تنهایی

دیروز هوا خیلی آلوده بود ولی خداروشکر امروز آسمون کلی بارید. هوا تازه و سرد شده. دوست داشتنیه.

 

دیروز و امروز به وبلاگایی که یه زمانی هر روز پیگیرشون بودم، سر زدم. اکثرشون یا بستن و رفتن یا خیلی وقته ننوشتن. دلم گرفت. این رفتنا بدترین اتفاق تو فضای مجازیه. خیلی وقتا بی خبر، خیلی وقتا بی هیچ نام و نشونی... یهو میبینی یکی از دوستاتو از دست دادی. انگار یه حفره تو قلبت میکنن.

 

احساس تنهایی میکنم. خیلی زیاد..

این حس کاملا از درونم نشات میگیره وگرنه تو دنیای اطرافم آدم تنهایی نیستم. دوستایی دارم که هم شاد و باحالن و هم اگه مشکلی داشته باشم کنارم هستن و تعداد کمی هم هستن که بهشون اعتماد دارم و حاضرن تو هر شرایطی سنگ صبور باشن حتی وقتی خودشون تو وضعیت خوبی نیستن. این دسته آخر نعمتن. واقعا نعمتن و من خداروشکر حداقل یکی رو دارم که دقیقا نعمت زندگی منه. البته نعمت خانواده جای خودشو داره.

با این حال احساس تنهایی میکنم و این نشون میده من با خودم مشکل دارم. مشکلی که نمیدونم چیه یا چطور میشه حلش کرد. به آدمای دور و برم که نگاه میکنم انگار همه تنهان. انگار همه مشکلی دارن که نمیدونن چیه یا چطور حل میشه.

من باید با این تنهایی چیکار کنم؟؟ گاهی دلم میخواد با یه مشاور صحبت کنم. از خودم بگم از زندگیم.. از اتفاقاتی که تو این سال ها پیش اومد.. از خاطرات و تجربه های بدی که امروز برام مشکل ساز شده.. مشکلاتی که حدس میزنم ریششون به همون اتفاقات برمیگرده.. میدونم این مسائل باید تو ذهنم حل بشه وگرنه دردسر ساز میشه چه حالا چه در آینده و من اینو نمیخوام. مشاور خوب نمیشناسم یا دسترسی ندارم. آدمی که بتونه کمکم کنه حرف بزنم و این مسائلو حل کنم.

 

شاید اینطوری کمتر حس تنهایی کنم.. شاید

 

تو این وضعیت علی کجای زندگی منه؟؟ چه نقشی داره؟؟ قراره چی پیش بیاد؟؟ دارم درست پیش میرم یا نه؟؟ آخر این تصمیم ها و تقلاها به کجا میرسه؟؟

خدایا کمکم کن.. آرومم کن...

 

شدیدا دلم مسافرت میخواد. جالبه دلم به شدت گیلانو میخواد بخصوص رشت. نمیدونم چرا..

با اینکه بیشتر عمرمو مازندران زندگی کردم ولی این مدت کوتاهی که اومدم اینجا همش هوس جنگل و دریا میکنم. امیدوارم اینبار که برگشتم وقت کنم هم جنگل برم هم دریا.


احتمالا آخر هفته بعد برمیگردم که برای تولد خواهرمم خونه باشم. خب مطمئنا باید خونه پدربزرگ مادربزرگ ها هم برم که با کمااال میل میرم از بس که دلم برای صورتای ماه و دلای مهربونشون و خونه های باصفاشون تنگ شده. وای خدا دلم براشون یه ذره شده. بخصوص خونه پدربزگ مادریم (پدر مادرم) یه باغچه بزرگ داره که خیلی دوسش دارم. یادمه آخرین عکسا و فیلمای قبل از اومدن به دانشگاه رو هم اونجا گرفتم. یادش بخیر

حالا به نظرتون وقت میکنم در عرض 3 روزی که خونه هستم هم درس بخونم هم به پدربزرگ مادریزرگ ها سر بزنم هم برای خواهرم تولد بگیریم هم جنگل و دریا برم؟؟!! به نظرم یکم برنامم فشرده میشه ولی همه این کارا خیلی انرژی بخش و دوست داشتنی هستن بخصوص وقتی یه مدت از عزیزانت دور بوده باشی.

