم و قبل از من هم بین اطرافیان کسی رو نمیشناختم که موسیقی کار کنه. صرفا بخاطر علاقه شروع کردم و به مرور عاشقش شدم :) حدود 2 سال و نیم کار کردم. بعد بخاطر سنگین شدن درسا و اینکه خونوادم تحت هر شرایطی درسم واسشون اولویت بود موقتا کنار گذاشتم. تا حدود 1 سال همچنان قطعه هایی که بلد بودم تمرین میکردم که خیلی یادم نره ولی کم کم کنکور کذایی شروع شد و 3 سال بدبختی. منتظر بودم برم دانشگاه و دوباره شروع کنم. بالاخره پام به دانشگاه هم باز شد که البته اونجا هم جای مزخرفی بود یه ترم هم نشده بود که دیگه حال و حوصله دانشگاهو نداشتم با اینکه رشتمو دوست داشتم ولی کلا میدونین دیگه جو دانشگاه ها چطوریه :/

 

 

یه سال دانشگاهم گذشت و من کاری نکردم. تازه داشتم با محیط کنار میومدم :/ آخر سال یهو دوباره تصمیم به کنکور گرفتم ولی با این شرط که دوباره کلاس گیتارمو شروع کنم. چون دیگه داشتم دیوونه میشدم. واقعا نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم. از تابستون امسال تا حالا دارم کلاس میرم.

 

 

کلا تا حالا 2 تا استاد داشتم. یکی مال اون زمانی که دبیرستانی بودم و یکی هم حالا. هر دوتاشون خانوم بودن. حقیقتش اینه که من درمورد دوتا شغل واقعا از آقایون میترسم یکی  تدریس شاخه های هنر و اون یکی هم دندون پزشک!!!

 

درمورد دندون پزشکی که خب واضحه من کلا از دندون پزشکی وحشت دارم چه برسه به اینکه دراز بکشم و یه مرد با هیکل و دستای گنده بیفته رو دهنم!! دلیل دیگشم اینه که احساس میکنم آقایون دقت و ظرافت لازم واسه این شغلو ندارن. حالا نه اینکه همه خانوما این ویژگی ها رو داشته باشن ها!! ولی کلا احتمالش بین خانوما بیشتره

 

 

 

درمورد تدریس هنر یا واسه من موسیقی از آقایون میترسم چون همش فکر میکنم آقایون کم حوصله و ایده آل طلبن و انتظار دارن خیلی عالی تمرینامو اجرا کنم و اگه اینطور نباشه عصبانی میشن و دعوام میکنن!! جالب اینجاست که من هیچ تجربه بدی از تدریس یه آقا تو هنر ندارم چون اصلا استاد مرد نداشتم. واقعا نمیدونم این تصورات و ترسم از کجا میاد ://

 

 

 

این همه زر زدم که بگم دو هفته پیش که رفته بودم کلاس گیتار استادم حالش بد شده بود و مجبور شده بود بره درمانگاه و از اونجایی که همسرشون هم آموزش میدن بجای خودشون همسرشون اومده بود!!! یه مررررررد!!!!!!!!!!!!! حالا میتونین تصور کنین من چقدر وحشت زده شدم؟؟؟ برای اولین بار باید از یه مرد آموزش میدیدم و تمرینمو براش اجرا میکردم!!! اونم بدون اطلاع قبلی!!!! خدا سر هیچکس نیاره

 

به هر زوری که بود خودمو جمع و جور کردم و تمرینو اجرا کردم. با اینکه کلی تپق داشت بنده خدا هیچ رفتار بدی نکرد. فقط اشکالامو بهم گفت و برام توضیح داد کلا باید چی کار کنم! مثل استاد خودم و حتی شاید یکم بهتر! البته با استاد خودم صمیمی ترم به هر حال هم چند ماهه میشناسمش و هم اینکه خانومه. خلاصه کلاسی بود اون کلاس

 

 

 

2) شنبه هفته پیش بالاخره رفتم خرید. آخرین باری رو که واسه خرید رفته بودم بیرون اصلا یادم نمیاد. من و خواهرم و مامانم رفتیم. هممون هم لباس های رنگی خریدیم بی خبر از اینکه اتفاق بدی تو راهه.

 

 

چهارشنبه حدودای ساعت 4 بهمون خبر دادن که دایی مامانم حالش بد شده و بردنش بیمارستان. مثل اینکه سکته کرده بود و تو راه بیمارستان هم تموم کرد. ولی بازم تو بیمارستان CPR کردن و در نهایت نیم ساعت هم از تماسشون نگذشته بود که دوباره خبردار شدیم تموم کردن. خیلی یهویی بود. همه شوکه شدیم. بابا رفته بود بیمارستان. مامان که فهمید یهو زد زیر گریه و پشت سرش من و خواهرم گریه افتادیم. مامانم خیلی کم گریه میکنه. واسه همین گریه که میکنه جیگرمون کباب میشه. خلاصه یکم بهش آب دادیم و حالش بهتر شد و پا شد رفت بیمارستان. و خب ما امسال عزادار شدیم. از وقتی یادم میاد این اولین عید سیاه پوشیه که دارم. ناراحت کننده و ناگهانی.. امیدوارم روحشون آروم و شاد باشه!

 

 

 

3) برنامه ریزی عیدم روزی 12 ساعته!!! موندم منو چی فرض کردن!! خو من اگه 12 ساعت در روز درس میخوندم که الان اینجا نبودم!!!

 

 

 

4) دوستم میخواد از شوهرش طلاق بگیره. الان تو دوران عقدن. هنوز 2 سال نشده عقد کردن. اولین دوست صمیمیم بود که ازدواج کرد!! دختری که فقط 1 سال از من بزرگتره و تو این سن داره طلاقو تجربه میکنه!!! شوکه شدم وقتی فهمیدم. به قول خودش که خونوادم منو سریع شوهر دادن و سریع هم میخوان طلاقمو بگیرن!! البته خودشم راضیه به طلاق..

 

 

والا من حق دارم از ازدواج وحشت زده ام. نصف ازدواجها آخرش طلاقه! آخه این چه وضعشه؟؟

 

تا جایی که بتوانم از ازدواج شانه خالی خواهم کرد

 

 

 

5) بعد از 2-3 ماه بالاخره رفتم آرایشگاه.. ابرو نبود که.. یه چیز دیگه بود! الان شده ابرو

 

 

 

 

چقدر حرف زدم وقتی هی ننویسی و ننویسی و یهو بیای بخوای همه چیو بگی همین میشه دیگه!! تازه یه سری چیزا رو یادم رفته!! خدا رو شکر


واقعا همین الان دلم میخواد مادرم و داییم و زنداییم و اون پسر بچه عر عروشونو با دستام خفه کنم