پاییز داره میاد و اصلا باورکردنی نیست. دیشب که یهو ساعتو 1 ساعت عقب کشیدن تعجب کردم. یه دفعه دیدم ساعت یازدهه و داشتم با خودم فکر میکردم ولی همین چند دقیقه پیش نزدیک 12 بود. یعنی من اشتباه دیدم؟ پس چرا اینقد خسته ام؟ حتی یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ساعتا رو بخاطر اومدن پاییز تغییر دادن. وقتی فهمیدم، تازه یادم افتاد پاییز نزدیکه.

پارسال این موقع سرگرم آماده شدن واسه شروع ترم و رفتن به دانشگاه بودیم. ولی امسال همین الان بهم خبر دادن که اون همه دویدن دنبال تشکیل یکی دوتا  کلاس حضوری نتیجه نداده و آمار کرونای لعنتی دوباره داره بالا میره و همه چی کنسله. بتمرگین تو خونه هاتون.

روزا کوتاه شدن و ابری. کاش بارون بباره و برم یه گوشه خلوت تو کافه پیدا کنم یکم با خودم باشم. فعلا که گرگانم و دوستم ندارم برگردم خونه. حداقل اینجا 2تا دوست و یه کافه که پاتوقمونه و کباب و جیگر خوشمزه داره. البته خونه هم خونواده و خواهرمو داره ولی هنوز زوده واسه برگشتن. صبر میکنم حسش بیاد بعد.

در کل حالم بهتره و دوباره انگیزم برگشته و طبیعتا هدفام و یه لیست بلند بالا از کارایی که باید انجام بدم هم برگشته. خوشحالم از این بابت. این حس و حال از اون وضعیت ناامیدی مطلق و پوچی کامل، خیلی بهتره. تا ببینم دوباره کی قراره اون وضعیت سراغم بیاد. ولی هر بار که اومده، یه چیزی بوده که منو به زندگی برگردونه. امیدوارم دفعات بعدی هم باشه.

ولی حقیقت اینه که هیچ راه خوبی برای خداحافظی وجود نداره...

2-3 روز پیش گوشی مامان توش آب رفت و سوخت. خداروشکر. باعث شد از دست گوشی مسخرش خلاص شیم.

حالا الان داره میره گوشی جدید بخره و فکر کنم از غروب تا حالا 7-8 باری به من یادآوری کرد که برم شامی ها رو سرخ کنم واسه شام. به نظرم بیش از حد ذهنش درگیر سرخ شدن شامی هاست. این خوبه یا بده؟ خب حداقل ذهنش تو این لحظه درگیر چیز ناراحت کننده ای نیست. گوشی جدید و سرخ شدن شامی نباید اونقدرام بد باشه.

امیدوارم دوباره با انتخاب یه گوشی مسخره گند نزنه!

به لپ تاپ نگاه میکنم و حس میکنم مغزم خالیه. خوشحالم که خالیه. هیچ فکری، هیچ حسی، هیچی..

به هر حال بهتر از استرس و نگرانی و ناراحتی و هزار تا چیز کوفتی دیگست. کاش همیشه همینطوری خالی بمونه. کاش فردا که بازم مجبورم از خواب بیدار شم، بازم خالی باشم. خالی بودن خوبه و احتمالا واکنش دفاعی بدنه وقتی که تحت فشار زیادی قرار میگیره. میبینین؟ حتی بدن بطور غریزی با نابودی خودش مقابله میکنه. البته گاهی اوقاتم خودش باعث مرگ خودش میشه. ولی مثل اینکه بدن من فعلا دوست داره زنده بمونه. لعنت بهش!

من خیلی سعی میکنم قوی باشم ولی نیستم. بابت خیلی چیزا از زندگی بدم میاد و مطمئنا بیشتر از زندگی بدم میاد تا اینکه دوستش داشته باشم.

یکی از چیزایی که باعث میشه بیشتر از زندگی بدم بیاد استرس داشتن واسه همهههه چیزه. مهم نیست اون چیز چقدر اهمیت داشته باشه، اصلا مهم باشه یا نباشه، به هر حال استرسش دهن منو سرویس میکنه.

اینایی رو که زندگی رو قشنگ میبینن و فلان، اصلا درک نمیکنم. نمیدونم تظاهر میکنن یا دارن خودشونو گول میزنن یا واقعا چنین دیدی به زندگی دارن. فرقی نمیکنه به هر حال به نظرم مزخرف میگن. زندگی قشنگ نیست حتی واسه منی که قطعا جزو بدبخت ترین آدمای روی کره زمین نیستم. حداقلش اینه که یه اتاق واسه خودم و غذای کافی و پول به اندازه یه زندگی راحت تو ایران دارم. ولی بازم اکثر روزا زندگیم قشنگ نیست. دیگه فوقش اگه بد نباشه،  معمولیه. حالا اینکه یه عده به زور میخوان بگن نه زندگی خوبه، یه بحث دیگست. زندگی فقط بعضی روزاش خوبه و همون روزای خوب کمشه که ما رو سر پا نگه میداره و باعث میشه زندگیمونو تموم نکنیم. ما وسط این همه روز چرت منتظر اون چند روز خوب که گاهی سر و کلشون پیدا میشه، هستیم. واقعا چقدر احمقیم!



+ کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم. احساس میکنم گیر افتادم و حتی مرگم نجاتم نمیده.