باز هم یاد تو..(1)

سر کلاسم و شادمهر تو گوشم میخونه..

یه لحظه متوجه میشم  رو عکست موندم و حواسم اینجا نیست..

بازم تو..



+ آلبوم جدید شادمهر فوق العادست.. "تجربه کن"


انقدر ضعیف نباش

امروز صبح که از خواب بیدار شدم با یادآوری حجم درسایی که رو سرم ریخته اعصابم بهم ریخت و دوباره سرمو بردم زیر پتو. تا یک ساعت بعد از بیدار شدنم، همینطور دراز کشیده بودم و تلگرام و اینستا و وبلاگا رو چک میکردم. هم اتاقیمم همچنان خواب بود!!

خیلی استرس داشتم و سعی میکردم خودمو الکی مشغول کنم تا یادم بره چقدردرس دارم و حالم از این وضعیت خراب بود. یکی از نقاط ضعف من واکنش مضخرفم نسبت به استرسه. به جای اینکه استرس باعث بشه زودتر دست به کار شم و مسئله رو حل کنم تا خلاص شم، برعکس باعث میشه مدام ازش فرار کنم و کارو عقب بندازم. و همیشه آخرش مثل خر تو گل میمونم و رگ بیخیالیم خودشو نشون میده و کلاااا بیخیال زندگی و مسائلش میشم. این واکنشو تقریبا نسبت به هر نوع استرسی دارم نه اینکه فقط نسبت به درس باشه. و خب خودتون حساب کنین که چه گندی به همه چیز میزنم!!

 

خلاصه حسابی از حال و روزی که داشتم تو دلم ناله میکردم تا اینکه یکی از وبلاگایی رو که خواننده خاموشش هستم، باز کردم تا از حال خود نویسنده و پدرشون که به تازگی فهمیده بودن سرطان دارن، باخبر شم که چشمتون روز بد نبینه.. با دیدن جمله "یتیم شدم" شکه شدم.. اصلا برام باور کردنی نبود.. سرطان خیییلی زودتر از اون چه فکر میکردم این بنده خدا رو از پا درآورده بود. خیلی زودتر...

بغض کردم و حتی تقریبا داشتم گریه میکردم ولی جلوی خودمو گرفتم. خواننده خاموش بودم و راستش سختم بود تو این شرایط به حرف بیام و یه پیام مسخره تسلیت بفرستم پس نظر بقیه خواننده ها رو خوندم و وبلاگو بستم.


بعدش گوشیمو چک کردم و دیدم پدرم تو تلگرام بهم پیام داده. یه مطلب علمی کوتاه درمورد استرس و ارتباطش با آلزایمر از یکی از همکارانش بود. نتیجه گیری پیام این بود که استرس زیاد در طول زندگی باعث افزایش احتمال آلزایمر در سنین پیری میشه.. و من یه لحظه احساس کردم قلبم داره از جا کنده میشه. به پدرم فکر کردم که شغل پراسترسی داره و کلا هم آدم نسبتا نگرانیه و روی کارها و مسائلی که پیش میاد خیلی حساسیت به خرج میده (حتی زمانی که خودشو راحت و آروم نشون میده، من کاملا حس میکنم که ذهنش مشغوله) و این حساس بودنش باعث میشه بیشتر از بقیه بخاطر مسائل مختلف فکرش درگیر شه (این اخلاقشو منم به ارث بردم و کاملا میدونم چه حالی میشه و درکش میکنم).. به این فکر کردم که با این همه استرسی که تو کارش و زندگیش داره، تو سنین پیری چه اتفاقی براش میفته و اینکه من نمیتونم ذره ای از این استرساش کم کنم درحالی که حس میکنم وظیفمه.. بدترین حسو داشتم تو اون لحظه.. از قبلش که بغض داشتم، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریم گرفت (البته نه اینکه فکر کنین زار زار گریه کردم. کلا اینطوری نیستم و اینکه هم اتاقیم تو اتاق بود و اصلا دوست نداشتم بفهمه دارم گریه میکنم). یکم که گذشت آروم تر شدم و به پدرم پیام دادم و ازش خواهش کردم استرسای جسمی و روحیشو کم کنه و مراقب خودش باشه. تو اون حال کاری بیشتر از این نمیتونستم بکنم:((

