لعنت به من

بی خوابی

ترس

بازم شب بیداری

غلط کردم اون قرص لعنتی رو از خونه نیاوردم.

حتی اگه قراره بازم توهم بزنم و چرت و پرت بگم، باید این قرصو بخورم. هر چی باشه بهتر از این وضعه.

فردا میرم داروخونه ببینم بدون نسخه بهم میدن یا نه.

زمستون یا بهار؟؟

امروز همش حس میکنم بهاره.

وسط بهمن ماه انگار تو فصل بهارم. واضحه که خل شدم!!

ولی خیلی حس خوبی داره.

دلم واسه این فصل تنگ شده. کاش زودتر برسه.

چه میشه کرد؟ اصلا چه کاری ازم برمیاد؟!

شب دلگیریه.. شاید بی هیچ دلیلی

آهنگ "تکیه گاه" از امین حبیبی رو شنیدین؟؟ اگه نه حتما گوش بدین..

آوای سوزناکش که صدای یه زنه منو یاد پشیمونی میندازه. پشیمونی از اشتباهات غیر قابل جبران..

اشتباهاتی که گذشته، حال و آیندمو درگیر کرده و نمیشه کاریش کرد.

اشتباهاتی که هیچوقت نه اینجا نه تو وبلاگ قبلی ازشون حرفی نزدم و فکرم نمیکنم هیچوقت چیزی بگم. بعضی چیزا هیچوقت قابل گفتن نیستن..




+ کاش الان اینجا تنها نبودم. واقعا به حضور یه آدم یه دوست نیاز دارم. یکی که دستمو بگیره و بهم بگه تنها نیستم.

آخه اینا هم همکلاسین ما داریم؟!

بچه ها که شنبه رفته بودن دانشگاه و دیده بودن خبری نیست هماهنگ کردن تا شنبه هفته بعد که زمان حذف و اضافست، نریم سرکلاسا چون همه چی تق و لقه. همین شد که من برنگشتم کرج.

اونوقت امروز متوجه شدیم 5تا از پسرای کلاس پا شدن رفتن دانشگاه و استاد ریاضی2 اومده و کلاسو با 5تا دانشجو تشکیل داده و واسه بقیه غیبت رد کرده!!! و تازه گفته اونایی که از جلسه اول سر کلاس نبودن تا آخر ترم چیزی از درس نمیفهمن!!!!!

برای من نه اون غیبت مهمه نه اون یه جلسه ای که نبودم و بعدا باید جزوه بگیرم و کلی سر و کله بزنم تا چیزی از درس یاد بگیرم.

مهم هماهنگ نبودن و یکپارچه نبودن کلاسه. اونم از طرف پسرااااا

هر کی میگه دخترا پایه نیستن و برنامه رو بهم میزنن، چرت میگه. اتفاقا ما از اول ترم با پسرای کلاس مشکل داشتیم. همش اونا هستن که همه چیو خراب میکنن.

آخه چرا ما باید اینقدر از پسرای کلاسمون بدشانس باشیم؟؟ چراااا؟؟؟؟

روابط اجتماعیشون که کلا زیر صفره. خیلی هاشون حتی سلام نمیکنن یا جواب سلام نمیدن!!! نمیفهمم واقعا پیش خودشون چی فکر میکنن؟؟ مثلا با سلام کردن به یه همکلاسی حالا میخواد دختر باشه یا پسر، چه اتفاقی میخواد میفته؟؟

من خودم آدمی نیستم که روابط خیلی باز با پسرا رو اونم با همکلاسی های خودم قبول داشته باشم و به نظرم اصلا تو محیط دانشگاه درست نیست ولی میتونیم با رعایت حد و مرزها حداقل هم کلاسی های خوبی برای همدیگه باشیم.

حالا هم که اینطور کردن و واسه بقیه شر درست کردن. تازه استاد این درس خانومه و دیگه رسما دهنمون سرویسه!! از الان دارم دعا میکنم ریاضی این ترم منو نندازه!!

فقط میتونم بگم خااااااک...

انگار رفتنی نیستم!!

اگه فکر کردین که من دیروز راه افتادم و الان کرجم، باید بگم کاملا در اشتباهین!!

نخییییر مثل اینکه قسمت نیست من برگردم.

این بار جاده بسته نبود.

صبح که بیدار شدم، همین که گوشیمو از حالت پرواز خارج کردم دوستم زنگ زد که رها نیا کرج. آزمایشگاه ها تشکیل نمیشه و کلاسا هم تا حذف و اضافه که هفته بعده، تق و لقه.

نتیجه این شد که زنگ زدم ترمینالو بلیطمو کنسل کردم به جاش برای جمعه صبح بلیط گرفتم. یعنی 1 هفته دیگه هم اینجا موندگارم.

درمورد اون 1 واحد آزمایشگاه زیستمم که مشکل تکمیل ظرفیت داشتیم اولش گفتن کاریش نمیشه کرد. آزمایشگاه بیشتر از این جا نداره و ساعت جدید هم استاد نمیذاره. و ما باید این واحدو ترم زوج بعدی یعنی ترم4 برداریم :| و اینکه همنیاز درس دیگه ایه اصلا مهم نیست!!

ولی امروز دوباره تو گروه خبر دادن که یه زمان جدید واسش گذاشتن و بچه هایی که نتونستن بردارن، الان زودتر بردارن تا دوباره پر نشده. منم سریع رفتم و دیدم 6 نفر ظرفیت مونده. تایمی که ارائه داده بودن با یه درس دیگم تداخل داشت. دیگه مجبور شدم زمان اون درسو تغییر بدم تا بتونم اینو بردارم.

در کل شد 20 واحد. خداروشکررر. ترم های زوج خیلی زود تموم میشه. واسه همین نسبت به ترم های فرد راحتتر میگذره.

دیگه دیدیم من فعلا رفتنی نیستم و از طرفی نشده بود بریم پدربزرگ و مادربزگ (پدر و مادر مادرم) رو ببینیم، گفتیم ظهر بریم اونجا.

خیلی خوب شد که دیدمشون. هم من خیلی دلتنگ بودم و هم اونا خیلی به دلشون بود که منو ببینن. کلی هم من و خواهرم تو حیاط باصفاشون دور زدیم و آهنگ گوش دادیم و عکس گرفتیم.

آخرش دایی کوچیکم گفت بریم تیراندازی

دایی یه تفنگ شکاری داره که البته چندان خطرناک نیست.

نه اینکه فکر کنین رفته باشیم شکار پرنده مثلا گنجشک و بلبل که زیادن. یه درصد فکر کنین من تو چنین کاری هم دستشون بشم!!!!

به میوه های پوسیده رو زمین یا درختا میزدیم. منم یه بار زدم. کار جالبیه. کلا تیراندازی رو دوست دارم البته نه به موجود زنده!!

خیلی خوش گذشت و حدود 4:30 برگشتیم خونه.

هیمن الان که داشتم مینوشتم، خاله مامانم زنگ زد که واسه شام میان خونمون :)

پس امشبم مهمون داریم. چه خووووبه که برنگشتم کرج. خدایا شکرررررت