خب دوباره یار رفت و تو این چار دیواری من موندم و حوضم.

مشخصه یار اومده پیشم و کیفیت زندگیم از صفر به صد رسیده و درنتیجه دیگه غر نمیزنم؟

خسته ام

نمیدونم چند وقته که اکثر شبای من یا چاشنی غم داره یا استرس ولی واقعا تا کی میشه اینطوری ادامه داد؟ روح و جسم یه آدم تا کجا کشش داره؟

واقعا من چطوری یه روزایی این ساعت از صبح تو سرویس دانشگاه نشسته بودم در حالی که الان حتی از تختم نمیتونم بیام بیرون؟!

چرا هر طرفو نگاه میکنم غصه یه مرگ پیداست؟