حوصلم سر رفتهههههه.

دلم یه کار هیجان انگیز میخواد. حداقل یه سفری چیزی.

دیت هم بد نیستا. اونم یه هیجان خاص خودشو داره

از مسیر طولانی رسیدن به امنیت

اومدم از تجربه ناامنی تو فرانسه براتون بگم.

حدودا 2 هفته پیش بود. بعدازظهر بود و من بعد اینکه یه سری کارای اداری انجام داده بودم، تو راه برگشت به خوابگاه گفتم برم تو پارک کنار خوابگاه بشینم یه سیگاری بکشم و یکم chill کنم به اصطلاح. چون بعدازظهر بود پارک خلوت بود و اطراف اون قسمتی که من نشسته بودم کسی نبود ولی خب قبلا هم زیاد پیش اومده بود که کسی نباشه و مشکلی پیش نیومده بود. یه نیم ساعتی میشد نشسته بودم و سیگارمم تموم شده بود. فقط فیلترش دستم بود که وقتی بلند شدم برم بندازمش تو سطل زباله. یهو دیدم یه پسری که تقریبا هم سن و سال خودم میزد اومد سمتم و ازم سیگار درخواست کرد. قبلا هم زیاد پیش اومده بود ببینم کسی این کارو میکنه. فکر نکنم درخواست سیگار یا فندک چیز غیرعادی ای باشه تو فرانسه. بخاطر همین منم خوب برخورد کردم و بهش سیگار دادم. بعد گفت میشه همینجا بشینم بکشم؟ درحالی که چندتا نیمکت خالی دیگه تو همون قسمت بود. منم گفتم مشکلی نیست، به هرحال من میخواستم برم. بعد گفت من نمیخوام مزاحمتون بشم و اینا (تو دلم گفتم مزاحم شدی دیگه!!!). گفتم نه اوکیه من باید برم ولی شروع کرد به پرسیدن سوالای شخصی. اهل کجایی؟ اسمت چیه؟ یکم جواب دادم و بعدش برای اینکه دست از سرم برداره گفتم من فرانسویم خوب نیست. پرسید انگلیسی بلدی؟ منم از قصد گفتم نه، که نخواد انگلیسی ادامه بده. بعد پرسید چند وقته اینجایی؟ گفتم 6 ماهه. گفت 6 ماهه اینجایی و بلد نیستی خوب حرف بزنی، سخت نیست؟ دیگه چسبید به اینکه باید سعی کنی حرف بزنی و دوستی پیدا کنی که فرانسوی بلده و فلان!! بالاخره پرسید متاهلی یا مجرد. من سریع گفتم متاهلم که بیخیالم بشه، به جاش ادامه داد که شوهرت کجاییه؟ بچه داری یا نه؟ حالا فکر کنین تمام این مدت من هی میگفتم من باید برم ولی ول نمیکرد. حتی از یه جایی به بعد دیگه اصلا کیفمو برداشتم و بلند شدم که از دستش خلاص شم. آخرش دیگه اینقد گفتم من باید برم، من باید برم، من باید برم که بالاخرهههه خدافظی کرد.

تمام مدتی که حرف میزدیم این مرد هیچ رفتار خشنی بروز نداد و با لبخند حرف میزد، ولی من کاملا معذب شده بودم و حس میکردم یکی یهو از راه رسید آرامشمو بهم زد و با سوالاش به حریم شخصیم تجاوز کرد و فقط میخواستم از دستش خلاص شم. اگه فرانسویم بهتر بود میریدم بهش.

این قضیه تموم شد. بماند که تا چند وقت من سختم بود دیگه وارد اون پارک بشم. با اینکه این منطقه واقعا جای امنیه و همیشه حتی تو تاریکی شب میبینم که آدمای زیادی به این پارک رفت و آمد دارن و تنها تو شب اونجا میشینن واسه خودشون.

حالا امروز دیدم یه عکسی تو گروه ها داره پخش میشه از یه متجاوز جنسی که داره تو یه سری منطقه های شهر میچرخه و مزاحمت ایجاد میکنه. وقتی عکسو باز کردم دیدم خودشه. همون مردیه که اون روز تو پارک منو تنها گیر آورده بود. تو یه لحظه چنان دچار استرس و ترس شدم که اصلا دیگه نمیتونم به عکسش نگاه کنم. باورم نمیشه باهاش روبرو شدم، اونم وقتی که تنها بودم. حس میکنم فقط شانس آوردم که وسط روز بود و اونجا هم یه محوطه باز بود.

