-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دی 1401 02:19
امروز واسه بار اول اینجا تجربه پیشنهاد دوستی و شماره و این چیزا رو داشتم. اصلا تجربه خوبی نبود. خیلی غیرمنتظره بود و باعث شد احساس ناامنی کنم. با اینکه تا گفتم نه، طرف مقابل عذرخواهی کرد و رفت و اصلا کاری به کارم نداشت یا رفتارش یهو بد نشد ولی بازم خیلی استرس گرفتم و معذب شدم و حس کردم تو موقعیت ناامنی قرار گرفتم :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 دی 1401 19:57
بابا و مامان رفتن پیش خواهرم بهش سر بزنن. ویدیو کال کردن که همه دور هم باشیم. بابا خواهرمو میبوسه و بهم میگه تو رو که نمیتونم ببوسم، به جای تو خواهرتو میبوسم و دوباره بوسش میکنه. من دلم اینجا پر میکشه واسشون و صد بار آرزو میکنم کاش منم اونجا بینشون نشسته بودم. لعنت به شرایطی که امثال منو مجبور به مهاجرت کرد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 دی 1401 17:44
دلم واسه بغل کردن و بغل شدن تنگ شده. اصلا دلم کلا برای لمس کردن و لمس شدن تنگ شده. ایران خونواده و دوستامو داشتم. ولی اینجا با کسی در این حد نزدیک نیستم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 دی 1401 22:56
آدما قبل از اینکه تماس تصویری اختراع بشه چطوری مهاجرت میکردن؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 دی 1401 12:07
نمیدونم چرا از وقتی اومدم اینجا شبا خوابای عجیب غریب میبینم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دی 1401 23:53
11 روز از مهاجرتم میگذره (حتی وقتی مینویسم تعجب میکنم! جدی جدی مهاجرت کردما). میخوام یکم از تجربه برخورد با ایرانی های اینجا بگم. البته که هنوز با خیلیا آشنا نشدم و ایرانی های بیشتری رو میبینم تو ماه های آینده. در حد همین 11 روز رو حرفام حساب باز کنین در کل من چون از قبل با یه ایرانی آشنا بودم که آدم درستیه حقیقتا،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دی 1401 12:29
تجربه شنیدن صدای فین و آروغ رو هم کسب کردم به حول و قوه الهی. به نظرم این شدت از احساس راحتی تو فضای عمومی چندان هم خوب نیست، بخصوص درمورد آروغ
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دی 1401 22:51
مامان بعدازظهر زنگ زده بود. دقیقا بعد اینکه من پیش مسئول پذیرش لال شدم و آبروم رفت. تازه برگشته بودم تو اتاق میخواستم ناهار بخورم که زنگ زد. منم داشتم بی حوصله یه چیزی گرم میکردم بخورم. نونی که میخواستم بخورم مال ۲_۳ روز پیش بود و سفت شده بود، زیاد قابل خوردن نبود. حالا مامان میگفت چرا نمیری نون بگیری؟ نون سفت نخور و...
-
من رها 5 سال دارم.
سهشنبه 13 دی 1401 19:34
من 2 ساعت تمرین میکنم که چی بگم و وقتی تو موقعیت قرار میگیرم حتی اسمم هم یادم میره :/ بیچاره مسئولای خوابگاه خیلی صبورن که منو تحمل میکنن. فکر کنم از این به بعد هر وقت منو ببینن تن و بدنشون بلرزه که باز این دختره اومد. حالا چطوری بفهمیم چی میگه؟! واقعا خجالت آوره. امیدوارم این روزا رو کااااملا فراموش کنم.
