دیروز دانشگاه واسمون یه جلسه معاینه پزشکی اجباری گذاشته بود که اگه نمیرفتیم کارت ورود به جلسه امتحان بهمون نمیدادن! 

معاینه ای در کار نبود. فقط قد و وزن و فشار خون میگرفتن و یه سری سوال میپرسیدن تو سیستم ثبت میکردن.


خیلی کند کار میکردن و بخاطر همین شلوغ شده بود. با حوصله کار نمیکردن درنتیجه با اینکه سوالای خوبی میپرسیدن ولی به هیچ دردی نمیخورد. تا بیای بفهمی چی پرسیدن، میرفتن سوال بعدی. از بس هم شلوغ بود صدای پزشک شنیده نمیشد :/

حالا اینا به کنار، یکی از سوالاشون راجب مواد بود. فکر کنین بین کلی آدم که منتطر بودن نوبتشون شه، ازتون بپرسن سابقه مصرف دخانیات و مواد مخدر داری؟!! شما باشین چه جوابی میدین؟

خانومه ازم پرسید مثلا حشیش کشیدی؟!! خب من نکشیدم و گفت نه ولی اگه کسی کشیده باشه هم جرات نمیکنه بگه! نه به اون پزشک اعتمادی هست نه به اونایی که اطرافتن.

واقعا مسئولای دانشگاه پیش خودشون چی فکر میکنن؟! حداقل یکم حریم خصوصی قائل شین وقتی میخواین چنین سوالایی بپرسین.

میخوام هر چی تو ذهنمه بنویسیم و خب خیلی پراکندن:


- دلم یه آهنگ آرامش بخش میخواد. حتی آهنگای آرومی که قبلا گوش میدادم هم آرومم‌نمیکنن.

- فردا تولد یکی از هم کلاسیامه. امشب سورپرایزش کردیم. واقعا غافلگیر و خیلی خوشحال شد. تا چند لحظه نمیدونست باید چی کار کنه. از خوشحالیش، خوشحال شدم :)

- ترم کم کم داره تموم میشه و این یعنی بدبختی تازه شروع شده

- سال بعد میخوام خونه بگیرم ولی هنوز هم خونه قطعی گیر نیاوردم و چشمم هم آب نمیخوره. دوست دارم تنها زندگی کنم ولی نمیدونم از پسش برمیام یا نه.

- شروع روزهام اصلا خوب نیست. با کلی حس بد و استرس بی دلیل شروع میشه.

- امروز پسره توی کلاس جلوی بقیه همکلاسیا برمیگرده راجب پدرم میپرسه و آشنایی میده. همه هم گوش تیز کرده بودن ببینن چی میگه. پسره راجب شغل بابامم حرف زد. چیزی که من اصلا دوست ندارم همه بفهمن. باز خداروشکر همه بچه ها نبودن. (شغل بابام، شغل بدی نیست و واقعا خوبه و من خیلی دوسش دارم ولی به دلایلی دوس ندارم بقیه بدونن) حالا این پسره نه تنها هم شهریه که کل خونواده منو میشناسه و این اصلا واسه منی که میخواستم اینجا غریبه باشم خوب نیست. وقتی راجب بابام گفت به حدی تعجب کردم که فقط تشکر میکردم. فکر کنم پیش خودش فکر کرد من اصلا آداب معاشرت بلد نیستم

- امروز با دوستام نشسته بودیم تو یه کلاس خالی دور هم حرف میزدیم. از هر دری سخنی بود و چیزایی میگفتیم که فقط بین خودمون بود که نااااگهان دیدیم یکی از پسرای کلاسمون ته کلاس نشسته!!! مثل اینکه خوابیده بود و سرشو گذاشته بود رو صندلی و ما نفهمیده بودیم تو کلاسه. قیافه هامون واقعا دیدنی بود. من تا چند لحظه فقط بهش نگاه میکردم که دقیقا بفهمم اون چیه ته کلاس. بعدشم از خنده روده بر شدم. خدا میدونه از کجای حرفامون بیدار بوده


فعلا همینا به ذهنم رسید ولی کلا امروز از اون روزا بود که پشت هم سرمون اومد. واقعا ازمون انرژی گرفت.

امروز امتحان داشتیم. خوب دادم و راضیم :) تقریبا هم خوب خونده بودم واسه اولین بار بعد مدت ها!

قرار شد غروب بریم بیرون که خستگی در کنیم. چقدرم که ما به خودمون فشار میاریم

تو کافه نشسته بودیم. خداروشکر خلوت بود و ما کلا کافه رو گذاشته بودیم رو سرمون. فکر کنم یکی دو ساعتی اونجا بودیم! بین حرفا دوستم پیشنهاد داد ویژگی های خوب و بد همدیگه رو بگیم.

میگذرم از اینکه چقدر باحال بود و حسابی خندیدیم و در عین حال رک و راست حرفمونو زدیم.

چیزی که برام جالب بود نظر بچه ها راجب خودم بود. اینکه همه هم نظر بودن که من آدم منطقی و کاملا مستقل و به اصطلاح پخته ای هستم. درصورتی که به نظر خودم هنوزم نمیتونم یه جاهایی احساساتمو کنترل کنم و از دستم در میره پس منطقی نیستم. هنوز وابستگی مالی تمام و کمال به خونوادم دارم پس مستقل هم نیستم. اینکه آدم مستقلی هستم اصلا تو مخم نمیره. خودم حس میکنم کاملا وابسته به دیگرانم. جدای از بحث مالی، هنوز نتونستم تنها زندگی کنم. هنوز اگه بخوام تنها برم بیرون سختمه و حوصلم نمیگیره و دوس دارم دوستم باهام باشه. درسته که اگه تو موقعیتش قرار بگیرم تنهایی کارمو انجام میدم ولی دچار استرس میشم و بهم فشار میاد. واقعا نمیدونم چی تو من میبینن که میگن مستقلی!!

پختگیمم فقط بخاطر اینه که تجربم بیشتره. اونا موقعیت هایی رو تجربه میکنن که من قبلا درست یا غلط گذروندم و درموردشون فکر کردم و به جواب نسبتا درستی رسیدم.

خصلت های بدم‌گفتن البته. مثلا دوستم گفت تو بی وجدانی که منظورش این بود که تو بی رحمی و منم گفتم خودم تصمیم گرفتم اینطور باشم و در واقع اصلاااا قبلا اینطور نبودم ولی بین اتفاقایی که افتاد حس کردم اینطوری راحتتر میتونم از پس زندگی بر بیام. یا مثلا گفت کم حوصله ای و زود عصبانی میشی که خودمم باهاش موافق بودم و مشکلمه واقعا. گفت اعتماد به نفست کمه و درنتیجه خجالتی هستی که کاااملا باهاش موافقم.


ولی همچنان بیشتر از همه اینا اون مستقل بودن واسم جالبه!!

آخر هفته خود را چگونه میگذرانید؟ به بطالت

آیا کتاب یا مقاله ای خواندید؟ خیر

آیا من آدم موفقی خواهم شد؟ خیر :(

امروز دقیقا از اون روزاییه که دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی نمیدونم با کی و چی بگم!