تو کلاسم. یهو بارون شدید شروع میکنه به باریدن و بعدش صدای رعد و برق. من یهو انگار تو اتاقمم، رو تختم دراز کشیدم، در بالکن بازه و باد خنکی میپیچه تو اتاقم و به صدای بارون و رعد و برق گوش میدم. صدای مامان و بابا از طبقه پایین میاد و زندگی تو خونمون در جریانه.

نجات دهنده در مغز من مدفون است

جالبه که همه آدما به اندازه من ناامید نیستن و زندگی برای همه اونقدری رنج آور نیست که برای من هست. با اینکه شاید شرایطشون از من بدتر باشه ها. ولی روان سالم تری دارن و اصلا کاملا دیدشون به زندگی با من فرق میکنه. هر چی بیشتر میگذره و بیشتر با آدمای جدید آشنا میشم میفهمم اوضاع من چقدر داغونه و خودم خبر ندارم. خیلی وقته میدونم وضعیت روحی درستی ندارم (کدوم ایرانی داره؟) ولی فکر نمیکردم تا این حد بد باشه. یه وقتایی از مغز خودم میترسم. نگرانم آخرش کاری کنم که خونوادم خیلی آسیب ببینن. تا الان عشق به اوناست که جلومو گرفته ولی حس میکنم همینطوری پیش بره ممکنه افکارم غالب شن به این عشق. واقعا خودم اصلا برام مهم نیست ولی به خونوادم فکر میکنم قلبم مچاله میشه.

میدونین تو چه وضعیتی هستم؟ دقیقا وسط باتلاقم. مغزم داره تمام منو قورت میده و من هی دارم دست و پا میزنم که خودمو بکشم بیرون ولی نمیتونم و اوضاع همش داره بدتر میشه.

تقریبا 2 ماه و نیمه که مهاجرت کردم. 1 ماه اول به قدری حس تنهایی میکردم که دلخوشیم نگاه کردن به چراغ های روشن ساختمون اداری روبروی خوابگاهم بود. از پنجره اتاقم نگاهش میکردم و یکم دلم گرم میشد که آدمایی اون بیرون هستن و زندگی هایی در جریانه. بعدش دوست های خوبی پیدا کردم. آدمایی که کنارشون واقعا بهم خوش میگذشت و واقعی میخندیدم. امشب که داشتم کرکره پنجره رو درست میکردم و چشمم افتاد به چراغ روشن ساختمون اداری روبرو یه لحظه حس کردم دوباره تو ماه اول ورودم به فرانسه ام. همونقدر تنها. این دفعه دوستایی دارم ولی بازم تنهام. نمیدونم چون اولشه اینطوریه یا کلا دیگه قراره زندگی من تو تنهایی بگذره؟ این خاصیت مهاجرته؟

برای آدم درونگرایی مثل من که تا مجبور نشه پاشو از 4دیواری خونش بیرون نمیذاره و اینقد تو اتاق میمونه که یادش میره زندگی بیرون از این اتاق چه شکلیه، واقعا این همه تنهایی خوب نیست. چند روزی میشه که داره خیلی سخت میگذره. یه وقتایی حجم تنهایی فراتر از علاقه و تحمل من میشه و نمیدونم باید چی کار کنم که عادی بشه برام یا حل بشه این مشکل.

دیروز با یه دختر افغان صحبت میکردم که فعال سیاسیه و وقتی طالبان افغانستانو گرفت از ترس جونش به فرانسه پناهنده شده و بعدشم درخواست داده خونوادشو آورده فرانسه، چون جون اونا هم در خطر بوده. 

صحبت از پناهندگی شد. فرانسه خیلی هواشو داشته و واقعا از اینجا راضی بود(باید بگم وضعیت اون که پناهندست از وضعیت ما که مهاجر تحصیلی هستیم، بهتره). بعد کم کم صحبت رسید به ایران و اینکه الان تو چه وضعیتیه. جزئیات حرفامون جالب بود ولی حوصله ندارم همشو بنویسم. میخوام از اونجایی بگم که برای خودم از همش جالب تر بود.

وقتی از شرایط فعلی ایران براش میگفتم یه سوالایی وسطش میپرسید که من واقعا تعجب میکردم. مثلا میگفت وقتی اینقد از حکومتتون ناراضی هستین، چرا رهبرشو پایین نمیکشین؟ یا چرا از داخل خود ایران جایگزین انتخاب نمیکنین برای مرحله گذار؟ یا یه جا ازم پرسید چرا رفراندوم برگزار نمیکنین؟!!! در جواب بهش گفتم میدونی شدت خفقان و ظلم تو ایران در چه حده؟ میدونی دقیقا چه اتفاقاتی داره تو بطن جامعه ما میفته؟ دقیقا حکومت چه بلایی داره سر مردم میاره؟ ما اگه اینقد آزادی داشتیم که رفراندوم برگزار کنیم که الان اینجا نبودیم. جایگزینی تو ایران وجود نداره، اگه باشن هم همه تو زندانن. بعد یکی یکی از بلاهایی که جمهوری اسلامی سرمون آورده و داره میاره براش گفتم. از اتفاقات خیلی جزئی براش تعریف کردم. واقعا هر لحظه تعجبش بیشتر میشد.

اینو گفتم که بگم این دختر که تازه فعال سیاسی هم هست و از افغانستان میاد که همین بغل گوش ایرانه، نمیدونه وضعیت ایران چقدر وخیمه و تصور آزادتری داره از مملکت ما (اینم از شگفتی های رسانه هاست که واقعا باید گفت دمتون گرم، خوب بلدین چی کار کنین). دیگه از بقیه دنیا چه انتظاری میشه داشت؟ یا مثلا امروز روز جهانی حقوق زنانه. به این فکر میکنم که چطوری میشه یه سری مفاهیم و اتفاقاتو برای یه زن اروپایی توضیح داد که بتونه درک کنه چی به منِ زن ایرانی گذشته و میگذره؟ به نظرم عمق گند این فاجعه رو هیچوقت نمیشه به کسایی که تو ایران زندگی نکردن فهموند.

من واقعا دارم با فرانسوی ۶ قلو میزام. احساس میکنم حلزون زودتر از من پیشرفت میکنه :)