مامان بعدازظهر زنگ زده بود. دقیقا بعد اینکه من پیش مسئول پذیرش لال شدم و آبروم رفت. تازه برگشته بودم تو اتاق میخواستم ناهار بخورم که زنگ زد. منم داشتم بی حوصله یه چیزی گرم میکردم بخورم. نونی که میخواستم بخورم مال ۲_۳ روز پیش بود و سفت شده بود، زیاد قابل خوردن نبود. حالا مامان میگفت چرا نمیری نون بگیری؟ نون سفت نخور و فلان. کلا مامانم نگران ۲تا چیزه. یکی شکم من، یکی هم دزدی نکردن از من. بعد من درمورد شکم آدم تنبلیم. حوصلم نمیگیره برم دنبال مواد غذایی بگردم یا مثلا برم نون بخرم. واسه همین با هر چی تو خونه باشه سر میکنم. حالا مامانم این قضیه رو چطوری تعبیر میکنه؟ رها نگران اینه که پول کم بیاره، بخاطر همین هیچی نمیخره و خیلی به خودش سخت میگیره. بعد میره اینا رو به بابامم میگه. الان بابا زنگ زده قبل سلام علیک میگه چایی ساز خریدی؟ میگم نه هنوز. میگه چرااااا؟ تنبلی نکن برو بخر. بعد یکی یکی درمورد غذا میپرسه. آخرش که مطمئن میشه اوضاع من خوبه و از پولم استفاده میکنم، میگه مامانت منو نگران میکنه یعنی مامان من این قضیه رو که من کون نون و برنج خریدن ندارم، میذاره پای اینکه من میترسم پول خرج کنم! واقعا شکر بخاطر این پدر و مادر. کاش همه آدما به اندازه پدر و مادر آدم مهربون بودن.

من رها 5 سال دارم.

من 2 ساعت تمرین میکنم که چی بگم و وقتی تو موقعیت قرار میگیرم حتی اسمم هم یادم میره :/

بیچاره مسئولای خوابگاه خیلی صبورن که منو تحمل میکنن. فکر کنم از این به بعد هر وقت منو ببینن تن و بدنشون بلرزه که باز این دختره اومد. حالا چطوری بفهمیم چی میگه؟!

واقعا خجالت آوره. امیدوارم این روزا رو کااااملا فراموش کنم.

کاش همیشه روز بود

اینجا روزا همه چی اوکیه. مشکل وقتی شروع میشه که کم کم روز تموم میشه. هر چی به سمت غروب میره و به شب نزدیک تر میشه حال من بدتر میشه. دلم میگیره، استرس میگیرم، دلتنگ میشم و دلم میخواد فقط برم تو تخت و فرندز ببینم و اگه نیاز شد گریه کنم تا بالاخره وقت خواب برسه. کلا من صبحا رو بیشتر دوست دارم. انرژیم خیلی بیشتره و وضعیت روحی بهتری هم دارم. ایرانم که بودم همین بود. طبیعتا اینجا اوضاع سختتره و بخاطر همین شبا بدتر از قبل میگذره. در واقع از وقتی فارغ التحصیل شدم و برگشتم پیش خونوادم شبا هم خوب بود. دور هم بودیم و خوش میگذشت. ولی باز دارم تنها زندگی میکنم و این دفعه خیلی دورتر از قبلم.

اولین جشن سال نوی میلادی رو تجربه کردم و ۳تا دوستم پیدا کردم. یادتونه گفتم شب اول اون پسر آشنامون با ۲تا ایرانی دیگه اومدن دنبالم؟ امشب یکی از اون ایرانیا که از این به بعد بهش میگم عمو، من و ۲تا دانشجوی دیگه و اون پسر آشنامونو دعوت کرد همه با هم بریم بیرون. اون ۲تا دانشجو ۲تا دخترن هم سن و سال خودم که ترم پیش اومدن فرانسه و خیلی مهربونن. کلی دور هم گفتیم و خندیدیم.

عمو خیلی آدم باحالیه. فرش فروشی داره. از سال ۵۷ اومده فرانسه. از اون آدماست که کلی خاطره واسه تعریف کردن دارن و کلی دوست و رفیق دارن و خیلی دوست داشتنین. از اوناست که من خیلی دوست داشتم یکی ازش تو زندگیم داشته باشم. حالا حتما یه بار میرم فرش فروشیشو از نزدیک میبینم و بهش سر میزنم. اینقد امشب خاطره های جالب تعریف کرد که نفهمیدیم این چند ساعت چطوری گذشت. 

دوست سومی هم که پیدا کردم دختر همون خونواده ایه که تو فرودگاه کمکم کرده بودن. البته اون یه شهر دیگست ولی خب شهرش با من فقط ۱ ساعت و نیم فاصله داره. سر فرصت هماهنگ میکنم ببینمش. اونم خیلی با محبت بود. خلاصه همه اینجا خیلی مهربونن و میخوان کمکم کنن.

قبل رفتن حالم اصلا خوب نبود. با چشمای پف کرده از گریه رفتم و با لب خندون برگشتم. خیلی خوشحالم دوست پیدا کردم. تنهایی تو کشور غریب واقعا سخته.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.