 

حالا که اینا رو نوشتم حالم بهتر شده. کمتر احساس تنهایی و دلگیری دارم. خدا رو شکر:)



+ این پست رو دیروز نوشتم ولی امروز منتشر کردم.

نظرات 3 + ارسال نظر
padideh سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 21:06 http://majidpadideh.blogsky.com

کاش تقدیر انسانها فقط در خواب بود...


قصه از آغاز سر میشد دلت بیتاب بود...

بسیار زیبا
ممنونم

padideh سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 14:39 http://majidpadideh.blogsky.com

آره امروزا هوا عالیه...
به من بگو تو این دنیا کیه که مشکلی نداشته باشه ،هرکسی به فراخور سبک زندگیش یه مشکلی داره
یکی مشکل مالی داره یکی مشکل اجتماعی داره یکی سایه پدر و مادر بالا سرش نیست
ولی به این نگاه نمیکنیم که تنمون سالمه ،سایه پدر و مادر بالا سرمونه و نعمتهای بزرگی مثل پدربزرگ و مادربزرگ داریم و...
این خوبه که ما به اشتباهات گذشتمون پی ببریم ،ولی نباید اونا رو مانع از پیشرفت و زندگی کردن کنیم .
اشتباهات گذشته یا بهتر بگم تجربیات گذشته باید چراغ راهی باشه واسه بهتر زندگی کردنمون و درس بهتر زندگی کردن به ما میآموزه.
شما الان وارد دانشگاه شدی و بهترین موقعیت واسه اینکه تنهاییت رو ساماندهی و ازش استفاده کنی.
میتونی از دانشگاه بهترین دوستایی که لیاقتت رو دارن انتخاب کنی و درد دلاتو باهاش درمیون بذاری.
میتونی با دوستای قدیمیت تماس برقرار کنی و صحبت کنی و یا مث الان که با نوشتن حالت خوب شده بیشتر بنویسی
درمورد علی هم ،نمیدونم قبلا دوستی از جنس مخالفت داشتی یا نه ولی خیلی از مواقع این جور دوستیها اگر خوب مدیریت بشه و ازون حد و حدودا فراتر نره میتونه خیلی در بهبود و کیفیت زندکی کمک کنه ولی باید خیلی دقت کرد.
برای چند روز آخر هفته که میری مازندرون سعیت براین باشه که بیشتر وقتت رو بذاری واسه خانوادت و پدربزرگ و مادربزرگ ،درسو بیخیال
دریا حتما برو و جای ما هم زیارت کن
دریارو خیلی خیلی دوس دارم و با اینکه از دریا خیلی فاصله دارم ولی سالی دو سه دفعه میرم ،بیشتر چالوس و رامسر میرم.

بله هر کسی مشکلات خودشو داره. منم سعی میکنم کنار بیام و راه حل پیدا کنم اما مثل اینکه دست تنها سخته و اینکه اعتماد کردن به کسی تو این مشکلاتم خیلی سخت تره.
من همیشه سعی میکنم بابت نعمتایی که گفتین شکرگزار باشم ولی گاهی آدم خسته میشه و کم میاره..
تو دانشگاه پیدا کردن یه دوست قابل اعتماد واقعا سخته. حداقل من فعلا اطرافم چنین کسی نمیبینم.
درسو بیخیال.. با کمال میل این توصیتونو میپذیرم
دریا پر از حس خوبه :) شما هم زودتر یه سری بهش بزنین.

معلوم الحال دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 23:25 http://daneshezaban.mihanblog.com

سلام
از معضلات دنیای مجازی همینه. بعضیا رو خیلی دوست داری. با اینکه ندیدی شون و نمیشناسیشون. یه روزی بی خبر میرن. خیلی سخته! بعدش مدااااام بهشون فکر میکنی که چی شدن و الان کجان؟
من که نفهمیدم شما کجایی بودین کجا میخواستین برین و کجا درس میخونید! ولی ایشالا این مدت در کنار خانوادتون بهتون خوش بگذره

این رفتنا واقعا آزاردهندست و از همه بدتر اینه که آدم دستش به جایی بند نیست..
عه یعنی انقدر گنگ نوشتم؟؟
شما چرا وبلاگتونو بستین؟؟ نکنه شما هم قصد رفتن دارین؟؟ :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد