بالاخره دوستای ایرانی دلبخواهمو پیدا کردم. بعد 1 ماه تنهایی واااقعا حس خوبی داشت. هممون خیلی خوشحالیم همدیگه رو پیدا کردیم. 5 نفریم، 4تا دختر و یه پسر. از جمعه که این بچه ها رو پیدا کردم و یه اکیپ شدیم رنگ و روی زندگیم تغییر کرده. چقدررر دوست و رفیق داشتن تو کیفیت زندگی تاثیرگذاره. اصلا نفهمیدم این 3 روز چطوری گذشت و الان که تو اتاقم تنهام حس میکنم چقدر سکوت عمیقی برقراره و تعجب میکنم که من تو این 1 ماه چطوری این سکوتو تحمل کردم. در حالی که قبل از این اصلا در این حد به چشمم نمیومد. حتی در مجموع از اینکه ساختمون ساکتیه و میشه تمرکز کرد راضی بودم. ولی الان حس میکنم دیگه زیادی ساکته

و دیشب برای اولین بار تو زندگیم ساعت 4 صبح تو خیابون داشتم پیاده میرفتم بدون اینکه حس کنم نیازه مردی همراهم باشه تا امنیت داشته باشم. اصلا تا حالا تو زندگیم 4 صبح پیاده تو خیابون نبودم. واقعیتش انتظار داشتم این موقع صبح فقط آدمای مست و پاتیل تو خیابون ببینم. خودمم داشتم با دوستم از دیسکوتک برمیگشتم. ولی هیچکی تو خیابون مست نبود. بعضیا که داشتن دوچرخه سواری میکردن!! 4 صبح تو اون سرما!! خلاصه به عنوان زنی که تو ایران برای اکثر تجربه های جالب و هیجان انگیزش به حضور یه مرد و اجازه گرفتن از خونواده یا پیچوندن خونواده نیاز داشت، دیشب  واقعا تجربه جالب و لذت بخشی بود برام :))

کاش یه روزی ایران چنین جایی بشه برامون.

نمردیم و دیسکوتک رو هم تجربه کردیم (فرانسویا به دیسکو میگن دیسکوتک. فکر کنم انگلیسیش همون دیسکو باشه).

تفریح جالب و گرونیه با اینکه فکر میکردم باهاش حال نکنم چون کلا زیاد از محیط های شلوغ و پر سر و صدا خوشم نمیاد ولی خوش گذشت. حیف که گرونه و حالا حالاها نمیتونم دوباره برم

اینقد امروز خوش گذشت که تو تخت دراز کشیدم هی یاد یه تیکه هایی ازش میفتم ذوق میکنم و نمیتونم بخوابم :)))

به نظرم به طور کلی آدما ۲ دسته ان:

اونایی که زندگی رو دوست دارن و اونایی که زندگی رو دوست ندارن. اینکه هر کسی تو کدوم دسته قرار میگیره خیلی ربطی به شرایط فعلی زندگیش نداره. نه اینکه بی تاثیر باشه ولی به نظرم تاثیرش اونقدرا زیاد نیست. مثلا من دور و اطراف خودم آدمای زیادی رو دیدم که شرایط زندگیشون از من سخت تر بوده ولی تمایلشون به زندگی کردن بیشتر از منه. حالا مسئله اینه که آدمای این ۲دسته همدیگه رو درک نمیکنن. من نمیفهمم چرا دوستم اینقدر به زندگی علاقه منده. اونم نمیفهمه چرا من زندگی رو دوست ندارم. منظورم به طور کلیه. نه اینکه من هیچ لحظه خوشی نداشته باشم یا هیچوقت خوشحال نباشم. لحظه های قشنگی هستن و منم خوشحالی رو تجربه میکنم طبیعتا ولی به طور کلی زندگی رو دوست ندارم و ترجیح میدادم هیچوقت تجربش نکنم. نمیدونم چه حسی داره که از زندگی کردن لذت ببری ولی میبینم اونایی که لذت میبرن آدمای شادتر و امیدوارتری هستن. بیشتر از شاد بودن، امیدوار بودنه که وااااقعا برای من عجیبه. اصلا نمیفهمم چطور میشه یکی تو همین زمان و تو همین کره زمین زندگی کنه و به زندگی امیدوار باشه. این آدما تو این زندگی چی میبینن که من نمیبینم؟!

خیلی دلتنگ نیستم این روزا ولی اتفاقی که چشمم به عکسای قدیمی میفته، حس میکنم دلتنگی نه فقط از قلبم که حتی از عضلاتم میخواد بزنه بیرون. یه حس عجیبیه که نمیدونم چطوری توصیفش کنم. مثلا بغض نیست. یه نیروئه.