از این قضیه چندتا نکته بگم. اول از همه اینکه به حستون اعتماد کنین. اگه حس کردین داره براتون مزاحمت ایجاد میشه، شک نکنین که همینطوره و شما قربانی یه آدم بیمار و خطرناک هستین، هر چقدرم که اون آدم داره مودبانه و با صورت خوش باهاتون برخورد میکنه. در اولین فرصت فرار کنین. دوم اینکه من تا حالا ندیدم خود فرانسویا این رفتارو بکنن. این مرد هم مهاجر بود چون هم از چهرش مشخص بود هم خودش بهم گفت. البته که مطمئنا بین مردم هر کشوری آدم مریض پیدا میشه و فرانسویا هم مستثنا نیستن. ولی متاسفانه این رفتارو اینجا بیشتر از مهاجرا میبینی. و راستشو بخواین حالا که خودم تجربشو داشتم و تجربه بقیه رو هم شنیدم به نظرم خیلی سخته که آدم نسبت به یه کشور خاص یا نژاد خاص بدبین نشه. احتمالا اسمش نژادپرستیه ولی خب کنترل کردن افکار یه وقتایی سخت میشه واقعا. وقتی از این دید به قضیه نگاه میکنم فکر میکنم اروپاییا خیلی دل دارن که این همه مهاجر و پناهنده از کشورای جهان سوم میپذیرن که ایران جزو با فرهنگا و به درد بخوراش حساب میشه حقیقتا. این همه مهاجر و پناهنده از فرهنگای به شدت زن ستیز میان اینجا و محیط رو برای همه ناامن میکنن. و نکته آخر اینکه تا برابری کامل حقوق زن و مرد و امنیت واقعی برای زنان خیلی راه داریم. وقتی وسط کشوری مثل فرانسه که واقعا یکی از بهترینا از نظر برابری و امنیته چنین اتفاقاتی میفته، دیگه ببینین اوضاع از چه قراره. حقیقتا تصور من از اروپا این نبود و انتظار امنیت بیشتری رو داشتم. قطعا که نسبت به ایران برای یه زن جای امن تریه ولی هنوز صد درصد نیست. و راستش با دنیایی که من میبینم احتمالا هیچوقت به صد نمیرسه. تو دنیای امروز فرهنگ مثل کرونا مسریه. یکی از یه فرهنگ زن ستیز پا میشه میاد اینجا و همون طرز فکرو با خودش میاره و متاسفانه اینجا هم هیچ چیز خوبی از فرهنگ کشور مقصد یاد نمیگیره و با مغز مریضش گند میزنه به اوضاع آروم اینجا. حالا بماند که همینجا هم از دل این همه فرهنگ و آموزش بازم آدمای بیمار پیدا میشن.

دارم تبخیر میشم. دمای هوا 29 درجست، چند هفتست بارون نباریده و آفتاب تو فرق سرمونه و تو این شرایط خبری از کولر و پنکه هم نیست. یعنی باید بشینی تا روز بگذره و شب یکم دما بیاد پایین. حالا کی روز تموم میشه؟ تاااازه از ساعت 10 شب هوا شروع میکنه به تاریک شدن. یعنی تا 10 شب در واقع اینجا روزه -_-

من چطوری 1 مااااه دیگه صبر کنم واسه ایران رفتن؟

یعنی هر باری که به آدما و غذاها و مکان ها تو ایران فکر میکنم دلم میخواد همین الان جمع کنم برم. امیدوارم همونطوری که تو ذهنمه بهم خوش بگذره و یکم نفس راحت بکشم و دوباره احساس تعلقو تجربه کنم بین آدمایی که واقعا دوسم دارن و دوسشون دارم :)))

دلم واسه کار تحقیقاتی تنگ شده. دوست دارم دوباره درگیر مقاله ها و سر و کله زدن با محتواشون بشم و هر بار چیزای جدید یاد بگیرم. باید مقاله خوندنو بذارم تو برنامه روزانم. خیلی فاصله گرفتم از اون فضا.