بندها پاره میشن

یادمه چند ماه اولی که کرونا شیوع پیدا کرده بود و همه خونه نشین شده بودیم و منم یهو از دانشگاه و خونه دانشجوییم جدا شده بودم، هر بار که موقعیتی پیش میومد که برگردم شهر دانشگاهی، وقتی وارد شهر میشدم حس خاصی داشتم. وقتی وارد خونه دانشجوییم میشدم از ته دل حس میکردم دلم براش تنگ شده. همین حسو به دانشگاه هم داشتم. حتی وقتی بعد چند هفته دوباره برمیگشتم خونه پیش خونوادم حس میکردم دلم برای اونا هم تنگ شده بود. این دفعه اما چنین حسی نداشتم. نه موقع ورود به شهر دانشگاهی نه موقع رفتن به دانشگاه و نه موقع وارد شدن به خونه دانشجویی. هیچ حس خاصی نبود، نه دلتنگی نه شوق. انگار یه چیز روتین بود. حتی حالا که برگشتم خونه پیش خونوادم هم حسی ندارم. یه بند نامرئی وجود داشت که قلب منو به این مکان ها وصل میکرد. امروز یهو متوجه شدم اون بند دیگه نیست. یه جایی وسط این زندگی، این رفت و آمدا، این ناراحتی ها و خوشحالی ها، یه جایی وسط این همه استرس و کش مکش این بند پاره شده و من تازه فهمیدم. حالا که به زندگیم نگاه میکنم پر از بندهای پاره شدست. بعضی ها به دلخواه و با اراده خودم، بعضی ها هم ناخودآگاه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد