-
معلق
دوشنبه 1 اسفند 1401 11:19
من دارم اشتباه میکنم یا حدسم درسته؟ یه لحظه حس میکنم درسته و یه لحظه مطمئنم اینطور نیست. تا حالا اینقد گیج نشده بودم. کاش همه چیز واضح بود و میدونستم باید چه فکری کنم، چه تصمیمی بگیرم، چه کاری کنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 بهمن 1401 20:41
اینقدر از دیروز تا الان اتفاقات مختلف و غیر منتظره ای افتاده که گیج و منگم. به دیروز فکر میکنم. به لحظه هایی که برنامه ریزی میکردیم دور هم بریم بیرون و عکاسی کنیم. به عکسام نگاه میکنم. به چشمام که چه بی خبر به لنز دوربینت نگاه میکرد. راستشو بخوای به خودت نمیتونم نگاه کنم. کدوم یکی از ما 4 نفر فکر میکرد اینطوری بشه؟...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 بهمن 1401 14:32
یه سری اتفاقاتم هیچوقت نباید بیفته. وقتی میفته دیگه هیچ جوره نمیشه درستش کرد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 بهمن 1401 12:36
آدمی که یاد نمیگیره به جای دستور دادن، درخواست کنه حقش چیه؟ اینکه دیر به دیر جوابشو بدی و اون چیزی که میخواد هم بهش نگی :))
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 بهمن 1401 20:47
و بازم سوال بزرگ "چه مسیری رو برای آیندم انتخاب کنم؟"
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 بهمن 1401 01:32
امشب که به خونوادم زنگ زدم، مامانم گفت دلم برات تنگ شده. من اون لحظه متوجه شدم دلتنگ نیستم. واقعیت اینه که این اواخر اینجا از بس هر روز یه مشکل جدید یا یه چالش جدید دارم، اصلا وقت نمیکنم زیاد به خونوادم و دوستام و خونه فکر کنم. وقتی که فکر نکنی دلتنگ هم نمیشی دیگه. وقتی دلتنگ میشم که یهو یه عکسی از قبلنا ببینم. امروز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمن 1401 11:34
کل فرانسه امروز رفته تو اعتصاب. دانشگاهم ایمیل داده که همه کلاسا کنسله، نیاین :/ به خدا خیلی حال میکنن. فکر کنم در سال ۲ برابر روزای تعطیل رسمیشون، اعتصاب میکنن سر کار نمیرن.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمن 1401 02:10
اینجا بین یه تعداد از دانشجوهای پناهنده موارد سل گزارش شده و مثل اینکه تعداد هم بالاست. دانشگاه به هممون ایمیل زده و وقت داده واسه آزمایش. باید بریم ببینیم سل داریم یا نه! حالا این آزمایش که رایگانه ولی دارم فکر میکنم اگه سل داشته باشم هزینه درمانش چی میشه؟ من که هنوز بیمه سلامت ندارم. + من تو عمرم تست سل ندادم. اصلا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمن 1401 01:45
کاش فک و فامیل دست از سر من بردارن و اینقد زنگ نزنن -_-
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمن 1401 10:58
دوستام ایران امروز دارن میرن سفر، من اینجا از استرس یه حساب بانکی ساده دارم میمیرم. دلم میخواد بشینم گریه کنم :/
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمن 1401 02:06
واقعا دلم برای راحتی سیستم بانکی ایران تنگ شده. بیشتر از یه ماهه که اینجام و هنوز مشکل حساب بانکیم حل نشده. کونم داره پاره میشه واقعا.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمن 1401 18:22
بالاخره دوستای ایرانی دلبخواهمو پیدا کردم. بعد 1 ماه تنهایی واااقعا حس خوبی داشت. هممون خیلی خوشحالیم همدیگه رو پیدا کردیم. 5 نفریم، 4تا دختر و یه پسر. از جمعه که این بچه ها رو پیدا کردم و یه اکیپ شدیم رنگ و روی زندگیم تغییر کرده. چقدررر دوست و رفیق داشتن تو کیفیت زندگی تاثیرگذاره. اصلا نفهمیدم این 3 روز چطوری گذشت و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمن 1401 16:35
نمردیم و دیسکوتک رو هم تجربه کردیم (فرانسویا به دیسکو میگن دیسکوتک. فکر کنم انگلیسیش همون دیسکو باشه). تفریح جالب و گرونیه با اینکه فکر میکردم باهاش حال نکنم چون کلا زیاد از محیط های شلوغ و پر سر و صدا خوشم نمیاد ولی خوش گذشت. حیف که گرونه و حالا حالاها نمیتونم دوباره برم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 بهمن 1401 03:56
اینقد امروز خوش گذشت که تو تخت دراز کشیدم هی یاد یه تیکه هایی ازش میفتم ذوق میکنم و نمیتونم بخوابم :)))
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 بهمن 1401 18:05
به نظرم به طور کلی آدما ۲ دسته ان: اونایی که زندگی رو دوست دارن و اونایی که زندگی رو دوست ندارن. اینکه هر کسی تو کدوم دسته قرار میگیره خیلی ربطی به شرایط فعلی زندگیش نداره. نه اینکه بی تاثیر باشه ولی به نظرم تاثیرش اونقدرا زیاد نیست. مثلا من دور و اطراف خودم آدمای زیادی رو دیدم که شرایط زندگیشون از من سخت تر بوده ولی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمن 1401 12:33
