دلم واسه بغل کردن و بغل شدن تنگ شده. اصلا دلم کلا برای لمس کردن و لمس شدن تنگ شده. ایران خونواده و دوستامو داشتم. ولی اینجا با کسی در این  حد نزدیک نیستم.

آدما قبل از اینکه تماس تصویری اختراع بشه چطوری مهاجرت میکردن؟

نمیدونم چرا از وقتی اومدم اینجا شبا خوابای عجیب غریب میبینم.

11 روز از مهاجرتم میگذره (حتی وقتی مینویسم تعجب میکنم! جدی جدی مهاجرت کردما). میخوام یکم از تجربه برخورد با ایرانی های اینجا بگم. البته که هنوز با خیلیا آشنا نشدم و ایرانی های بیشتری رو میبینم تو ماه های آینده. در حد همین 11 روز رو حرفام حساب باز کنین

در کل من چون از قبل با یه ایرانی آشنا بودم که آدم درستیه حقیقتا، وقتی اومدم هم به ایرانی های درست و بامحبتی برخورد کردم. ولی یه مشکلی که حتی بین همین آدما هم کاملا به چشمم اومد، نژادپرستی و قضاوت کردن بود. یه جاهایی از حرفاشون شوکه شدم. راستش انتظار نداشتم وقتی از ایران خارج میشم همچنان چنین چیزایی به گوشم بخوره. فکر کنم چند سالی زمان میبره تا اون آدمایی که میخوام رو پیدا کنم. من مهاجرت نکردم که دوباره تو چنین فضایی قرار بگیرم. خوبیش اینه جمع هایی که این چند وقت باهاشون آشنا میشم موقتی هستن و من به احتمال زیاد 6ماه یا 1 سال دیگه دوباره جابجا میشم. گرچه که جابجا شدن واقعا سخته و اصلا دلم نمیخواد برم یه شهر دیگه. این شهرو دوست دارم. ولی احتمالا مجبور میشم برم. 

تازه اینا تجربه برخورد مستقیم خودم با چندتا ایرانی بوده. شنیده هام خیلی بدتر از این حرفاست. یه جوریه که نگرانم کلاسا که شروع میشه قراره چه چیزایی ببینم ولی خب ترجیح میدم تا خودم تجربه نکردم، به حرف بقیه خیلی اعتماد نکنم. اگه خوب باشن ارتباطمو باهاشون حفظ میکنم و اگه مدل من نباشن با حفظ فاصله اجتماعی مناسب زندگیمو میکنم :))



+ دیروز که واسه تکمیل ثبت نام دانشگاه رفته بودم از خودم راضی بودم. بهتر صحبت کردم و کمتر استرس داشتم. بچه ها هم که باهام اومده بودن میگفتن تو خیلی خوب متوجه میشی چی میگن (نسبت به زمانی که خودشون تازه اومده بودن). خلاصه که رها به خودش امیدوار شده :)))

تجربه شنیدن صدای فین و آروغ رو هم کسب کردم به حول و قوه الهی. به نظرم این شدت از احساس راحتی تو فضای عمومی چندان هم خوب نیست، بخصوص درمورد آروغ