بعدش وبلاگ یکی دیگه از دوستانو چک کردم که اونجا هم خیلی وقته ساکتم. ایشون هم از شدت استرس خواب نداره و حال جسمیش خرابه و مجبوره قرص بخوره. ناراحت شدم و نگران.. نگران واسه آینده تک تک آدمایی که میدونم میزان استرس روزمرشون بیشتر از سایرینه.. خواهش میکنم مراقب خودتون باشین.. شیوه زندگی امروزمون، میزان سلامتی آیندمون رو تعیین میکنه و مرگ بیخ گوش تک تکمونه.. فقط یکم آروتر زندگی کنین.

 

بعد از همه اینا به خودم نگاه کردم و مشکل خودمو با بقیه مقایسه کردم. اینکه من فقط بخاطر درس و امتحان که اصلا مشکلی نیست و یه مسئله عادی تو زندگیه و به راحتی هم حل میشه، داشتم امروزو به خودم زهرمار میکردم و کلی استرس داشتم درحالی که حداقل همین 3تا آدمی که راجبشون نوشتم، مسائل خییییلی مهم تر و جدی تر و سخت تری همین حالا تو زندگیشون دارن که ذهنشونو مشغول کرده و حل شدنش هم سخت تر و زمان بر تره. از خودم و ضعیف بودنم خجالت کشیدم و استرسو کنار گذاشتم. تصمیم گرفتم دوش بگیرم و یکم سبک شم و بعدش درسا رو با آرامش شروع کنم.

 

برای تک تک این آدما و همه اونایی که وضعیت مشابهی دارن، آرامش و حل شدن مشکلاتشونو دعا میکنم.

 

 

جمعه ۲۶/۹/۹۵  ساعت ۱۴:۴۴

خوش گذرونی

سلام. الان که دارم مینویسم خداروشکر حالم خوبه.

امروز برخلاف پنجشنبه های پیشین صبح ساعت 7 بیدار شدم و البته 7:30 بالاخره بلند شدم. از اینکه حداقل گاهی تو روزای تعطیل نسبتا زود از خواب بیدار شم و در واقع تا لنگ ظهر نخوابم خوشم میاد. اینطوری سرحال ترم و روز مفیدتری هم دارم.

 

از اونجایی که از هفته ای که تو راهه تا پایان ترم همش درگیر درسا و امتحاناتم، گفتم از این آخر هفته استفاده کنم و یه استراحت و گردش خوب داشته باشم.

خب یه توضیح کوتاه بدم که من 2تا هم اتاقی دارم که هر2 تو تهران زندگی میکنن ولی بخاطر 2 ساعت زمانی که باید بذارن تا برسن کرج، بیخیال رفت و آمد شدن و خوابگاه گرفتن البته با تاخیر. یکیشون هر آخر هفته برمیگرده خونه و اول هفته دوباره میاد ولی اون یکی تقریبا یه هفته در میون میره خونه.

این هفته قرار شد دوستم بمونه خوابگاه که با هم بریم تهران و اونجا دوست دوستمم ببینیم و 3تایی هم دور بزنیم و خرید کنیم هم بریم خونه دوستم وسایلی رو که لازم داشت بگیریم که متاسفانه  دوست دوستم درگیر جشن عروسی یکی از اقوامش بود و نتونست بیاد. خلاصه صبح ساعت 7 بیدار شدیم یه صبحونه سرسری خوردیم و آماده شدیم و ساعت 9:15 بالاخره از خوابگاه زدیم بیرون!!! خوابگاه ما تو محوطه دانشگاست. رفتیم سمت دانشکده ادبیات که ون های مترو همیشه اونجا هستن ولی چون پنجشنبه بود خبری از ون نبود. درنتیجه سر خرو کج کردیم و خودمون تا در ورودی دانشگاه رفتیم که البته از بس باد میزد من کلا بهم ریختم!! باد آدمو کج و معوج میکرد!!

بالاخره ون سوار شدیم و رفتیم مترو.


من واقعا مترو رو دوس دارم. حتی اینکه از شدت زیاد بودن مردم تقریبا له میشی و مجبوری کل مسیرو سرپا بایستی و محکم یه گوشه رو بچسبی که مبادا مترو تکونی بخوره و تو پرت شی رو اطرافیانت به قول دوستم یه ساعتایی شلوغی مترو به حدی میرسه که آدم با بازماندگان حادثه منا هم ذات پنداری میکنه!! به نظرم همه اینا جالبه هم خلوت بودنش هم شلوغ بودنش. آدمای مختلفی که دور و برم هستن و به هر کدومشون که نگاه میکنم با خودم فکر میکنم مقصدشون کجاست یا الان چه حالی دارن یا قراره امروز چه کارایی انجام بدن.. البته دیدن بچه های کار دردناکه و خانومایی که میخوان اجناسشونو بفروشن گاهی اونقدر با صدای بلند و یه سره حرف میزنن که سرسام میگیری و دلت میخواد خفشون کنی با همه اینا به من که خوش میگذره و قشنگ ترین قسمتشم آهنگ گوش دادن و دیدن مناظریه که مترو با سرعت از کنارشون میگذره.

 

بالاخره بعد از دو ساعت تو راه بودن حدودای 11:30 رسیدیم به مقصد و قسمت مورد علاقه خانوما یعنی خرید کردن آغاز شد. البته من کلا از اون آدمایی نیستم که 4 ساعت دنبال یه چیز بگردم. در کل زود انتخاب میکنم و خریدام معمولا بیشتر از 2ساعت نمیشه.خرید امروزم یکی از مدل خریدای مورد علاقم بود. خرید کادوJ اونم برای 3نفر.. واسه دوتا از دوستام و خواهر دوست داشتنیم. واقعا لذت بخش بود. واسه یکی از دوستام روسری خریدم و واسه یکی دیگه نیم ست گردنبند و گوشواره. و واسه خواهر جانمم یه روپوش و بلوز بافت و یه رومانتویی (گردن آویز!!) خوشگل که پلاکش قاب عکسه. خییییلی ذوق زدم که زودتر برگردم مازندران و هدیه هاشو بهش بدم. خدا کنه خوشش بیاد.

 

حدودای ساعت 1خریدای مرحله 1!! تموم شد و رفتیم فست فود و جاتون خالی تا جایی که جا داشتیم و حتی بیشتر از اون خوردیم البته ناهار دعوت خونواده دوستم بودم ولی صبح قبل از اینکه راه بیفتیم خبر دادن که خاله پدر دوستم فوت کرده و خونوادش باید میومدن کرج. یعنی ما داشتیم از کرج میرفتیم تهران و اونا داشتن از تهران میومدن کرج..

 

خلاصه بعد از ناهار در حالی که کاملا حس میکردیم معده هامون بیش از حد کش اومدن!! عزممون رو جزم کردیم که بریم خونه دوستم تا وسایلشو برداره و وارد فاز دوم خرید بشیم. وقتی از فست فود اومدیم بیرون تازه متوجه شدیم که داره بارون میاد. بدو بدو و التماس کنان از درگاه خداوند که بارون تند نشه، رسیدیم خونشون. خوشبختانه یا شایدم متاسفانه اوج بارونو تو خونه بودیم. به نظرم تنها فایدش این بود که سینه پهلو نمیکنیم.

 

بعد از اینکه دوستم وسایلشو برداشت و آلبومای قدیمی خونوادگیشونو بهم نشون داد و اتفاقات بامزه اون زمان ها رو تعریف کرد، آماده شدیم و رفتیم سراغ مرحله دوم خرید که شامل دستکش و روغن سیاهدونه طبیعی و خودکار و کاغذ کادو واسه من و کاور A4 و منگنه کوب و خودکار و مسواک واسه دوستم میشد.

اول کاغذ کادو رو خریدیم و بعدش کاور و منگنه کوب ولی خودکاری که میخواستیم رو نداشتن و گفتیم میریم یه لوازم التحریر دیگه. سر راه از یه عطاری راجب روغن سیاهدونه پرسیدیم که صنعتیشو داشت و نخریدم ولی از فروشنده آدرس یه روغن گیری تو همون راسته رو گرفتم. خلاصه با یکم گشتن روغن گیری رو پیدا کردیم. و سوتی افتضاح من رخ داد..!! (تو این مسیر مسواک هم واسه دوستم خریدیم)

من کلا سیاهدونه رو با شاهدونه اشتباه میگیرم. تو عطاری حواسم بود که اشتباه نگم ولی تو روغن گیری وقتی فروشنده پرسید چی میخواین به اشتباه گفتم شاهدونه.. فروشنده یکم تعجب کرد و گفت تموم کردیم. بعد پرسید واسه چه کاری میخواین و منم که عین خنگا هنوز متوجه اشتباهم نشده بودم گفتم واسه تقویت ابرو.. فروشنده بیشتر تعجب کرد و گفت تا حالا نشنیده بودم شاهدونه چنین خاصیتی داشته باشه، مطمئنین شاهدونه میخواین؟؟ فکر کنم منظور شما سیاهدونه باشه. و من تازه فهمیدم که سوتی دادم ولی سعی کردم گندمو جمع کنم و یه جوری پیچوندم. خوشبختانه روغن سیاهدونه تازه داشت و خریدم ولی وقتی میخواستیم بریم فروشنده گفت من تعجب کردم شما شاهدونه خواستین آخه شاهدونه رو معمولا به عنوان مخدر میخرن و به شما نمیومد مصرف کنین!!! دفعه بعد که خواستین بخرین مراقب باشین... و من تازه اون لحظه فهمیدم که چه گند زیبایی زدم. خلاصه جاتون خالی نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم. دوستم وفروشنده هم خندشون گرفته بود. آبروم رفت..

 

اومدیم بیرون و با سرعت هر چه تمام تر از مغازه دور شدیم. تا رسیدیم به لوازم التحریر و خودکاری که میخواستیمو پیدا کردیم. وقتی از لوازم التحریر بیرون اومدیم به دوستم گفتم خبببب دیگه فقط مونده دستکش..

یهو صدای دوستم دراومد که چییی؟؟؟ چرا زودتر نگفتی؟؟؟ میدونی مغازه ای که میخواستم بریم کجا بووود؟؟؟

و فهمیدم که کل مسیرو باید برگردیم و دقیقا از جلوی اون روغن گیری هم باید رد شیم. دلم میخواست همونجا دوستمو خفه کنم. حالا کی حال داشت این همه راهو برگرده؟؟ خوبه من مدام داشتم لیست وسایلو میگفتم وگرنه معلوم نبود خانوم چند تا چیز دیگه رو میخواست فراموش کنه.

بالاخره مجبور شدیم برگردیم و از جلوی روغن گیری هم با سرعت نور رد شدیم. کلییی راهو برگشتیم و دیدیم مغازه بستست. تنها چیزی که میتونستم به دوستم بگم این بود که ساکت باشه چون هر لحظه ممکنه رو سرش منفجر شم و اون هم مدام میخندید. برای تنبیهش تو راه برگشت همه خریدا رو دادم دستش که خودش تنهایی بیاره. گرچه یک سوم راهم نرفته بودیم که دلم نیومد و ازش گرفتم. ولی خداییش پیاده روی تو اون هوای تازه بارون زده و تمیز واقعا بهم چسبید.

 

بعد از اون همه پیاده روی بالاخره بی آر تی سوار شدیم و رفتیم مترو. تو متروی اول مجبور شدیم سرپا بایستیم ولی تو متروی دوم که تا گلشهر بود خداروشکر نشستیم. واقعا دیگه پاهام نا نداشتن. رسیدیم گلشهر و ون سوار شدیم تا دانشگاه. بعد هم از در ورودی تا در خوابگاه اتوبوس دانشگاهو سوار شدیم. وقتی بالاخره پامون به اتاقمون رسید ساعت 7 غروب بود و به معنای واقعی وسط اتاق پهن شدیم.

(امیدوارم ترتیب کارا رو درست نوشته باشم. با اینکه همین امروز بود ولی یکم قاطی کردم)

 

برای من به شخصه اولین تجربه بود از 9صبح تا 7غروب و اون همه پیاده روی و کاملا استفاده از وسایل نقلیه عمومی و تجربه خیلی خوبی بود و قرار شد هر وقت فرصت پیش اومد بازم بریم.

