دلتنگی همیشه هست..

صبح بیدار شدم و دیدم هوا ابریه. تو همون تخت چک کردم دیدم بله داره بارون میباره :)

امروز یه روز وسط هفته بارونی تو پاییزه. یکی از اون روزایی که من بارونی و بوت هامو میپوشیدم و میرفتم زیر بارون که برسم به دانشگاه. می رسیدم  ایستگاه اتوبوس  و گاهی بچه ها هم بودن و با هم سوار میشدیم. تو روزای بارونی صندلی خالی پیدا کردن کار سخت تری بود. چون سقف اتوبوس ها معمولا چکه میکرد و درنتیجه نصف صندلیا خیس بودن و خالی از آدم. ایستاده یا نشسته در حال صحبت کردن با دوستا یا گوش دادن به آهنگ های مورد علاقه بالاخره میرسیدم دانشگاه. گاهی با عجله و گاهی آروم میرفتم سمت دانشکده و اونجا دیگه همه با هم بودیم. صحبتا و خبرا شروع میشد و حسابی گل مینداخت! بالاخره یا استاد میومد مجبور میشدیم بریم تو کلاس یا مسئول کلاسا میومد به بچه های تو راهرو تذکر میداد (یه چیزی شبیه ناظم تو مدرسه)

یادمه از پنجره راهرو بیرونو دید میزدیم یا آویزون میشدیم ببینیم کی پایین دم در دانشکدست خدایی الان که فکر میکنم میبینم با دانش آموزا فرق زیادی نداشتیم.

خلاصه که امروز میتونستم زیر این بارون مشغول زندگی روزمرم باشم ولی تنها نشستم اینجا و دارم مینویسم و بعدشم باید برم واسه فاینال زبانم درس بخونم. تنها لطفی که به خودم کردم اینه که یکم لای پنجره رو باز گذاشتم تا حداقل یه ذره سرما و صدای بارون نصیبم بشه و کمتر احساس محرومیت کنم. واقعا این روزا کی قراره تموم بشه؟

جالبه وقتی این دوران تموم شد و به زندگی قبلیمون برگشتیم، دلمون واسه این روزا تنگ میشه و احتمالا طول میکشه به زندگی جدید که در واقع زندگی قدیمیمونم بوده، عادت کنیم. دلتنگی همیشه هست..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد