داشتیم حرف میزدیم، اومدم تایپ کنم یکم توضیح بدم، بعد یه لحظه فکر کردم خب که چی؟ دردی دوا نمیشه به هر حال. پشیمون شدم و پاک کردم.

ارتباط من و مسئول آموزشمون اینطوری شده که ۶:۳۰ صبح زنگ میزنه یه چیزی رو واسه جلسه ساعت ۸ یادآوری کنه. مرزها با تماس امروز صبحش دریده شد :/




+ این وسط من که یهو با تماسش از خواب پریدم، گیج شده بودم. فکر کردم حتما خواب موندم و بچه ها هم نرفتن سر جلسه و زنگ زده ببینه چرا کسی نیومده. بعد ازش میپرسیدم مگه ساعت چنده؟

دوستم پیام داده از عکس پروفایلم تعریف کرده. بعدش هر سوالی ازش میپرسم از احوالپرسی و چی کار میکنی و اینا همچنان در جواب فقط قربون صدقه میره :/ 

در جواب "چی کار میکنی؟" میگن فدات بشم من (با ایموجی چشم قلبی) ؟!



+ فکر کنم چته.

دوستانی دارم بهتر از برگ درخت :)

گاهی اگه دهنمو وا کنم و حرف بزنم اتفاقای خوبی میفته. مشکل اینه من ۹۵٪ درصد اوقات دهنمو وا نمیکنم.

دور باطل

امشب از اون شباست. از اون شبا که همه چی از توان تحمل من فرا تر رفته. حال امروز و امشبم منو یاد تابستون میندازه. اون ۲_۳ ماه کوفتی. به هیچ وجه نمیخوام تکرار شه و حتی از تصورش میترسم. نمیخوام دوباره بیفتم تو اون ورطه.

این وسط همزمان از کس دیگه ای هم دارم حمایت میکنم. پیاماشو میخونم به بعضی چیزاش غبطه میخورم. با اینکه میدونم شرایطش از من واقعا بدتره ولی در عین حال چیزایی داره که ای کاش منم داشتم. چیزایی که اصلا از ۲تا شخصیت متفاوت میاد و بعید میدونم برای من هیچوقت شدنی باشه.