لعنت به آنفلوآنزا :)

همین 3 هفته پیش موقع اسباب کشی سرما خوردم. دوباره این چند روز مریض شدم ولی با شدت بیشتر.

دمار از روزگارم درآورده.


واقعا اونایی که بیماری های خیلی بدی دارن و درمانشون مدت زیادی طول میکشه و سخت و سنگینه، چه تحملی دارن!

امیدوارم همتون همیشه سلامت باشین :)

به نظرتون چرا مرد ها و زن ها ازدواج میکنن؟؟!!

اونم تو وضعیت ناجور این دوره!!!

شلوار!

چه حالی میده خودت وقت نداشته باشی بری خرید و خواهرت بره واست شلوار بخره. بخصوص وقتی به اندازه یه بشکه چاق شدی و غصت میگیره که چطور باید شلوارها رو امتحان کنی.

بی دردسر دو تا شلوار خوشگل گیرم اومد. تنبل کی بودم من؟!



+ تابستون دمار از روزگارم در میاد تا برگردم به وزن قبلی. لعنت به کنکور

خونه قدیمی ، خونه جدید

چند روزه میخوام بیام و بنویسم ولی همش دست دست میکردم. دیگه امشب تنبلی رو کنار گذاشتم.


خب ما تقریبا 2 سال و نیمه که داریم خونه میسازیم. بالاخره دو هفته پیش، دوشنبه 4 دی اولین شبو تو خونه جدید گذروندیم. چون من درس داشتم اسباب کشی طی چند روز کم کم انجام شد. یکی یکی وسایلو میبردن و میچیدن و وسایل جدید هم چیده شدن و آخرین روز که همون دوشنبه باشه اتاق من و خواهرم جمع شد. حالا دقیقا همون روز که من باید وسایلمو میبردم و یه روزه همه رو تمیز میکردم و میچیدم سرمای افتضاحم شروع شد. از یکی دو روز قبلش گلودرد داشتم و دارو میخوردم که شدید نشه ولی از اونجایی که اول بابام سرما خورد و با اینکه خیلی مراقب بود به ما نزدیک نشه ولی مامانمم بعدش سرما خورد، در نهایت منم نتونستم جلوشو بگیرم و با اینکه زود دارو خوردم ولی منم گیر انداخت. دوشنبه از صبح بیحال بودم و هر چی بیشتر میگذشت بدتر میشدم. به هر حال هر طور بود وسایلو جمع کردم و بردیم خونه جدید. اونجا وسایل بزرگ یعنی تخت و میز مطالعه و میز آرایش رو آقایون سر جاشون گذاشتن و من شروع کردم به تمیز کردن. تمیز کاری حسابی وقت و انرژی گرفت. به خصوص کمد کتاب و کمد لباس تو دیواری که چون جدید بودن یکم چسب و این جور چیزا روشون بود و همه رو سابیدم تا جدا شن. رسما دهنم و عضله هام سرویس شد فرداش وقتی از خواب بیدار شدم عضلاتم گرفته بود!!!


تا حدود 8 شب تخت و میزها و کمدها رو تمیز کردم و لباس ها رو تو کشو مرتب کردم ولی واسه چیدن بقیه وسایل یعنی کتابا و لباسهای تو کمد و وسایل میز آرایش دیگه جون نداشتم! میخواستم یه روزه تموم شه و اگه حالم خوب بود میشد ولی این سرما یکی از بدترین سرماهایی بود که تا حالا تجربه کردم. جالب اینجاست که فقط 2 روز یعنی همون دوشنبه و روز بعدش حالم خیلی بد بود. از چهارشنبه تقریبا روبراه شدم.


به هر حال دوشنبه شب دوش گرفتم و پریدم تو تخت. صبح سه شنبه ساعت 8 تا 9:30 کلاس داشتم. رفتم کلاس و برگشتم صبحانه خوردم، دیدم هنوز جون ندارم. دوباره رفتم خوابیدم تا ساعت 2 که واسه ناهار بیدارم کردن. غذا خوردم و باز خوابیدم تا 5!!! کلا سه شنبه فقط خوابیدم درعوض وقتی بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود. از 5:30 تا 8-9 شب بقیه وسایلو جابجا کردم و اتاقو جاروبرقی و بخارشوی زدم. خداییش سرعت عملم خیلی خوب بود. راضیم از خودم

دیگه آخر شب رفتم دوش گرفتم و خوابیدم.