-
کاش همیشه روز بود
دوشنبه 12 دی 1401 21:04
اینجا روزا همه چی اوکیه. مشکل وقتی شروع میشه که کم کم روز تموم میشه. هر چی به سمت غروب میره و به شب نزدیک تر میشه حال من بدتر میشه. دلم میگیره، استرس میگیرم، دلتنگ میشم و دلم میخواد فقط برم تو تخت و فرندز ببینم و اگه نیاز شد گریه کنم تا بالاخره وقت خواب برسه. کلا من صبحا رو بیشتر دوست دارم. انرژیم خیلی بیشتره و وضعیت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دی 1401 05:24
اولین جشن سال نوی میلادی رو تجربه کردم و ۳تا دوستم پیدا کردم. یادتونه گفتم شب اول اون پسر آشنامون با ۲تا ایرانی دیگه اومدن دنبالم؟ امشب یکی از اون ایرانیا که از این به بعد بهش میگم عمو، من و ۲تا دانشجوی دیگه و اون پسر آشنامونو دعوت کرد همه با هم بریم بیرون. اون ۲تا دانشجو ۲تا دخترن هم سن و سال خودم که ترم پیش اومدن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 دی 1401 19:33
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 دی 1401 14:24
از صبح تا حالا درگیرم که اینجا باید چطوری لباس بشورم. بلد نیستم با دستگاهای اینا کار کنم و بیشتر لباسامم کثیف شدن. امروزم آخرین روز ساله و همه جا تعطیله و مسئولای خوابگاه نیستن. بماند که اگه باشن هم متوجه نمیشم چی میگن از بس تند تند حرف میزنن.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 دی 1401 11:55
من دارم داخل اتاقم با جوراب و شلوار و لباس آستین بلند و سوییشرت میگردم. بعد همین الان یکیو دیدم داشت تو خیابون با شلوارک ورزش میکرد. کز خوردم :/ یعنی یه روز منم اینقد به این سرما عادت میکنم؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 دی 1401 01:36
پسره زنگ زده میگه مشکلی ندارین؟ میگم نه فقط از ماکروفر میترسم. خدایی چرا بهش اینو گفتم؟ :/
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 دی 1401 21:47
خیلی دلم میخواد همه چیو با جزئیات اینجا بگم ولی اگه بخوام از دیروز تا امروزو بنویسم پستم طومار میشه. تا الان همه چی خوب بوده. فرانسویا مهربون بودن. خیلی برای کمک کردن داوطلبن. حالا مطمئنا بدی هایی هم دارن که من در طول زمان متوجه میشم. کارام هم خوب پیش رفته تا اینجا. واقعا اینقد تو همین دو روز با ایرانی های مهربون و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 دی 1401 21:26
یک عدد رها در وسط مملکت فرانسه هستم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1401 07:27
امروز بعدازظهر فرانسه ام :))
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دی 1401 23:38
همه دارن سعی میکنن امشب بهم دلگرمی بدن. خیلی قشنگن :))
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 دی 1401 00:19
خب دیگه یواش یواش دارم رفتنی میشم. از وقتی ویزا اومد تا همین الان، اصلا نفهمیدم چطوری گذشت. یهو همه چی شلوغ شد. تکمیل کردن وسایل و جمع و جور کردنشون و هماهنگ کردن با دوستام واسه خداحافظی و انجام دادن کارای اداری باقی مونده و... این وسط هم هیییی فامیلا اومدن و رفتن و دیوانم کردن. خونمون یه جوری شده بود که انگار عیده....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذر 1401 01:17
کم کم دارم استرس میگیرم. میترسم وسایلم تو چمدونام جا نشه یا اینقد سنگین بشه که دست تنها از پس حمل کردنشون بر نیام. بماند که خود فرودگاه و قطار خیلی بهم استرس میده. امیدوارم گم نشم :/
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذر 1401 01:08
کم کم دارم میرسم به مرحله هی بستن چمدون و هی وزن کردن. نمیدونم از کجا شروع کنم. واقعا گیج کنندست. میترسم آخرش یه چیز مهمو یادم بره :|
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 01:22
دارم لحظه هایی رو زندگی میکنم که ۴ سال براش رویاپردازی کردم. واقعا قشنگه. یه جوریه که میترسم یهو یه اتفاقی بیفته و همه چی خراب شه.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذر 1401 11:41
ویزا گرفتم. وییییزاااااا گرفتممممممم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذر 1401 13:23
جواب ویزام اومد :| تهرانه. تا 2 روز دیگه میرسه دستم. زنگ زدم ببینم نتیجه رو بهم میگن یا نه. گفتن ما نمیدونیم. تو همون بسته ای که به دستتون میرسه نتیجه رو اعلام کردن. 2 روووووز دیگه باید صبر کنم. اه کاش اصلا خبر نمیدادن نتیجه مشخص شده. یهو میرسید دستم خلاص میشدم. الان من تو این 2 روز چطوری تمرکز کنم؟ -_- یعنی من همین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذر 1401 09:57
خواب دیدم جواب ویزا اومده. ولی متن ایمیل یه چیز درهم برهمیه و هر چی میخونم متوجه نمیشم نتیجه چیه. دارم عقلمو از دست میدم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1401 19:55
دقیقا 2 هفته پیش همه مدارکمو تحویل سفارت دادم و منتظرم نتیجه ویزا بیاد. راستش فکر میکردم در عرض 2 هفته جوابش میاد و تکلیفم مشخص میشه ولی هنوز هیچ خبری نشده. فکر کنم من از اون پرونده هاییم که قراره دیر جواب بگیرم :( الان یه جوری شدم که هر ایمیل یا sms ای که میاد یه دور دلم میریزه و تا باز کنم ببینم از کجاست نصفه جون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذر 1401 01:14
هر کی به من میرسه که از قضیه مهاجرتم خبر داره (ماشالله همه اینقد فوضولن که میدونن) یه جوری با اطمینان میگه "بهت ویزا میدن بابااااا" که انگار آب خوردنه. من که خودم تمام مسیرو جلو اومدم و خبرا رو پیگیری میکنم شک دارم ویزا بگیرم. بعد اینا از کجا اینقد مطمئنن؟ احمقانست واقعا. بیشتر از اینکه یه جوری حرف میزنن که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذر 1401 11:18
با اختلاف امروز یکی از تخمی ترین تجربه های استفاده از وسیله نقلیه عمومی رو داشتم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آذر 1401 23:26
برای اولین بار با شنیدن خبر آزادی یه آدم گریه کردم. چقدر دلنشینی آخه.