چند وقتیه عمیقا دلم میخواد همه چیو ول کنم و بیفتم تو جاده. شهر به شهر، کشور به کشور دنیا رو بگردم. وسطاش هر جایی تونستم یکم کار کنم و پول دربیارم و باز ادامه بدم. آخرشم یه گوشه سبز و دنج واسه خودم زندگی کنم. به این همه دویدن روزمرم نگاه میکنم و حس میکنم تهش اون چیزی نیست که من از زندگی میخوام. هر چی بیشتر جلو میره بیشتر این حسو پیدا میکنم. نمیدونم کی و کجا یا اصلا چطوری ولی یه روزی فرصت اینو ایجاد میکنم که به دل خودم زندگی کنم. 

به نظرم یکی از بزرگترین ظلم هایی که پدر و مادر در حق بچه میتونن بکنن اینه که جز درس خوندن هیچ توانایی دیگه ای رو توش پرورش ندن و تو بزرگسالی تمام اون چیزی که این آدم بلده درس خوندن باشه. 

یه وقتایی واقعا حس میکنم برده ام.