بابام دوست نداره من مهاجرت کنم. دلش نمیاد بچه هاش ازش دور بشن. بعد اینطوریه که جلوی خودم همش از برنامه مهاجرتم حمایت میکنه ولی پشت سرم به مامانم میگه یه جوری تشویقش کن ایران بمونه. حالا منم اینطوری نیستم که عاشق مهاجرت باشم. میدونم حداقل ۵ سال اول فقط قراره دهنم سرویس شه و رنگ زندگی رو نبینم و واقعا هم میترسم ولی راه دیگه ای ندارم. تو ایران بمونم چی کار کنم؟ زیاد بحث شغل و درآمد نیست. بیشتر بحث کیفیت زندگیه. میدونم روزای قشنگ تر از همین روزای زندگیمو به احتمال زیاد دیگه نمیبینم. ولی عمر این روزا هم کوتاهه. زندگی اینجا هر روز زهر تر میشه و آینده ای رو نمیشه تو این کشور تصور کرد. حتی اگه آینده خودم تضمین باشه، میدونم تو این مملکت احتمال داشتن یه رابطه خوب و با کیفیت خیلی پایینه. و اگه یه روزی بخوام بچه ای داشته باشم، اون طفلی که دیگه اصلا آینده ای نداره.

من دلم یکم آزادی همراه با حس امنیت میخواد، یکم حق و حقوق قانونی، اقتصاد نسبتا پایدار، آب، برق، طبیعت، تفریح، آدمایی که با طرز فکر من همخوانی دارن و هزارتا چیز پیش پا افتاده دیگه که یه بخشیشو بخاطر فرهنگ غلط و یه بخش دیگشو بخاطر بی مسئولیتی، یا نداریم یا داریم از دست میدیم.

یه جای دیگه دنیا بعد از چند سال دهن سرویسی بالاخره شاید بشه یه زندگی نرمال داشت با امکانات استاندارد ولی تو ایران قطعا نمیشه. حداقل به عمر من قد نمیده. کاش بابام منو دودل نکنه. به اندازه کافی خودم استرس دارم و میترسم، وقتی چنین چیزایی از خونوادم میشنوم بدترم میشم.

کنار همه دلایلی که باعث میشه دنبال داشتن حیوون خونگی نرم، یکی از مواردش اینه که به آرامششون حسودیم میشه. خودمو تصور میکنم که دارم با هزارتا مشکل و استرس هر روز زندگیم سر و کله میزنم، بعد یه موجودِ ز غوغای جهان فارغ تو خونم فقط میخوره و میخوابه و حالشو میبره. حقیقتا بهش حسودیم میشه و همش دلم میخواد حیوون خونگی باشم.