 

 

پنجشنبه ۲۵/۹/۹۵ساعت ۲۳:۲۲

رها

من اینجا رها هستم.

اسم مورد علاقم.. میدونی یه جورایی حس آزادی بهم میده. انگار که واقعا رهام.. انگار باورم میشه اسیر زندگی نیستم.. مجبور به زندگی کردن و مجبور به مردن...

میترسم از گذشته ای که یقمو گرفته و ول نمیکنه، از حالی که نمیدونم چطور میگذره، از آینده ای که نمیدونم چی پیش میاد و تا کجا ادامه پیدا میکنه..

چه آدمایی وارد زندگیم میشن.. قراره دوباره چطور صدمه ببینم و صدمه بزنم.. قراره چطوری بمیرم.. بعدش چی میشه..جهنم.. فقط همین؟؟ برای ما آدمایی که تو این دنیا هم آرامش نداریم،جهنم یکم ظلم نیست؟؟                    

 

بیخیال...

 

دلم میخواد رها باشم.. اسمم شخصیتم زندگیم.. همشون رها باشن

دلم میخواد کارای تازه کنم.. گاهی خطر کنم و به زندگیم هیجان بدم.. دلم میخواد از منطقه امنم فراتر برم.. فراتر و فراتر

شاید بترسم شاید خطرناک باشه ولی به حس خوب اون لحظه و بعدش می ارزه..

دلم میخواد رها باشم...

 

آشفته ام.. میخوام آروم بگیرم ولی نمیشه.. مدام ذهنم درگیر میشه.. با نحوه زندگیم کلنجار میرم.. با افکارم رفتارم عقایدم روابطم تصمیماتم.. با همشون کلنجار میرم و جز اینکه حس کنم دارم خل میشم به هیچ نتیجه ای نمیرسم...

چند ساعت یا چند روز بیخیال میشم و دوباره شروع میشه.. کلنجار میرم و بیخیال میشم و این سیکل همینطور تکرار میشه...

گاهی حس میکنم واقعا دارم دیوونه میشم.. حس میکنم نمیتونم زندگیمو مدیریت کنم و با روزایی هم که داره میگذره نمیتونم کنار بیام.. تکلیفم با خودم روشن نیست..

حوصله آدما رو ندارم.. حوصله نزدیک ترینام و حتی اونایی که تو ناراحتی هام بهشون پناه بردمو ندارم.. میخوام تنها باشم.. از طرفی حس میکنم باید یکی رو داشته باشم که دلم به بودنش خوش باشه ولی ندارمش..

 

واقعا قاطی کردم و نمیدونم چی میشه.. از اینکه درگیر روزمرگی شم بدم میاد ولی بیشتر اوقات برای فرار از این بهم ریختگی ها بهش پناه میبرم..

همیشه همینم.. همیشه فرار کردم یا سپردم دست زمان.. غافل از اینکه گاهی نمیشه فرار کرد گاهی زمان مشکلو حل نمیکنه.. گاهی میدوی و میدوی و یه آن چشماتو وا میکنی میبینی ته یه بن بستی.. من الان دارم میدوم.. میترسم از روزی که به بن بست برسم..

 

واقعا میترسم، نگرانم و تنهام..

خدایا خودت کمک کن..

 

 

چهارشنبه ۲۴/۹/۹۵

 

شروعی جدید

بالاخره بعد از یه مدت طولانی کلنجار رفتن که دوباره بیام سراغ وبلاگ نویسی یا نه، امروز تصمیم گرفتم و برگشتم.

قبلا هم وبلاگ مینوشتم هم میخوندم ولی یه مدت کاملا کنار گذاشتم و حالا که برگشتم حس کردم دیگه نه اون وبلاگ و نه اون هویت قبلی رو نمیخوام. ترجیح دادم جدید باشم و ناشناس. پس وبلاگو تغییر دادم و به جای اسم خودم از اسم مورد علاقم استفاده میکنم.

تو این ۲ روز اخیرهنوز واسه وبلاگ دودل بودم و از طرفی نیاز به نوشتن داشتم و نوشتم و امروز اونا رو هم اینجا میذارم.


امیدوارم این بار خوب پیش بره...