-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشت 1402 01:16
یه چیز دیگه هم بگم. دنیا کلا برای آدمای برونگرا طراحی شده. برای آدمایی مثل من هیچ جایی در نظر نگرفتن. به نظرم تو ایران شرایط از این نظر بهتر بود. اینجا اگه برونگرا نباشی خیلی راحت گم میشی تو جمعیت، قورتت میدن. و این واقعا زندگی رو سخت و ترسناک کرده واسه من. نمیدونم چطوری قراره از پس این اجتماع بربیام. فعلا که دارم ازش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشت 1402 01:12
وقتی به این فکر میکنم که با این زبان نصفه نیمه وسط فرانسویایی که با سرعت هر چه تمام تر فرانسوی حرف میزنن و میفهمن، باید بیفتم دنبال کار، تن و بدنم میلرزه. یه جوری اضطراب پیدا میکنم که مغزم قفل میشه. با این سطح از اجتماعی نبودنم احتمالا اصلا کار گیرم نیاد. فعلا که هنوز جرات نکردم برم دنبالش.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 فروردین 1402 23:33
برای نگاه به یک مسئله سه زاویه دید وجود داره: اون چه که من فکر میکنم اون چه که تو فکر میکنی اون چه که واقعیته
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 فروردین 1402 19:21
من الان متوجه شدم تو شهری که هستم پل هوایی واسه عابر پیاده ندیدم تا حالا! همه از رو زمین میرن. اکثر جاها خط کشی عابر پیاده وجود داره و حتی اگه چراغ راهنمایی رانندگی نباشه ماشینا خودشون واسه عابر پیاده می ایستن تا رد بشه. درنتیجه اصلا نیازی به پل ندارن. ولی پل هوایی هم چیز باحالی بود. از اون بالا خیابونو و رد شدن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 فروردین 1402 00:08
دلم پر میکشه برای مازندران، برای جنگل هاش، برای تپه هاش، برای جاده هایی که یه طرفش شالیزار بود و طرف دیگش تپه های پر از درخت و فرقی نمیکرد من به کدوم طرف دید داشته باشم، با خیال راحت آهنگ گوش میدادم و از منظره هایی که هر بار برام تازگی داشتن و هیچوقت تکراری نمیشدن لذت میبردم. دلم پر میکشه برای صدای رعد و برق و بعدش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 فروردین 1402 01:21
مولانا چه قشنگ میگه: حقیقت آینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست. هر کس تکه ای از آن را برداشت خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست! حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود. هر کدوم از ما فکر میکنیم حق با ماست. بعد به جون همدیگه میفتیم که ثابت کنیم درست میگیم. تهش به چی میرسیم؟ به همین دنیای قاطی پاطی ای که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 فروردین 1402 14:30
رها خوشالهههههه :)))))) وسایلشو پست کردن. یه ماه دیگه ماگ جدید و گیتارش تو دستشه خدا کنه گیتارم صحیح و سالم برسههههه (ایموجی چشمان ملتمس و اشک ناک)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردین 1402 23:31
یکی از دوستای ایرانم اومده آلمان. منم به آلمان خیلی نزدیکم. و الان در پوست خودم نمیگنجم :)))) خیلی خوشحالم یکی از دوستای ایرانم بهم نزدیک شده. تازه این از دوستای خیلی صمیمیم نبود. وای اگه یه روز دوستای صمیمیم بیان اروپا تو دل من عروسی میشه :))))))
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردین 1402 14:32
تو وبلاگم برگشتم عقب و رسیدم به روزای آخر ایران بودنم. چه نگرانی ها و لحظه هایی. الان که میخونم تک تک اون ثانیه ها از جلوی چشمم رد میشن و لبخند میزنم :)
-
تیکه پاره ام..
جمعه 11 فروردین 1402 13:50
یه تیکه از روحم تو خونه دانشجوییم تو گرگانه. یه تیکه خیلی بزرگی از روحم تو آغوش خواهرمه. تمام اون چیزی که منو به زندگی وصل میکنه خونواده کوچیک ۳نفرمه که تو ایرانن. جسمم هم اینجاست وسط خاک فرانسه.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 فروردین 1402 14:09
خب حالم داره بهتر میشه :) داشتم دق میکردما.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 فروردین 1402 03:23
دارم مقایسه میکنم میبینم من چقدر وقتی ایران بودم شخصیت متفاوت و حتی بهتری داشتم نسبت به الانم. احتمالا اگه دوستایی که اینجا باهام آشنا شدن با دوستای ایرانم درمورد من صحبت کنن تعجب کنن که من همون آدمم؟!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردین 1402 03:06
مغز خاطره الکل نیکوتین هورمون انتقال دهنده های عصبی نقص ترس تروما اضطراب overthinking افکار توهم ناامیدی غم درد کمبود عشق مفاهیم پوچی من چیزایی که با رفتن حل نمیشن چیزایی که با تو ان، فرقی نمیکنه کجا باشی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 فروردین 1402 14:10
الان تنها چیزی که اصلا دلم نمیخواد ببینم آدمیزاده. ولی متاسفانه مجبورم برم دانشگاه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردین 1402 03:30
In my shoes, just to see What it's like to be me I'll be you, let's trade shoes Just to see what it'd be like to Feel your pain, you feel mine Go inside each other's minds Just to see what we find Look at shit through each other's eyes
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردین 1402 02:02
الان عمیقا خالیم خالی از همه چی اونقد خالی که اگه همینجا همه چی تموم شه برام مهم نیست تنها و تهی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1402 14:37
دیشب خواب دیدم عیدو ایرانم. حالا واقعا علاقه ای به دید و بازدیدای عید ندارم و خوشحالم که مجبور نیستم یه عده رو ببینم ولی تو خوابم کنار خونوادم بود و به دوستام زنگ زدم یهو خبر اومدنمو دادم و اینا قشنگ بود.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 فروردین 1402 18:25
سلام بر آنان که در ما چیزی را دوست داشتند، که خودمان آن را ندیدیم و دوست نداشتیم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفند 1401 15:17
الان دقیقا تو همون موقعیتیم که حس میکنم یه حجم اضافه ام وسط حجم هایی که اضافه نیستن. همون جایی که حس میکنم اشتباهم.
