یعنی فردا صبح که بیدار شیم چی شده؟

امان از نفهمی یه عده.

بعضیا حتی نمیدونن کی چه واکنشی نشون بدن. از سر محبت چیزی میگن که اصلا جاش نیست. آدم هم نمیدونه با مهربونی جوابشونو بده یا موقعیت رو براشون روشن کنه. 

امروز از اون روزاست که جون اضافه نیاز داره تا تموم بشه. خبر بد پشت خبر بد..

هر بار بعد کلاس فرانسوی تا چند ساعت نه فقط مغزم، که کل بدنم خستست، اینقد که سر کلاس بهم فشار میاد. کی قراره عادی بشه این زبان؟ -_-

مثل اینکه جدی جدی شروع شد

یکی دو هفته ای میشه کارای مهاجرتمو شروع کردم. از همین اول کار، هر روز متوجه یه چیز جدید میشی و یه مشکل تازه. الان 2-3 هفتست دانشناممو از دانشگاه آزاد کردم ولی تازه امروز غروب موفق شدم مدارکو ایمیل کنم واسه دارالترجمه. در عرض 24 ساعت رفتم تهران و از وزارت بهداشت مهر گرفتم و برگشتم خونه و بالاخره مدارکو فرستادم. بدنم کوفته ست :/ حالا فردا باید زنگ بزنم ببینم باز نقصی چیزی نداشته باشه. واقعا دوندگی زیاد داره. اینقد در عین حال باید حواسم به چیزای مختلف باشه که به موقع انجام بشن و نکنه مشکلی داشته باشن و درست باشن که یه وقت دیر نشه یا تو سفارت مشکل پیش نیاد، که مغزم اصلا استراحت نمیکنه. حالا معلوم نیست آخرش اصلا موفق بشم ویزا بگیرم یا نه. همه سعیمو میکنم همه چی خوب پیش بره که شانس ویزا گرفتنم بالاتر باشه ولی خب احتمال اینکه بار اول ریجکت بشم هم زیاده. البته اگه ریجکت بشم واسه ترم بعد دوباره اقدام میکنم. شرایطم یه جوریه که اگه ویزا بگیرم یه خوبیایی داره و اگه ویزا نگیرم هم یه خوبیای دیگه ای داره. ولی طبیعتا دلم میخواد همین بار اول همه چی اوکی پیش بره و زمستون فرانسه باشم. اما اگه نشه پلن بی هم دارم. ببینیم چی میشه.. :)