خلاصه که دو روز از درس افتادم گرچه اگه اسباب کشی هم نبود، بازم با اون حال نمیشد درس خوند. حالا نکه من از تک تک لحظه های عمرم استفاده مفید میکنم!!!


یکم سخت گذشت بخصوص دوشنبه ولی درعوض راحت شدم. البته اتاقم یه سری کم و کسری داره که باید برم خرید و هنوز وقت نشده. احتمالا شنبه غروب میرم خریدا رو هم میکنم و خلااااص :))


خونه جدید خیلی خوبه. بخصوص اگه دو سال و نیم واسه ساختش زحمت کشیده باشن و خوشگل و باب میلت شده باشه. تقریبا همه چی نو شده. بیشتر وسایل خونه قبلی کهنه شده بودن و بیخیالشون شدیم. البته ست چوبی اتاق من و مامان بابا نو بود و همونا رو آوردیم ولی مال خواهرم به معنای واقعی داغون شده بود و همه چی رو نو کرد. طفلی تختش حسابی داغون شده بود و همش منتظر بودیم خونه آماده شه که ست جدید بخره یه دفعه ببره تو اتاق جدیدش. در عوض الان یه تخت 2نفره خیلی باحال داره. خووووش به حاااالش. منم میخوام :(( حیف که وسایلم نو و سالمن!


اتاق من و خواهرک کاملا مرتب شده ولی جاهای دیگه حالاحالاها کار داره تا کاملا مرتب شه. بخصوص اینکه انگار مامان هیچ عجله ای واسه مرتب کردن باقی وسایل نداره. تا همین امروز یه سری خرده ریزه تو خونه قبلی مونده بود که رفتن آوردن!!


حالا خونه قبلی خالی خالی شده و تا فروردین ماه به مالک جدید که چند ماه پیش خونه رو ازمون خرید تحویل میدیم. خیلی خونواده دوست داشتنی به نظر میرسن. 3 نفرن. خانوم و آقا و یه پسر 18 ساله. من خانوم و آقا رو دیدم و واقعا به دلم نشستن بخصوص خانوم. خیلی مهربون و دوست داشتنی به نظر میرسید. از همه مشتری ها بیشتر دوسشون داشتم و خداروشکر که خونه مال اونا شد. من از 3 سالگی تا همین چند ماه پیش تو اون خونه زندگی کردم ( البته از 13 تا 17سالگی کرمانشاه بودم) و خاطرات زیادی از اون محله و کوچه و همسایه های خوبمون دارم. چقدر تو کوچه با دخترای دیگه بازی میکردیم. چقدر سر به سر پسرای همسایه میذاشتیم! یادش بخیر حالا که دیگه همه بزرگ شدیم و چند ماه به چند ماه هم گذرمون به همدیگه نمیفته. البته به پسرا همون بهتره که نمیفته وگرنه با اون شیطنتای دوران بچگیمون هی باید سرخ و سفید شیم


دلم نمیاد به اون خونه خالی سر بزنم. میدونم دلگیره و کلی خاطره تو دلش هست که منم دلگیر میکنه. یه بار حدود 8سال پیش موقتا ازش دل کندم. یه بارم حالا ولی این بار دائمی :( زندگیه دیگه. خوشحالم که از خونه جدید خیلی خوشم میاد وگرنه سخت میشد.


تو خونه جدید زندگی جریان داره و چند وقت دیگه هم نفس هایی هستن که دیوارهای خونه قبلی رو گرم کنن. خوشحالم که خیلی تنها نمیمونه و بازم آدم هایی میان کنارش که دوسش دارن ( خانوم خریدار عاشق خونه شده بود و به همسرش گفته بود فقط همین خونه ). امیدوارم واسه خونواده جدیدش هم فضای امنی باشه همونطور که برای ما بود :))


اون خونه رو هم خودمون ساخته بودیم. اون موقع من 1-2 ساله بودم. خداحافظ خونه 18 ساله من




+ ببخشید که این پست اینقدر طولانی شد. ولی دوست داشتم یه پست با جزئیات راجبش بذارم و شاید یه جورایی نیاز داشتم این حرفا جایی نوشته بشه.


تو

افسوس ها، پشیمانی ها، جدایی ها و سازش هایی هست که زخمشان هیچ وقت التیام نمی یابد، 

هیچ وقت درست نمی شود، 

هیچ وقت، 

می فهمی؟ 

حتی آن دنیا...



*دوستش داشتم _ آنا گاوالدا*