کسی که دوستش داری یا کسی که دوستت دارد...

یادمه وقتی دبیرستانی بودم یکی ازم پرسید: اگه دو نفر لبه یه پرتگاه باشن و تو فقط بتونی یکی رو نجات بدی کدومو انتخاب میکنی؟؟

کسی که دوستت داره یا کسی که دوستش داری؟؟

و من اون موقع جواب دادم: من انتخاب نمیکنم. یا هر دو یا هیچکدوم.

بهم گفت: نه اگه مجبور شی یکی رو انتخاب کنی چی؟؟

گفتم: اونی که دوستم داره...

 

اون موقع هیچوقت فکر نمیکردم چند سال دیگه زندگیم طوری پیش میره که دقیقا بین کسی که دوستش دارم و کسی که دوستم داره قرار میگیرم و مجبور به انتخاب میشم.

و جالب اینکه من دقیقا مثل همون جوابها عمل کردم...

 

علی وقتی وارد زندگیم شد که من درگیر احساسم به تو بودم و نمیتونستم نبودنتو هضم کنم. درواقع کاملا احمقانه چنگ زده بودم به رابطه ای که میدونستم طرف مقابلم منو نمیخواد. علی اومد، شرایطمو براش توضیح دادم و گفتم که نمیتونم. با اینکه درواقع من و تو دیگه رابطه ای نداشتیم ولی من بازم احساس تعهد میکردم و فکر میکردم بودن با علی یه جور خیانته.

اما نه تنها از علی فاصله گرفتم که از تو هم دور شدم تا بدون من راحت زندگیتو کنی. ترجیح دادم تنها باشم تا اینکه خودمو به کسی تحمیل کنم یا با کسی باشم که نمیتونستم بهش حسی داشته باشم.

تنها بودم و نبودت همچنان آزارم میداد. هر لحظه با ساده ترین چیزا به یادت میفتادم. از بیرون همه چی تموم شده بود ولی از درونم یه جورایی بازم داشتم با تو ادامه میدادم. این حماقت همینطور ادامه داشت تا امروز...

شماره علی رو پاک کرده بودم و اکانت تلگرامشم بلاک.. میدونستم اون بلاکم نکرده ولی فکر میکردم شمارمو حذف کرده باشه. ولی امروز پیام داد. برگشت و من حسابی بهم ریختم. منی که این مدت از درون اذیت میشدم ولی چیزی بروز نمیدادم، امروز دیگه نتونستم.

دلم به حال خودم سوخت که چرا باید اینطوری باشه. اونی دوستش دارم سرسوزنی براش اهمیت ندارم ولی کسی که بهش علاقه ای ندارم احوالمو میپرسه و وقتی میبینه حالم بده سعی میکنه آرومم کنه. علی سعی کرد و موفق شد. ازم فرصت خواست تا خودشو ثابت کنه، تا تو قلبم علاقه ای ایجاد کنه...

یه لحظه فکر کردم شاید من به اندازه کافی تلاش نکردم ولی من که تو رو میشناسم. وقتی به کسی حسی نداری یعنی نداری. حالا من هر کاری کنم...


علی حرف زد، از تجربه خودش گفت و سعی کرد کمکم کنه یکم منطقی باشم حداقل بخاطر خودم.. اینکه اگه این رابطه تموم شده و تو هم حسی نداری، منم باید تلاش کنم باهاش کنار بیام. منم باید به زندگیم ادامه بدم. درست میگه. من باید دست از حماقت بردارم. تو رفتی و سرگرم زندگی خودت شدی. منم باید مشغول زندگی خودم بشم.

 

به خودم و علی فرصت آشنایی میدم. فرصت میدم بهتر همدیگه رو بشناسیم. حداقل اون منو دوست داره. شاید منم بهش حسی پیدا کنم...

من و شکمم

دقیقا از پنجشنبه هفته پیش تا امروز که دوباره پنجشنبست وعده های غذایی من به شرح زیر بوده :


پنجشنبه ناهار پیتزا و سیب زمینی

دوشنبه ناهار پیتزا

سه شنبه ناهار پلو و ماهی

چهارشنبه صبحانه مربا و کره و چای

امروز صبحانه مربا و کره و هات چاکلت

 

تو این 8 روز شام که کلا در کار نبوده و بقیه وعده ها که میبینید چقققدر مفصل بودن!!!


البته این بین برای اینکه از گشنگی نمیرم و از طرفی مغزم بکشه که درس بخونم بستنی یا شیر و خرما خوردم. خلاصه که یه جوری خودمو سیر کردم. احساس میکنم دارم زندگی خوابگاهی رو به اوج میرسونم

کافیه مامان و بابا بفهمن من دارم با این وضع زندگی میکننم.... که خب خداروشکر خبردار نمیشن

امروز ناهار که هیچی، حالا تا شب ببینم حال دارم چیزی درست کنم یا امشبم غذام بستنیه

آها راستی شب یلدا میوه و آجیل و هله هوله داشتیم که خداروشکر به دادم رسیدن.