من آخرش دندونامو میشکنم.

مامان از دیروز که اومدن تا جمعه پیشم میمونه. از همین الان از شدت حرص خوردن سردرد دارم. دلم میخواد سرمو بکوبم تو دیوار. تا جمعه خدا به داد برسه. اصلا راضی نبودم بمونه چون دقیقا میدونستم قراره روانیم کنه. ولی مجبور بودم قبول کنم دیگه.

یکی از چیزایی که تو مسیر زندگیم از دبیرستان تا الان یاد گرفتم و این چند روز باز مطمئن تر شدم اینه که خودخواهی چیز خوبیه. البته به اندازه. اگه به حد کافی (نه کمتر نه بیشتر) خودخواه باشین حال بهتری تو زندگی دارین، آسیب کمتری میبینین و بهتر از اتفاقات گذر میکنین. به اندازه کافی خودخواه باشین :)

یک دسته جذاب از آقایون، اونایی هستن که تو کتابفروشی کار میکنن و اطلاعات خوبی هم دارن. آدم دلش میخواد بشینه همش باهاشون حرف بزنه

فردا مامان و بابا دارن میان پیشم. امروز بعد کلاس رفتم بیرون واسه بابا کادو و شیرینی بگیرم. اینقدرررر شلوغ بود که گیج شده بودم. همه جا به شکل مسخره ای پر از چیزای قرمز واسه ولنتاین بود. چیزای عادی و دم دستی، کادوهای تکراری بدون اینکه ذره ای فکر و خلاقیت پشتشون باشه، خرس هایی که از هیکل من بزرگتر بودن!، خلاصه هر کی یه گوشه داشت عشق میفروخت!! با خودم فکر میکردم ملت چطوری روشون میشه این چیزا رو تو خیابون دستشون بگیرن؟! شایدم طبیعیه و من اشتباه فکر میکنم ولی به هر حال خیلی وضعیت مسخره ای به نظر میرسید. اگه میخواین هدیه بدین صرفا از روی اینستا کپی کاری نکنین دوستان

این وسط من گیج و سردرگم فقط دعا میکردم قبل اینکه یه ماشینی بهم بزنه و لهم کنه، کارامو بکنم و برگردم خونه. شیرینی سرا بیشتر شبیه میدون جنگ بود. حقیقتا تا حالا این شکلی خرید نکرده بودم. ولی از نتیجه راضیم