-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 شهریور 1403 17:30
عذاب الیم میدونین چیه؟ فامیل های ایرانی. یعنی همون آدمایی که به یه ورتم نیستن و ازشون فراری هستی ولی هر بار که میای ایران مجبورییییی ببینیشون. اصلا مهم نیست تو بری دیدنشون یا نه. اونا خود به خود میان -_- + یه دخترعمو دارم که خیلی خوب متوجه شده دیدنش واسم مهم نیست. امسال که اومدم، نه اومد پیشمون نه زنگ زد. اینقد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 شهریور 1403 03:01
"It's your road, and yours alone, others may walk it with you, but no one can walk it for you."
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مرداد 1403 17:35
تو یه مرحله ای از زندگیمم که احساس میکنم همه از من موفق ترن. چه اونایی که تو ایرانن، چه اونایی که خارج از ایرانن. هیچوقت همچین حسی به زندگیم نداشتم. حتی اون زمانی که هنوز مهاجرت نکرده بودم و هزارتا بدبختی رو پشت سر میذاشتم که کارم جور شه و ویزام بیاد. الان انگار هیچی ندارم، نه تو ایران نه تو فرانسه. و حتی در آستانه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 مرداد 1403 03:27
هیچوقت فکر نمیکردم اولین باری که تنها تو یکی از شهرای ترکیه ام، اینطوری باشه. من در جهت اومدن به ایران، توی ترکیه آواره شدم. امشبو تو یه هتل میگذرونم تا ببینم فردا بالاخره پروازی به سمت ایران بلند میشه یا نه. فقط میخوام برسم پیش خونوادم، بخصوص بعد اینکه لوفتانزا ۲ روز مونده به سفر، پرواز رفتمو به ایران کنسل کرد و با...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 مرداد 1403 18:23
خون به جیگر میدونین چیه؟ من برای اومدن به ایران دارم خون به جیگر میشم وسط این کنسلیا و داستانای همیشگی.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مرداد 1403 21:45
یه وقتایی با خودم فکر میکنم اصلا مهاجرت ارزششو داشت؟ درسته که الان یه سری چیزایی دارم که هیچوقت تو ایران نمیتونستم به دست بیارم ولی در عوض چیزای مهمی رو هم از دست دادم که احساس میکنم هیچوقت نمیتونم دوباره به دستشون بیارم. راستش دم ایران رفتنمه و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم. باید درس بخونم ولی اصلاااااا حسش نیست. فقط...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 تیر 1403 21:00
چند وقتیه عمیقا دلم میخواد همه چیو ول کنم و بیفتم تو جاده. شهر به شهر، کشور به کشور دنیا رو بگردم. وسطاش هر جایی تونستم یکم کار کنم و پول دربیارم و باز ادامه بدم. آخرشم یه گوشه سبز و دنج واسه خودم زندگی کنم. به این همه دویدن روزمرم نگاه میکنم و حس میکنم تهش اون چیزی نیست که من از زندگی میخوام. هر چی بیشتر جلو میره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 تیر 1403 17:34
به نظرم یکی از بزرگترین ظلم هایی که پدر و مادر در حق بچه میتونن بکنن اینه که جز درس خوندن هیچ توانایی دیگه ای رو توش پرورش ندن و تو بزرگسالی تمام اون چیزی که این آدم بلده درس خوندن باشه. یه وقتایی واقعا حس میکنم برده ام.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 خرداد 1403 01:30
خدایا یکم اون آفتاب لامصبو بفرست اینور. بابا خسته شدیم از ابر و بارون و سرما. لعنتی نزدیک تابستونه مثلا. مگه اومدیم قطب؟!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 22:07
اگه الان ایران بودم، یه فست فود تپل سفارش میدادم ولی متاسفانه یه دانشجوی ساده تو فرانسه ام -_-
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 فروردین 1403 16:16
اونایی که دانشجو نیستن و ساعت کاریشون هم انعطاف پذیره و دست خودشونه واقعا خیلی خوش به حالشونه. از بس سر کلاس خمیازه کشیدم، دهنم داره پاره میشه -_-
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمن 1402 06:16
آرزوی من در حال حاضر: یه خونه در حد خونه دانشجوییم تو ایران و یه شغل با درآمد معقول. حوصله هیچ رویاپردازی دیگه ای رو ندارم. فقط دلم یه زندگی استاندارد میخواد.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1402 06:20
استیون جانسون (نویسنده) تو کتاب "دور اندیشی" میگه : فارغ از اینکه چقدر روی ابتدای کار سرمایهگذاری کنیم -با رفتن به کلاسهای تفکر، تاملات طولانی، رمانخوانی، و جبر اخلاقی قوه ذهنیمان را تکمیل کنیم-، ما نمیتوانیم خودمان را از رنج یادگیری در عمل خلاص کنیم. رنج یادگیری در عمل میدونین یعنی چی؟ یعنی بگایی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1402 05:19
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذر 1402 18:00
ترم تموم شد و آخرین امتحانمم امروز دادم و تماااااام. سلام بر آزادی و عشق و حال به مدت ۱ ماه :))))))
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذر 1402 17:51
اولین برف پاییز همین الان شروع به باریدن کرد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آذر 1402 18:49
کراش و دیت سابق تبدیل به دوست پسر شد. فعلا همه چی واقعا خوبه ولی نمیتونم پیشبینی کنم تو طولانی مدت چه اتفاقی میفته. سعی میکنم بهش فکر نکنم و از زمان حال لذت ببرم. تنها چیزی که منو نگران میکنه اینه که همه چی خیلی سریع پیش رفت. یعنی اینقد با هم تفاهم داشتیم و خوب با همدیگه کنار اومدیم که خود به خود سریع جلو رفتیم. به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبان 1402 16:27
برای بار هزارم، من چرااااااا تصمیم گرفتم به زبان فرانسوی درس بخونم؟ مگه انگلیسی چش بود؟ تو مغز من چی ریخته بودن که این بلا رو سر خودم آوردم؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبان 1402 16:37
نمیشه برگردم به سفر؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبان 1402 16:12
اینجا سیستم اینطوریه که در طول ترم ۱ هفته یا ۲ هفته تعطیلات میدن. اون یکی دو هفته خیلی خوش میگذره ها ولی بدیش اینه که بعدش که میری سر کلاس، راحت یه هفته طول میکشه تا مغزت دوباره کار بیفته. من الان مغزم خاموشههههه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبان 1402 02:25
فرانکفورت دنیای جدیدی بود که از کشف کردنش در پوست خودم نمیگنجم. خیییلی با شهری که من تو فرانسه توش زندگی میکنم متفاوت بود. تازه برگشتیم و من هنوز منگم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبان 1402 01:15
من اولین تجربه هالووینمو بخاطر مریضی از دست دادم -_- درواقع بین هالووین و سفر آلمان انتخاب کردم. یه چند روزی بود گلوم خیلی درد میکرد ولی علائم دیگه ای نداشتم. فکر کردم بخاطر سیگاره و یه مدت نکشم خوب میشه ولی بدتر شد تا اینکه از دیشب حس کردم سینوس هامم درد میکنن و دیگه خودمو بستم به میوه و مایعات و دمنوش و دارو که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبان 1402 15:07
آشنایی با کراشم خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم پیش رفت. یعنی اینطوری شد که خیلی یهویی و زودتر از روزی که قرارمون بود، اومد و یه شب تا صبح، ۸ ساعت نشستیم رو در رو حرف زدیم و صبحش دیگه وارد مرحله بعدی شده بودیم. اولین بار تو زندگیم بود که ۸ ساعت یه سره و حضوری با کسی حرف میزدم. تا اینجا که همه چی خیلی خوب بوده....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبان 1402 15:26
چندلر بینگ عزیزم، با چه دلی بدون تو دوباره فرندز ببینیم؟ تو یکی از ۶ کارکتری بودی که به روزای تاریک من نور میبخشید. حالا یه نور برای همیشه از زندگی من کم شده..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آبان 1402 02:27
خب در ادامه پست قبلی باید بگم که پیشنهادشو قبول کردم و قراره بریم بیرون. گفتم حالا یه دیت میرم ببینم چی میشه. اگه خواستیم به آشنا شدن ادامه بدیم درمورد حریم شخصی و این داستانا باهاش صحبت میکنم. دیگه وقتی کراشت بهت پیشنهاد میده چطوری میخوای رد کنی؟ تا الانم هر چی صحبت کردیم بیشتر حس کردم بهم میخوریم. احتمالا آخر هفته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 آبان 1402 03:01
من چند وقت پیش تو همین جمع بچه های ایرانی با یه پسری آشنا شدم که دوست یکی از بچه ها بود و تازه اومده بود تو این شهر. بعد من همون بار اولی که دیدمش روش کراش زدم یکم. تایپ منه تا حد زیادی و همون موقع هم حس کردم اونم یکم خوشش اومده. حالا این آشنایی مال تابستونه. از اون موقع تا الان ما تو همین جمع چند بار همدیگه رو دیدیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبان 1402 03:47
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبان 1402 03:27
تقریبا ۲ هفته دیگه تولدمه. امشب با بچه های ایرانی واسه من و یکی دیگه از دخترا جشن گرفتیم. واقعا خوش گذشت. ولی کلا وقتی کنارشونم یه حس دوگانه ای دارم. انگار هم از این جمع هستم و هم نیستم. نمیدونم چرا حس تعلق پیدا نمیکنم بهشون. گاهی حس میکنم به جمع های دوستای خارجیم تعلق بیشتری دارم تا به این بچه ها. با اینکه آدمای خوبی...
-
سرنوشت جوینده رد پای «رهایی»
سهشنبه 25 مهر 1402 02:21
من سال های زیادی رو دنبال مفهوم رهایی گشتم. حداقل از زمان شروع این وبلاگ و شاید حتی قبل از اون. دنبال دلیل این همه رنج زندگی و به امید پیدا کردن راه حل که همون رهایی باشه، بودم. تو این مسیر بالا و پایین زیاد داشتم. شاید روزای سختم بیشتر از روزای آسونم بود. اسممو اینجا "رها" گذاشتم چون میدونستم بالاخره یه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1402 02:53
مامانم سرطان پستان گرفته. ۱ ماه پیش یه غده ای رو حس میکنه، بیوپسی میگیرن و مشخص میشه بدخیمه. ۲ جلسست شیمی درمانی رو شروع کرده و دی ماه جراحی داره. خداروشکر به هیچ جای دیگه متاستاز نداده و غده کوچیکی هم هست. ولی من تازه امشب بعد از ۱ مااااه خبردار شدم. تو این مدت فقط تو ویدیوکال متوجه شده بودم موهای سرش کم شده که بهم...