چه فایده!!

طولانیه و یه مشت مزخرفاته.

این مدت زیاد حرف های منفی زدم، این حرفا هم تکرارین حق دارین حوصله خوندنشو نداشته باشین :) پس میذارمش تو ادامه مطلب. 

 

هنوز نمیدونم خدا چیه؟؟ اصلا خدا به اون مفهومی که بین همه جا افتاده وجود داره؟؟ اگه همش یه دروغ باشه چی یا یه شوخی مسخره؟؟ چند نفرمون داریم بخاطر یه شوخی زندگی ها رو نابود میکنیم؟؟

باید به چی اعتقاد داشته باشم؟؟ به اهدافم فکر کنم یا به دین و اعتقاداتم؟؟ اصلا کدوم دین؟؟ اگه به اسلام فکر کنم با تناقض های بینمون چی کار کنم؟؟ چطور بین وضعیتم و این دین ارتباط برقرار کنم؟؟ اگه بیخیال شم اونوقت تکلیف بعد از مرگم چی میشه؟؟

گاهی از بس ذهنمو درگیر میکنه که حس میکنم ممکنه دیوانه شم!! این حالت تو همین 1 سال اخیر پیش اومده و چند ماهی هست که شدت گرفته.

یکی دو بار از بس آشفته بودم خدا رو کنارم تصور کردم. تو چشماش (که اصلا شاید نداشته باشه) نگاه کردم و حرف زدم، زار زدم، گریه کردم، التماس کردم... وقتی یادم میفته حال اون زمانمو خودمم احساس میکنم تو اون لحظه ها دیوونه شده بودم!!!

احتمالا همه اینا اقتضای سنمه. شایدم دیگه از سنم گذشته و من دیر درگیر این مسائل شدم. حداقل میدونم از هورمون های نوجوونی گذشتم!!

بالاخره باید یه جوابی وجود داشته باشه. چرا به اون جواب نمیرسم؟؟ دارم دور خودم میچرخم. گاهی بلند میشم و جلو میرم. گاهی به عقب پرتاب میشم. وحشت زده می ایستم و به اطرافم نگاه میکنم. دنیایی با این همه تنوع اعتقادات!! ترسناکه..

تکلیف من این وسط چیه؟؟ اگه برسم ته خطو ببینم از اول اشتباه اومده بودم چی میشه؟؟ وقتی دیگه فرصت جبرانی نیست؟؟ وقتی برای آخرین بار چشمامو بستم و بعدش یه تاریکی محض بود و احتمالا همراه حس خرده شدن اعضای بلا استفاده بدنم توسط کرم ها و مورچه ها بعد از اینکه اعضای قابل استفادم اهدا شدن.. اون موقع باید با این پوچی چیکار کنم؟؟ اصلا اون موقع چیزی رو حس میکنم؟؟ یا اگه ببینم اعتقادات اشتباهی داشتم و تمام مدت نفهمیدم و حالا که مردم باید بابتشون جواب پس بدم چی؟؟ اون موقع با خدایی که نمیشناسمش و دنیایی که برای من تنگ و تاریکه چطور روبرو شم؟؟

باید چی رو انتخاب کنم؟؟

من، تو رو از دست دادم چون نمیتونستم بین مسائلی که ذهنمو درگیر کرده ارتباط برقرار کنم. نتونستم برای خودم هضمشون کنم، حلشون کنم و درنهایت یه تصمیم قاطع بگیرم. نتونستم و حالا ندارمت.. میفهمی؟؟ من نتونستم و نمیتونم و نمیدونم چی کار کنم؟؟ با این آشفتگی ها، با نبودنت، با بی خوابی ها، با وقت هایی که با همه وجودم میخوامت و ندارمت، با وقتایی که میخوام بهت پیام بدم ولی میترسم، با وقتایی که بهم میگی "دوست خوبم"  و خوشحالی من از اینکه لااقل دوستت هستم اگه هیچ ارزش دیگه ای ندارم تو اون لحظه واقعا رقت انگیزه..