خیلی دلتنگ نیستم این روزا ولی اتفاقی که چشمم به عکسای قدیمی میفته، حس میکنم دلتنگی نه فقط از قلبم که حتی از عضلاتم میخواد بزنه بیرون. یه حس عجیبیه که نمیدونم چطوری توصیفش کنم. مثلا بغض نیست. یه نیروئه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دی 1401 20:57
به نظرم آدم باید از همون بچگی ۳_۴ تا زبان سخت و پر کاربرد دنیا رو یاد بگیره که تو بزرگسالی بتونه راحت استفاده کنه. نه اینکه تو بزرگسالی تازه بره دنبال یاد گرفتنشون. نظر بعدیم هم اینه که برید جایی که ملت انگلیسی حرف میزنن و راحت و آسوده زندگی کنین. البته که اگه میخواین خیلی راحت زندگی کنین سمت انگلیسی بریتیش هم نرین
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دی 1401 17:51
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دی 1401 17:10
امیدوارم زودتر یاد بگیرم تو موقعیت هایی که نیاز به هول شدن ندارن، هول نشم و جواب کسشر ندم :/
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دی 1401 02:19
امروز واسه بار اول اینجا تجربه پیشنهاد دوستی و شماره و این چیزا رو داشتم. اصلا تجربه خوبی نبود. خیلی غیرمنتظره بود و باعث شد احساس ناامنی کنم. با اینکه تا گفتم نه، طرف مقابل عذرخواهی کرد و رفت و اصلا کاری به کارم نداشت یا رفتارش یهو بد نشد ولی بازم خیلی استرس گرفتم و معذب شدم و حس کردم تو موقعیت ناامنی قرار گرفتم :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 دی 1401 19:57
بابا و مامان رفتن پیش خواهرم بهش سر بزنن. ویدیو کال کردن که همه دور هم باشیم. بابا خواهرمو میبوسه و بهم میگه تو رو که نمیتونم ببوسم، به جای تو خواهرتو میبوسم و دوباره بوسش میکنه. من دلم اینجا پر میکشه واسشون و صد بار آرزو میکنم کاش منم اونجا بینشون نشسته بودم. لعنت به شرایطی که امثال منو مجبور به مهاجرت کرد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 دی 1401 17:44
دلم واسه بغل کردن و بغل شدن تنگ شده. اصلا دلم کلا برای لمس کردن و لمس شدن تنگ شده. ایران خونواده و دوستامو داشتم. ولی اینجا با کسی در این حد نزدیک نیستم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 دی 1401 22:56
آدما قبل از اینکه تماس تصویری اختراع بشه چطوری مهاجرت میکردن؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 دی 1401 12:07
نمیدونم چرا از وقتی اومدم اینجا شبا خوابای عجیب غریب میبینم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دی 1401 23:53
11 روز از مهاجرتم میگذره (حتی وقتی مینویسم تعجب میکنم! جدی جدی مهاجرت کردما). میخوام یکم از تجربه برخورد با ایرانی های اینجا بگم. البته که هنوز با خیلیا آشنا نشدم و ایرانی های بیشتری رو میبینم تو ماه های آینده. در حد همین 11 روز رو حرفام حساب باز کنین در کل من چون از قبل با یه ایرانی آشنا بودم که آدم درستیه حقیقتا،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دی 1401 12:29
تجربه شنیدن صدای فین و آروغ رو هم کسب کردم به حول و قوه الهی. به نظرم این شدت از احساس راحتی تو فضای عمومی چندان هم خوب نیست، بخصوص درمورد آروغ
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دی 1401 22:51
مامان بعدازظهر زنگ زده بود. دقیقا بعد اینکه من پیش مسئول پذیرش لال شدم و آبروم رفت. تازه برگشته بودم تو اتاق میخواستم ناهار بخورم که زنگ زد. منم داشتم بی حوصله یه چیزی گرم میکردم بخورم. نونی که میخواستم بخورم مال ۲_۳ روز پیش بود و سفت شده بود، زیاد قابل خوردن نبود. حالا مامان میگفت چرا نمیری نون بگیری؟ نون سفت نخور و...
-
من رها 5 سال دارم.
سهشنبه 13 دی 1401 19:34
من 2 ساعت تمرین میکنم که چی بگم و وقتی تو موقعیت قرار میگیرم حتی اسمم هم یادم میره :/ بیچاره مسئولای خوابگاه خیلی صبورن که منو تحمل میکنن. فکر کنم از این به بعد هر وقت منو ببینن تن و بدنشون بلرزه که باز این دختره اومد. حالا چطوری بفهمیم چی میگه؟! واقعا خجالت آوره. امیدوارم این روزا رو کااااملا فراموش کنم.
-
کاش همیشه روز بود
دوشنبه 12 دی 1401 21:04
اینجا روزا همه چی اوکیه. مشکل وقتی شروع میشه که کم کم روز تموم میشه. هر چی به سمت غروب میره و به شب نزدیک تر میشه حال من بدتر میشه. دلم میگیره، استرس میگیرم، دلتنگ میشم و دلم میخواد فقط برم تو تخت و فرندز ببینم و اگه نیاز شد گریه کنم تا بالاخره وقت خواب برسه. کلا من صبحا رو بیشتر دوست دارم. انرژیم خیلی بیشتره و وضعیت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دی 1401 05:24
اولین جشن سال نوی میلادی رو تجربه کردم و ۳تا دوستم پیدا کردم. یادتونه گفتم شب اول اون پسر آشنامون با ۲تا ایرانی دیگه اومدن دنبالم؟ امشب یکی از اون ایرانیا که از این به بعد بهش میگم عمو، من و ۲تا دانشجوی دیگه و اون پسر آشنامونو دعوت کرد همه با هم بریم بیرون. اون ۲تا دانشجو ۲تا دخترن هم سن و سال خودم که ترم پیش اومدن...