آشفتگی

از اون زمان هاست که هی میام به اینجا سر میزنم که بنویسم ولی وقتی میام پشیمون میشم و میبندمش.


سردرگمم.. ولی با انگیزه تر از قبل..

بین چند تا راه موندم و نمیدونم وضعیت آیندم چی میشه. البته نتیجه کنکور و انتخاب رشته تا حدودی مسیرو روشن میکنه و حداقل گزینه ها رو کم میکنه که باعث میشه افکارم یکم منسجم شه و از این سردرگمی دربیام.


امیدوارم این 2 ماه باقی مونده رو عالی طی کنم. زمان خیلی مهمیه و رو نتیجه خیلی تاثیر میذاره.

فعلا باید فکرمو از آینده آزاد کنم و فقط رو همین 2 ماه متمرکز شم تا رتبه بیاد ببینم چی میشه.


احساس میکنم یکی از مشکلاتم اینه که بیش از حد همه جوانبو میسنجم. این کار تا یه حدی خوبه ولی بیش از حدش فقط آدمو کلافه میکنه. کم کم احساس میکنی همه راه ها به روت بستست.


سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم. حیفه این 2 ماهه که با ذهن آشفته خراب بشه. برای تصمیم گیری های بعدی به اندازه کافی وقت هست و اون تصمیم ها هم به شدت به نتیجه کنکورم وابستن.


میشه شما هم به هر روشی که قبول دارین مثلا دعا کنین یا انرژی مثبت بفرستین یا هر کار دیگه ای، که آخر این تصمیم ها نتیجه خوبی بگیرم؟؟

خوب شو دیگه!!

واقعا نمیدونم این سرماخوردگی چی بود نزدیک کنکور؟؟!!!


یه کلمه نمیتونم درس بخونم. سر کلاس هیچی نمیفهمم استاد چی میگه!!

یه سرماخوردگی ساده بود که اول پدر و خواهرم گرفتن. اونا زود خوب شدن ولی من بیچاره کلا از پا افتادم. امسال بخاطر استرس کنکور سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده. اونایی که کلا سیستم ایمنی ضعیفی دارن چی میکشن!!

دلم گرفته :(

به هر وبلاگی هم که سر میزنم همه افسرده و ناراحتن از خودم بدتر..


این چه وضعیه داریم؟؟!!

این بار حس های خوب

خوشحالم روزایی هست که میتونم زیبایی های زندگیمو ببینم. هنوز اونقدر روحیم خراب نشده که همه روزام تیره و تار باشه. همین که یکم استرسم کم میشه از اطرافم کلی حس قشنگ میگیرم.

عاشق این هوام. صبح های دل انگیز، غروب های دل انگیز و شب های دل انگیزترررر

این روزا میشه پنجره اتاقو باز گذاشت و هوای مطبوع داشت. میشه آواز قشنگ پرنده ها رو شنید. میشه صبح ها رفت تو حیاط و یه گوشه دنج که نسیم میاد و میره درس خوند و کلییی حال کرد. اونقدر خوبه که متوجه گذر زمان نمیشم و آخرش گرسنگی باعث میشه بلند شم و برگردم تو خونه.

میشه سر هر میز غذا سبزی های تازه که چند دقیقه قبلش از باغچه حیاط چیده شده، داشت. بخصوص اون تربچه های لپ گلی که عاااشقشونم و حتی وقتی حالم بده دلمو میبرن :)))

خدایا اگه هستی، ممنونم برای قشنگی هایی که دارم. ممنونم که هنوز میتونم بچه بشم، یه دنیا ذوق کنم، تو جنگل که گردش میکنم صحنه هایی تو طبیعتت ببینم که نفسمو بند بیاره. ممنونم که هنوزم میتونم سرزنده باشم. وقتی حالم خوبه سرزنده تر از همه. روزایی دارم که تو خونه همش بالا و پایین میپرم و با همه شوخی میکنم و راه رفتنم مثل رقصیدنه :)))

خدایا بابت همه این حس و حال های خوب ممنونم.

و بطور ویژه ممنونم که تو مازندران به دنیا اومدم و تا دریا و جنگلت یه ذره فاصله دارم. جایی آرامش بخش و لذت بخش تر از جنگل وجود داره؟!



+ اینم یه روی دیگه زندگیمه. همیشه که نباید از سختی ها و دل مردگی ها گفت

این حس و حال مزخرف

نمیخوام اینجا زار بزنم و ناله کنم اما کاش بتونم به این حالت های افسردگی بعد از بیدار شدنم از خواب غلبه کنم. اینکه وقتی بیدار میشی حس چندان خوبی نداشته باشی شاید طبیعی باشه ولی وقتی این حس طولانی میشه و چند ساعت یا حتی کل روز آدمو از کار میندازه یه جوریه!!


صبح از خواب بیدار میشم و منتظرم که بعدازظهر بشه و بخوابم و یکم بعدش دوباره بیدار میشم و منتظرم که شب بشه تا بازم بخوابم!!


واقعا چه زندگی هیجان انگیزی!!!!


+ از حق نگذریم سیزده بدر خیلی خوش گذشت. اونقدر خوب بود که تمام مدت احساس میکردم وسط یکی از رویاهامم و دلم میخواست زمان همونجا متوقف شه یا همونجا بمیرم. کاش زندگی واقعی هم همین شکلی بود..