مامانم سرطان پستان گرفته.

۱ ماه پیش یه غده ای رو حس میکنه، بیوپسی میگیرن و مشخص میشه بدخیمه. ۲ جلسست شیمی درمانی رو شروع کرده و دی ماه جراحی داره. خداروشکر به هیچ جای دیگه متاستاز نداده و غده کوچیکی هم هست. ولی من تازه امشب بعد از ۱ مااااه خبردار شدم. تو این مدت فقط تو ویدیوکال متوجه شده بودم موهای سرش کم شده که بهم گفت ریزش موی سکه ای گرفتم و دارم دارو میخورم و تا چند ماه دیگه دوباره درمیاد. منم واقعا باور کردم. فقط چون قبلا سابقه کیست تخمدان داشت بهش گفتم اونم محض اطمینان چک کن. حالا امشب بهم میگه غده بدخیمه.

الهی که هیچوقت حسی رو که من امشب تجربه کردم تو زندگیتون تجربه نکنین. لحظه های ترسناک شوک و ناباوری و وحشت. تمام مدتی که داشت تعریف میکرد چه اتفاقی افتاده و چه تشخیصی گذاشتن پاهامو حس نمیکردم و ضربان قلبم روی پوستم بود انگار.

۲ تا از وحشتناک ترین اتفاقایی که من تو زندگی بعد مهاجرتم تصور میکردم، شنیدن خبر بیماری و خدای نکرده فوت عزیزام بود و امشب، ۱۰ ماه بعد مهاجرتم، یکیشو تجربه کردم.

تو همون ویدیوکال نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه. طفلی مامانم داشت منو دلداری میداد که چیزی نیست و درمان داره و اونقدر که اسمش ترسناکه، خودش ناجور نیست. دیگه آخرش خودمو جمع و جور کردم و با خنده و شوخی ویدیوکال تموم شد. حتی برای لحظه ای نمیخوام فکر کنم که روند درمان خوب نتیجه نده. امید دارم و میدونم دیر متوجه نشدیم و تا چند ماه دیگه سایه شومش تو زندگیمون کم میشه. 

تصمیم ندارم به هیچکسی بگم، جز مشاورم. اصلا راحت نیستم کسی راجع بهش بپرسه یا نظر بده. ولی اینجا باید مینوشتم. این وبلاگ اتفاقات زیادی رو تو دل خودش داره. اتفاقاتی که گذشتن و من ازشون زنده بیرون اومدم. اینم یکی از اون اتفاقاته. میدونم میگذره و ما ازش سالم بیرون میایم. 



+ کامنتا رو میبندم چون آمادگی حرف زدن درموردشو ندارم.

دارم متن یه سخنرانی ادبی فرانسوی رو میخونم چون باید یه ارائه این مدلی آماده کنم واسه 2 روز دیگه. به خدا اگه حتی فارسیشو بفهمم :/ خدایی چه انتظاراتی از یه خارجی دارنا -_-

از موقعیت های ناخواسته ای که مجبوری برای درست کردن یه طرف قضیه، بزنی یه طرف دیگه رو خراب کنی متنفرم. بهم حس عذاب وجدان میده درحالی که راه چاره دیگه ای نداشتم. بیشتر انگار خراب کردی تا درست کرده باشی. حالا من تا چند روز یاد این قضیه میفتم و هر بار حالم گرفته میشه -_-

بدتر از اون اینه که راجع به این بخش از زندگیم هنوز با مشاورم صحبت نکردم. یعنی اینقد مسائل مهم تری بود که اصلا وقت نشد به این یکی برسم. دوستای اینجامم هیچکدوم نمیدونن و نمیتونم هم بهشون بگم. فقط 2-3 تا از دوستای ایرانم خبر دارن. شاید یه ویدیوکال کردم با یکی از اونا صحبت کردم که حداقل یه ذره سبک شم. 

If this was our last timeWhat would we do,What would we say then?

من همین الان همسایمو که فرانسوی زبانه و تازه اسباب کشی کرده اینجا راهنمایی کردم. شاید به نظر شما کار ساده ای بیاد ولی برای منی که اوایل از بس هول میشدم نمیتونستم یه جمله رو درست بگم، اینکه الان تو یه موقعیت یهویی تونستم درست حرف بزنم و یه فرانسوی زبانو راهنمایی کنم خییییلیه. این روزا کاملا دارم میبینم که چقدر تو این 9 ماه پیشرفت کردم و چقدر اوضاع این ترمم با ترم قبلم فرق میکنه. همه چی راحت تر شده، روحیم خیلی بهتره، دوستای بیشتری پیدا کردم و راحت با بچه های غیر ایرانی ارتباط برقرار میکنم. اعتماد به نفسم بالا رفته و تو کلاس خیلی فعال ترم. بعد از عوض کردن چندتا مشاور، بالاخره تراپیستی دارم که همه جوره ازش راضیم و امیدوارم همینطوری ادامه پیدا کنه. خلاصه که زندگیم کاملا بر وفق مراده. تنها مشکل اینه که از بس کار دارم هر چی میدوم بازم نمیرسم تازه 3 هفتست که ترم جدید شروع شده و من 10 هیچ از کارام عقبم. ولی کاملا دارم از مسیرم لذت میبرم :)))))

نیم ساعت دیگه هم با دوستم قرار ویدیوکال دارم که اگه تو چک لیستم یادداشت نکرده بودم قطعا یادم رفته بود. یعنی اگه این چک لیست نباشه، من ممکنه حتی خودمم یه جا، جا بذارم! ولی عمیییقا با این مدل زندگی شلوغ حال میکنم.