من ندارمت و لعنت به من، لعنت به همه آشفتگی هایی که نذاشتن کنارت بمونم، لعنت به همه اعتقادات و فرهنگ هایی که نمیتونن این علاقه و رابطه رو درک کنن و گناه و زشت میدونن!!

لعنت به اونا که زیباییشو نمیبینن. زیبایی آرامشی که ما کنار هم داشتیم. زیبایی لحظه هایی که تو اوج ناراحتی و عصبانیت به من پناه میاوردی و میتونستم فقط با حرفام آرومت کنم حتی بدون اینکه صدامو بشنوی، تو چشمام نگاه کنی، دستامو لمس کنی.. از دورترین فاصله آروم میشدیم. لعنت به هر کس و هر چیزی که این آرامشو درک نمیکنه.

 

کاش بودی نه فقط به عنوان یه دوست، به عنوان یه عشق یه آرامش..

دوست بودنت خوبه ، حداقل بهتر از نبودنته ولی کافی نیست. نه کافی نیست وقتی با همه وجود صداتو میخوام دستاتو میخوام آغوشتو میخوام. فقط تو.. تویی که مطمئنا خوش هیکل ترین و جذاب ترین و پولدارترین مرد دنیا نبودی اما مهربون ترین بودی، بیشتر از هر کس دیگه ای درکم میکردی، حقیقتی رو از من میدونستی که نتونسته بودم تو عمرم به هیچ آدم دیگه ای بگم ولی برای اولین بار پیش تو درد و دل کردم و جالب بود که مصمم شدی کمکم کنی بدون اینکه خودم بخوام. جالب اینکه هیچوقت دیدت راجب من تغییر نکرد..

با همه اینا من از دستت دادم. نه یک بار که دو بار.. نتونستم درست تصمیم بگیرم و بین آشفتگی هام ترسیدم و ازت فاصله گرفتم.. درست وقتی که نیاز داشتی کنارت باشم، حس کردم آزاردهنده شدم برات (با اینکه خودتم میگفتی اینطور نیست) و کنار کشیدم. من اشتباه کردم و حالا دارم تاوان پس میدم.

واضحه من دیگه فقط یه " دوست خوب " میمونم. حق داری که دیگه منو نمیخوای. حق داری من لیاقت اون محبتا رو نداشتم.

 ببخش عزیزدلم.. ببخش که هیچوقت نفهمیدم و نگفتم چقدر دوستت دارم.. ببخش که اونقدر قوی نبودم که وسط مشکلات خودم و تو دوام بیارم. ببخش که حتی حالا هم میترسم بهت پیام بدم و خجالت میکشم با خودت حرف بزنم به جاش اینجا مینویسم. میترسم اگه حرفامو بگم دیگه کاملا و برای همیشه از دستت بدم. ببخش...

نظرات 5 + ارسال نظر
معلوم الحال دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت 18:31

سلام
بعدا باید بیام سر فرصت باهاتون صحبت کنم در این رابطه و کامنت بنهم :)

سلام.
به به ببینین کی به وبلاگ محقر ما سر زده!!
حتما منتظرتونم :)

میلاد یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 10:15 http://www.milad1986.blogfa.com

به موقع میام این رو می خونم و یه نظر کامل و جامع میدم . چون برام مهمه . منتها الان تمرکز نداشتم

ممنونم ازتون. لطف میکنین:))

Padideh شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 17:50 http://majidpadideh.blogsky.com

این چیزی که میگم شاید باعث رنجشت بشه ولی من خودم تجربش کردم و درک میکنم چی میگی ، اگه میخوای به همین صحبتهای دوستانه و گاه بگاه خودتو دلخوش کنی باید بگم نتنها دلت آروم نمیشه بلکه بعث میشه آتش درونیت شعله ور بشه و تنها کسی که اسیب میبینه خود تو هستی
من هم موقعیت شما رو داشتم و بعد فهمیدم که چه اشتباهی کردم اشتباهی که تا سالها همراهم بود ، فقط یه تماس میتونست منو به خواسته دلم برسونه ولی نشد و بعد از کلی سرزنش خودم ،خریتم رو گذاشتم پای قسمت و اینطوری خودمو گول میزدم.
و الان به شما توصیه میکنم که یه تماس بگیرید و خودتو خلاص کن و بعدش ببین که چطوری بخت با تو همراه میشه .
واااای که من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم ، خدا نسیب نکنه