-
شکاف
شنبه 27 اسفند 1401 04:53
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اسفند 1401 04:24
حرف دارم. یا بهتره بگم فکر دارم. ولی کلمه ندارم متاسفانه. شاید رمزدار بنویسم کلمه پیدا شه. رمزدار که مینویسم یه سری جمله ها رو میچسبونم بهم و نگران نیستم که واسه بقیه معنی دار هست یا نه. خودم میفهممشون. خوابم دارم ولی دلم نمیخواد بخوابم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اسفند 1401 04:04
از نشونه های پیر شدن همین بس که وسط اولین چت آشنایی برگشتم گفتم ببخشید من خوابم میاد، میشه بقیه صحبتو بذاریم واسه بعد؟ حالا اگه قبلا بود اینقد هیجان زده بودم که تا صبح بیدار میموندم حرف میزدم. اصلا خواب به چشمم نمیومد. ولی الان راحت میتونم بخوابم. کلا دیگه مثل قبل هیجان زده نمیشم. همه چی رنگ و بوی منطقی تری به خودش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفند 1401 03:06
به نظرم جمعیت انسانی هیچوقت به تعادل نمیرسه و به تعادل بقیه دنیا هم میرینه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اسفند 1401 19:13
تو کلاسم. یهو بارون شدید شروع میکنه به باریدن و بعدش صدای رعد و برق. من یهو انگار تو اتاقمم، رو تختم دراز کشیدم، در بالکن بازه و باد خنکی میپیچه تو اتاقم و به صدای بارون و رعد و برق گوش میدم. صدای مامان و بابا از طبقه پایین میاد و زندگی تو خونمون در جریانه.
-
نجات دهنده در مغز من مدفون است
جمعه 19 اسفند 1401 02:06
جالبه که همه آدما به اندازه من ناامید نیستن و زندگی برای همه اونقدری رنج آور نیست که برای من هست. با اینکه شاید شرایطشون از من بدتر باشه ها. ولی روان سالم تری دارن و اصلا کاملا دیدشون به زندگی با من فرق میکنه. هر چی بیشتر میگذره و بیشتر با آدمای جدید آشنا میشم میفهمم اوضاع من چقدر داغونه و خودم خبر ندارم. خیلی وقته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اسفند 1401 23:55
تقریبا 2 ماه و نیمه که مهاجرت کردم. 1 ماه اول به قدری حس تنهایی میکردم که دلخوشیم نگاه کردن به چراغ های روشن ساختمون اداری روبروی خوابگاهم بود. از پنجره اتاقم نگاهش میکردم و یکم دلم گرم میشد که آدمایی اون بیرون هستن و زندگی هایی در جریانه. بعدش دوست های خوبی پیدا کردم. آدمایی که کنارشون واقعا بهم خوش میگذشت و واقعی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اسفند 1401 16:35
دیروز با یه دختر افغان صحبت میکردم که فعال سیاسیه و وقتی طالبان افغانستانو گرفت از ترس جونش به فرانسه پناهنده شده و بعدشم درخواست داده خونوادشو آورده فرانسه، چون جون اونا هم در خطر بوده. صحبت از پناهندگی شد. فرانسه خیلی هواشو داشته و واقعا از اینجا راضی بود(باید بگم وضعیت اون که پناهندست از وضعیت ما که مهاجر تحصیلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اسفند 1401 12:46
من واقعا دارم با فرانسوی ۶ قلو میزام. احساس میکنم حلزون زودتر از من پیشرفت میکنه :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اسفند 1401 17:37
ماشالله ایران با یه سرعتی داره به عقب برمیگرده که واقعا آدم شوکه میشه! احساس میکنم ایرانی که ۲ ماه پیش ازش خارج شدم، یهو ۵۰ سال برگشته عقب.
-
تلنگر
یکشنبه 14 اسفند 1401 03:52