اینکه تمام احساسات من با استرس تعریف میشه واقعا آزاردهندست. وقتی درگیر یه مسئله نگران کننده ام، استرس دارم که خب این طبیعیه. مشکل اینجاست که وقتی ناراحتم هم دچار استرس میشم، وقتی عصبانیم هم همینطور، یه وقتایی وسط خوشی هامم یهو استرس میگیرم، حتی وسط سکس دچار استرس میشم و اون لذتی که باید داشته باشه رو برام نداره. یعنی کل احساسات من با استرس همراهه. و نمیدونم باهاش چی کار کنم. بیش از حد به همه چی فکر میکنم و خدا نکنه یه اتفاقی بیفته! اونجاست که مغز من به گا میره. دیروز از شدت فشاری که اتفاقات این چند روز برام داشت یهو پشت تلفن با دوستم زدم زیر گریه!!! کاری که واقعا از من بعیده! من اصلا به این راحتی جلوی بقیه گریه نمیکنم. 

اینا رو گفتم که بگم مستی واسه آدمی مثل من خیلی لذت بخشه. آدمی که همیشه بدنش درگیر یه سطحی از استرسه و overthink میکنه و به چهارچوب های اجتماعی گاهی بیش از حد اهمیت میده در حالی که دلش نمیخواد اهمیت بده ولی مغزش اجازه نمیده، آدمی که زندگیش نظم و ترتیب زیادی داره به نسبت اطرافیانش و درنتیجه رو چیزای کوچیک و بی اهمیتی حساسه که بقیه براشون مهم نیست و این بار زیادی رو روانش میذاره. مستی واسه کسی مثل من خیلی حس خوبیه.اون حس بیخیالی ای که بهم داده بود. دیگه به چیزای بی اهمیت فکر نمیکردم. حتی به چیزای مهم هم فکر نمیکردم. سبک بودم واقعا. و من هیچوقت این حسو تو ایران تجربه نکرده بودم. الکل میخوردم ولی هیچوقت نمیذاشتم تا مستی پیش بره. حالا که تجربه کردم همش مغز و روانم میخوان برگردن رو همون وضعیت که آروم شن یکم. و خب طبیعتا این نگران کنندست. الان میفهمم چرا بعضی آدما به الکل وابسته میشن.

معلق

من دارم اشتباه میکنم یا حدسم درسته؟

یه لحظه حس میکنم درسته و یه لحظه مطمئنم اینطور نیست. تا حالا اینقد گیج نشده بودم. کاش همه چیز واضح بود و میدونستم باید چه فکری کنم، چه تصمیمی بگیرم، چه کاری کنم.