دیروز که رفتم واسه مهمونی لباس از تو چمدون بردارم چشمم افتاد به دسته گلی که واسم فرستاده بود. برداشتمش و سر راه انداختمش دور. هیچ حسی نداشتم. نه خوشحال، نه ناراحت. خنثی ام کاملا. حرف هایی که بالاخره گفت اینقد ناامیدکننده و زننده بود برام که هر حسی که وجود داشتو از بین برد (چه علاقه چه نفرت). تابستون که به کات کردن و نبودنش فکر میکردم، لحظه ای فکر نمیکردم اینقد خوب و اینقد زود با همه چی کنار بیام. زندگی همیشه غافلگیرکنندست و یه وقتایی این غافلگیری به نفع آدم تموم میشه. 

دارم دنبال گوشی میگردم. فعلا از 4تا مدل خوشم اومده ولی یکیشونو بیشتر از بقیه دوست دارم. حالا بازم با هم مقایسه کنم ببینم چی میشه.

چقدر مسخرست که این مدلای اخیر هندزفری نمیخوره. یه خرج ایرپاد هم میندازه رو دست آدم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نمیدونم چرا بابا جدیدا خیلی دلش پیش منه. تو این هفته ۲بار با فاصله کم باهام تماس گرفت و هر بار گفت فقط میخواستم صداتو بشنوم.  جمعه قبلی با مامان پیشم بودن. دوباره واسه فردا پیشنهاد داده بریم پیش رها. عجیبه برام. اینطوری نبود هیچوقت. نمیدونم چه اتفاقی افتاده و یکم نگرانم!