کاش همیشه صبح بود :))

هیچی سر جاش نیست.

گاهی وقتا به زندگیم نگاه میکنم میبینم برای همه چیز دیر شده. برای رفتن دیر شده، برای موندن دیر شده، برای تموم کردن کارام، برای شروع کردن کارای جدید.. برای همه چی.

و وقتی میگم دیر شده صحبت از مدت زمان یک ماهه و دو ماهه و یک ساله و دو ساله نیست. چیزی حدود 7 ساله که دیر شده. چطور میشه هفففت سال رو جبران کرد؟؟

خیلی دلم میخواد از دید رهای 40 ساله به این موجود 25 ساله نگاه کنم و بگم هنوزم فرصت هست، دیر ندیدی که به این سن میگی دیر. ولی متاسفانه نمیتونم خودمو گول بزنم. واقعیت اینه که من دیر کردم. برای همه کارام، برای رسیدن به همه نقاط زندگیم از 7 سال پیش تا الان. من همه چیزو یا دیر شروع کردم یا دیر تموم کردم.

من اشتباه کردم.

دیشب که هوا نذاشت ما بخوابیم، دیگه روشن شده بود که خوابم برد. ولی الان آسمون داره یه گرومب گرومب جذابی میکنه :)

اگه گفتین الان چی میچسبه؟

آفرین، کثافت کاری

هوا گرم و ناآرومه و منو بیدار کرده.

زمستون، گاز، برگشت به خونه

نمیدونم چرا یهو امشب یاد این خاطره افتادم. شاید بخاطر دیدن اخبار خوابیدن مردم وسط سرما باشه.

یادمه زمستون ۸۶ بود، اوایل دی. فکر کنم من اول یا دوم راهنمایی بودم و زمان امتحانات پایان ترم بود. یکی از سرد ترین زمستون هایی بود که من تا اون موقع تجربه کرده بودم، در حدی که برف باریده بود و من از بس برف ندیده بودم تو عمرم که حسابی ذوق زده بودم. در نظر بگیرین که مازندران کلا استان معتدلیه. زیاد خبری از برف نیست. حالا من ذوق زده از اینکه میتونم برف بازی کنم و آخ جون و فلان که یهو گاز قطع شد! وسط سرد ترین زمستونی که دیده بودم گاز قطع شد!  گاز مازندران اون موقع از ترکمنستان تامین میشد (الان نمیدونم چطوریه). زمزمه ها این بود که ترکمنستان پیش بینی کرده بود که اون سال ایران زمستون سختی داره و یهو قیمتو میبره بالا و ایران قبول نمیکنه و ترکمنستانم جدی جدی خط گازو میبنده. البته الان که سرچ کردم نوشته بود بخاطر یه سری تعمیرات بستن. حالا اینکه کدومش درسته رو نمیدونم.

اولش همه شوکه بودیم و فکر میکردیم یه روزه وصل میشه. بعد دیدیم نه از این خبرا نیست. مردم هجوم بردن به سمت خریدن بخاری نفتی و برقی و ... یادمه ما هم به زووور تونستیم یه بخاری برقی گیر بیاریم. یه پیک نیک هم داشتیم که مامان رو اون آشپزی میکرد. حالا اینکه گاز اونو چطوری تامین میکردیم واقعا یادم نمیاد. همه اتاق های خونه رو بستیم و آشپزخونه و پذیرایی رو هم ول کردیم و کل خونواده جمع شدیم تو اتاق من چون گرم نگه داشتنش از بقیه قسمتای خونه راحت تر بود. چند لایه تشک و پتو و لباس. تمام مدت جوراب میپوشیدم حتی موقع خواب (الان که بهش فکر میکنم حس خفگی بهم میده -_-). فقط این وسط هر چند وقت یه بار جورابامو درمیاوردم انگشتای پام یکم هوا بخوره که یه وقت قارچی نشه. مدرسه که به کل تعطیل شد. امتحانات هم رو هوا (که خب این بخشش خوشایند بود). البته قطعی همه جای استان یه جور نبود. مثلا اولش اصلا از شهر ما شروع نشده بود و ما خبر قطعی رو از شهرای اطراف میشنیدیم. یا مثلا روستاها یه گاز ضعیفی داشتن انگار. یا حداقل اینطور که یادمه یه مدتی رو رفتیم روستای پدربزرگ مادربزرگم چون اونا گاز داشتن. چیزی که تو ذهنمه اینه که حدود ۱ ماه این قضیه طول کشید. این وسط بعضی از امتحاناتمون برگزار شد. ولی خب مدارس هیچ گازی نداشتن و ما یخخخ میزدیم واقعا. بالاخره بعد یه مدت طولانی کم کم گاز وصل شد. اولش خیلی فشارش کم بود. در حدی بود که فقط مامان میتونست از اجاق گاز استفاده کنه ولی همچنان همه تو اتاق من جمع بودیم. ولی دیگه بعد چند روز فشار به حالت عادی برگشت و ما هم با لذت پخش شدیم تو خونه :)))

خاطره اولین برفی که میشد باهاش آدم برفی ساخت برای من گره خورده به اون قطعی گاز. جالبه به کلی فراموشش کرده بودم و امشب یهو یادم افتاد. بعضی از صحنه هایی که تو خبرای این روزا میبینم تا حدودی مشابه چیزی هستن که زمستون ۸۶ تجربه کردم. البته که اصلا قابل قیاس نیست. فقط خاطرات اون زمانو برام تداعی میکنه. یادمه وقتی مامان بابا گفتن باید کلا جمع کنیم بریم خونه بابابزرگ استرس گرفته بودم. حتی مقاومت کردم و حاضر بودم اون سرما رو تو خونه خودمون تحمل کنم ولی جابجا نشیم. اما بابا میگفت موقتیه و گاز که وصل بشه برمیگردیم. یادم نیست گاز ما وصل شد یا گاز بابابزرگم اینا هم قطع شد و دیگه فرقی نداشت کجا باشیم که برگشتیم. ولی خب به هر حال برگشتیم و خونه دوباره گرم شد :))