حق با شماست. حرفاتونو کاملا قبول دارم ولی هنوز شجاعتشو پیدا نکردم که بهش بگم.
واقعا نگران بعدشم :((

Padideh شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 12:03 http://majidpadideh.blogsky.com

سلام
اولا دربودن خدا که شکی نیست و لی خدا برای هرکسی متفاوته و اینکه چرا بعضی محدودیتهای مسخره باعث میشه کسی نتونه به خواسته درونیش جامه عمل بپوشونه درواقع نشات گرفته از باورهای غلطه وگرنه اگه قرار باشه که نتونیم استفاده ای از نعمتهای خدا ببریم اینجاست که سوال پیش میاد اصلا خدا چرا همچیز رو ازنوع متفاوت آفریده
متاسفانه برداشتهای اشتباه باعث میشه خیلی چیزها رو ازدست بدیم و شما شاید برداشتت از رابطه ای که بینتونه چیز دیگه ای باشه و این ترس رو زیر پا بذار و همین الان تماس بگیر و خواسته درونیت رو مطرح کن و بفکر این نباش اگه تماس بگیری خودت رو کوچیک کردی
مردها از زنهای بیپروا خوششون میاد و این حس رو میده که کسی هست که منو فقط برای خودم میخواد ،پس درنگ نکن و همین الان تماس بگیر

شاید برداشت ها متفاوته. ولی بیشتر مشکلو تو فرهنگ جامعه و اعتقادات میبینم که شاید پذیرا نیستن.
گفتن اینکه تماس بگیرم و حسمو بگم آسونه ولی انجام دادنش واقعا سخته. بخصوص اینکه حدس میزنم منطقی برخورد میکنه و کلا همین یه ذره ارتباطی هم که داریم قطع میشه. میترسم کاملا از دستش بدم. از طرفی خجالت میکشم بهش بگم چه حسی دارم. الان دیگه خیلی پرروییه.

محمود شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 00:26

در مورد قسمت اول یاداور سالها درگیری خودمه با خودم و الان به نتایجی رسیدم که این مسیله برای من حل شده است . خیلی مسیله مهمیه و به نظرم خوندن یکسری کتابها بتونه کمک خوبی بهت بکنه و بهتره شک کنی و دنبال این بری که دربارش بدونی تا اینکه جلو شک کردنت رو بگیری و سالها با اون ایدیولوژی که دنیایت رو میسازه مصالحه کنی و راحت طلبی رو پیشه بگیری یا از تغییر بترسی .. به قول بزرگی شک ابتدایِ فهم است . ..این از این
در مورد دوم احساس دوست داشتن کسی که همون حس رو به شما نداره هم هیچ وقت به نتیجه ای نرسیدم .نمی دونم ولا درگیرش بودم و هستم .. مسله پیچیده ایه چون بر خلاف بخش اول پستتون احساس دوست داشتن واقعا چیز ناشناخته ایه

داشتم به موسیقی متن فیلم حکومت نظامی که گفته بودین گوش میدادم. خیلی برام آشنا بود. تا حالا بارها شنیدم ولی نمیدونستم مال فیلمه. البته خود موسیقی رو پیدا نکردم. روی کلیپی که از فیلم ساختن گوش دادم. موسیقی تاثیرگذاریه.
درمورد خدا و اعتقادات حق با شماست. من از محدودیت ها و تناقض هایی که برام میاره میترسم بخاطر همین مدام عقب میکشم.
اما درمورد احساسی که ازش نوشتم حداقل یه زمانی دوطرفه بود. ولی حالا فقط یه دوستم.
هنوز گاهی نگرانم میشه و وقتی میفهمه مشکلی دارم سعی میکنه کمکم کنه. حداقل در حد دو تا دوست هستیم و من باید به این شرایط عادت کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد