باز هم آغوش خدا..

گاهی پر از استرس، گاهی پر از آشفتگی، گاهی پر از آرامش..

امروز شاید هر سه تا رو حس کردم.. و الانم آرومم..

گاهی وقتی تو شرایط خیلی بدی گیر می کنم اتفاقی میفته که بزرگی خدا و بی ارزش بودن استراسامو بهم نشون میده.

این چند روز روزای بدی بود.. روزایی پر از استرس و حس فرار.. فرار از خودم، فرار از زندگیم، فرار از لحظه هایی که لازمه بهم بگذره تا بزرگ شم..

ماجرای علی ادامه دار شد.. بهش گفتم باید همه چی تموم شه اما قبول نکرد، هر چی گفتم بازم حرف خودشو زد و منم تصمیم گرفتم سکوت کنم.. به تلفناش جواب ندادم و وقتی پیام داد گفتم فقط میخوام تنها باشم، دور از همه.. و خداروشکر فعلا ساکته.. ولی همچنان قضیه رابطمون معلق مونده..

من داشتم کم کم پیشنهادشو واسه یه دیدار دوباره قبول میکردم ولی امروز خدا دوستی رو بهم رسوند که کمکم کنه.. بهم این جراتو داد که محکم مقابل خواسته بیجای علی بایستم و کوتاه نیام و نترسم.. دوستی که خودم چند روز پیش میخواستم ازش کمک بخوام ولی پشیمون شدم و امروز خدا خودش این آدمو سر راهم قرار داد. خدایا شکرت

بعد صحبتام با دوستم هنوز حالم بد بود.. استرس تصمیمم راجب علی و اینکه حتما باید انجام شه از یه طرف و استرس امتحان ترم فردا که هنوز هیچی نخوندم از طرف دیگه.. سعی کردم خودمو آروم کنم.. واسه خودم چای و کیک آماده کردم و یکم پستای وبلاگ جدیدی که باهاش آشنا شدمو خوندم..

بعدش رفتم رو تراس و هوایی تازه کردم و منظره ها رو تماشا کردم.. خوبی طبقه چهارم بودن اینه که همه چی از این بالا جالب تره.. هم آسمون و ماه و ستاره هاش هم زمینو و نور و آدماش.. تو اون لحظه دلم واقعا یه دوربین میخواست..

هوا هم خیلی خوب بود.. سرد بود اما نه سرمای آزاردهنده

به آدمایی که پیاده یا تو ماشیناشون میرفتن نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی هر کدوم از اینا الان ذهنشون مشغول چه موضوعیه..

به شهر نگاه کردم که پر از نورهای رنگارنگ و آدمای متفاوته و با خودم فکر کردم یعنی الان گوشه گوشه این شهر داره چه اتفاقاتی میفته.. و به خودم نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی چه روز و شبایی رو قراره همینجا رو همین تراس بگذرونی، چه خاطره هایی قراره از اینجا با خودت ببری، و اینکه چند سال دیگه وقتی برمیگردی و به این روزا نگاه میکنی چی از این استرسا یادته و اصلا اون موقع این استرسا چه ارزشی یا تاثیری تو زندگیت داره؟؟ دیدم واقعا هیچی.. استرسایی که دارم بخاطرشون لحظه هامو به خودم زهر میکنم در حالی که میتونم آروم باشم هیچ تاثیری تو آیندم ندارن..

همینا باعث شد آروم بشم و بازم مثل دفعات قبل احساس کنم زندگی به اون سختی که گاهی فکر میکنم نیست.. بازم خدا رو شکر

 

فعلا بیخیال فکر کردن به علی شدم.. فردا امتحان دارم و این الان مهم تره.. تازه میخوام شروع کنم بخونم هم امشب هم فردا تا ساعت 1 وقت دارم. امیدوارم تموم کنم ولی اگه تمومم نشد خیلی مهم نیست. در همون حدی که خوندم میرم امتحان میدم. انشاءالله که خوب بشه.

فردا که خیالم بابت امتحان راحت شد دوباره با علی حرف میزنم و تمومش میکنم. این بار باید تموم شه. خدایا کمکم کن

لطفا برام دعا کنید که فردا کلا به خیر بگذره..

نظرات 1 + ارسال نظر
Padideh سه‌شنبه 14 دی 1395 ساعت 20:18 http://majidpadideh.blogsky.com

سلام
خوشحالم که شاد و آرومی
میبینم که خودت متوجه شدی که میتونی با افکار خوب و مثبت به خودت کمک کنی و باعث بشی که از استرس دورشی و به آرامشی نسبی دست پیدا کنی و این خیلی خوبه
به فکر علی هم نباش ،من میدونم که بعدا از پسش بر میای ،فعلا به فکر درست باش
بهترین کار و تاثیر گذارترین استراتژی برای ختم ماجرا اینه که دیگه بش محل نذاری
امیدوارم تو امتحانت موفق بشی

سلام. ممنونم
بله کم کم دارم یاد میگیرم از پس حس های منفیم بربیام خداروشکر
درمورد علی و امتحان هم تو پست جدید گفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد