برای او که جان من است..

بعضی آدما وارد خونه شما میشن، چند روزی رو کنارتون زندگی میکنن و بعد میرن.

وقتی رفتن چیزایی از خودشون باقی میگذارن. مثل بوی عطرشون که تو خونه پیچیده، رد جای نشستنشون روی مبل، بالشت و پتوشون روی تخت کنار سرتون، هدیه هاشون، صداشون توی گوشتون و تصویر و حرکاتشون توی ذهنتون.

امشب که رفتی همه اینا رو پشت سرت برای من جا گذاشتی. کاش میدونستی بعد تو، تنها موندن تو این خونه چقدر سخته.

هر بار که میای و میری و توی آسمونی، ناخودآگاه این فکر میاد تو ذهنم که اگه این بار سالم فرود نیاد چی؟ اگه این آخرین "دوستت دارم" بوده باشه چی؟ بعد وحشت میکنم و هی تو دلم میگم خدا نکنه، خدا نکنه.. و همینطور به گفتن خدا نکنه ادامه میدم تا پیام بدی که رو زمینی و خیالم راحت شه. واقعا اونایی که عزیزانشون خلبان و مهماندارن چه دل بزرگی دارن!

هر بار که میای و میری و این همه استرس و غصه رو تجربه میکنم، با خودم فکر میکنم کی میشه بیای و دیگه نری؟ کی میشه واسه همیشه پیشم بمونی؟ کی میشه هر لحظه کنار خودم داشته باشمت؟

میدونی اگه واست اتفاقی بیفته، من حتی نمیتونم درست عزاداری کنم؟ میدونی هیچوقت نمیتونم مثل بقیه باهات خداحافظی کنم؟ حتی کسیو ندارم که تو غمت کنارم باشه. میدونی اگه چیزیت بشه، من تنهای تنهام؟

جان دلم الان که دارم اینا رو مینویسم چشمام اشکیه با اینکه میدونم صحیح و سالمی و جات امنه. ولی بازم دلم میگیره از غم نبودنت. دست خودم نیست.

میخوام بدونی چقدر وجودم به وجودت گره خورده. چقدر بودنت برام مهم و عزیز و ارزشمنده و چقدر فقط تصور نبودنت برام رنج آوره.

خییییلی مراقب خودت باش عزیزترین..

دلتنگی همیشه هست..

صبح بیدار شدم و دیدم هوا ابریه. تو همون تخت چک کردم دیدم بله داره بارون میباره :)

امروز یه روز وسط هفته بارونی تو پاییزه. یکی از اون روزایی که من بارونی و بوت هامو میپوشیدم و میرفتم زیر بارون که برسم به دانشگاه. می رسیدم  ایستگاه اتوبوس  و گاهی بچه ها هم بودن و با هم سوار میشدیم. تو روزای بارونی صندلی خالی پیدا کردن کار سخت تری بود. چون سقف اتوبوس ها معمولا چکه میکرد و درنتیجه نصف صندلیا خیس بودن و خالی از آدم. ایستاده یا نشسته در حال صحبت کردن با دوستا یا گوش دادن به آهنگ های مورد علاقه بالاخره میرسیدم دانشگاه. گاهی با عجله و گاهی آروم میرفتم سمت دانشکده و اونجا دیگه همه با هم بودیم. صحبتا و خبرا شروع میشد و حسابی گل مینداخت! بالاخره یا استاد میومد مجبور میشدیم بریم تو کلاس یا مسئول کلاسا میومد به بچه های تو راهرو تذکر میداد (یه چیزی شبیه ناظم تو مدرسه)

یادمه از پنجره راهرو بیرونو دید میزدیم یا آویزون میشدیم ببینیم کی پایین دم در دانشکدست خدایی الان که فکر میکنم میبینم با دانش آموزا فرق زیادی نداشتیم.

خلاصه که امروز میتونستم زیر این بارون مشغول زندگی روزمرم باشم ولی تنها نشستم اینجا و دارم مینویسم و بعدشم باید برم واسه فاینال زبانم درس بخونم. تنها لطفی که به خودم کردم اینه که یکم لای پنجره رو باز گذاشتم تا حداقل یه ذره سرما و صدای بارون نصیبم بشه و کمتر احساس محرومیت کنم. واقعا این روزا کی قراره تموم بشه؟

جالبه وقتی این دوران تموم شد و به زندگی قبلیمون برگشتیم، دلمون واسه این روزا تنگ میشه و احتمالا طول میکشه به زندگی جدید که در واقع زندگی قدیمیمونم بوده، عادت کنیم. دلتنگی همیشه هست..

مثلا میبینه حوصله ندارم و دلم گرفته و نمیتونم فرانسوی بخونم، از راه دور سعی میکنه باهام همراهی کنه تا بتونم بخونم.

خب من چطوری دوستش نداشته باشم؟

سلام اولین صبح ۲۵ سالگی :)

شب بی غم و غصه هم آرزوست..