یه جور خودآزاریه..
داشتم یه وبلاگو میخوندم که یاد اهنگی افتادم که مسبب آشنایی من و تو شد..
همین که تو گوشم شروع به خوندن کرد بغضم گرفت.. دلم پر کشید واسه اون روزا.. همون روزایی که داشتمت..
کاش الانم مثل همون روزا بود.. میدونم دیگه تکرار نمیشن..
میدونم حالا فقط دوتا دوستیم که گاهی از هم خبری میگیریم..
همه چیزو میدونم ولی بازم دست خودم نیست..
هر بار که یادت میفتم، هر بار که تو لیست مخاطبای تلگرامم از کنار اسم تو رد میشم.. هر بار که چک میکنم ببینم کی آنلاین بودی.. هر بار که میبینم همزمان با من آنلاینی.. همه این موقع ها حس خاصی دارم.. باور کن دست خودم نیست
همین ابتدای پست بگم که من این پستو دیروز ساعت 16:30 نوشتم و میخواستم همون موقع اینجا بذارمش ولی متاسفانه تو جاده بودم و نت قطع و وصل میشد و من موفق نشدم آپ کنم:( پس وقتی دارین این پستو میخونین تصور کنین که امروز پنجشنبست
خب تو پست قبلی گفتم که نگران امتحان و علی بودم.
از امتحان بگم که سه شنبه حدودای ساعت 7 غروب شروع کردم به خوندن و تقریبا تا ساعت 1:30 خوندم و دیدم دیگه حالشو ندارم. کنار گذاشتم و تا بخوابم 2:30 شده بود. واسه 6:30 صبح ساعتو زنگ گذاشتم که بقیشو تا 10 تموم کنم و تا 12:30 مرور کنم و برم که 1:30 امتحان داشتم. امااااا...
چشمتون روز بد نبینه. ساعت 6:30 بیدار شدم و 7 بالاخره بلند شدم. کلا 4 ساعت خواب.. هنوز خواب آلود بودم. رفتم یه آبی به صورتم زدم و نشستم که درس بخونم اما یهو دل و رودم شروع کرد به سوختن و تیر کشیدن طوری که نمیتونستم تکون بخورم. سعی کردم بهش اهمیت ندم و درسمو بخونم. یه صفحه خوندم دیدم نه نمیشه. دراز کشیدم و جزوه رو گذاشتم کنارم. گفتم شاید اینطوری بهتر شه و همزمان درسم میخونم. ولی مگه ول میکرد
قبلا هم چند باری اینطوری شده بود ولی آخه با درسم چه خاکی تو سرم میکردم؟؟
بالاخره دیدم اینطوری به جایی نمیرسم.. هم درد ول کن نبود هم به شدت
خواب آلود بودم. گفتم نیم ساعت یک ساعتی میخوابم. بیدار شم بهتر میشه. خوابیدم و 9
بیدار شدم. دردم کمتر شده بود. دیگه دوباره صورتمو شستم و شروع کردم. رسیدم جزوه
رو بخونم ولی دیگه وقت نشد مرور کنم. البته چند صفحه آخر جزوه رو بااینکه وقت
داشتم حوصلم نگرفت بخونم
خداروشکر تمام این مدت اصلا استرس نداشتم و با آرامش به کارام رسیدم. دیگه حدود 12 آماده شدم و رفتم سلف نهار خوردم و بعدش هم جلسه امتحان.. مرور نکرده بودم و احساس میکردم هیچی یادم نمیاد. همه حداقل یه دور مرور کرده بودن. با این حال سعی کردم بیخیال باشم. برگه ها پخش شد و یه لحظه حس کردم از همون سوال اول چیزی بلد نیستم ولی چند لحظه به مغزم وقت دادم به یاد بیاره و دیدم نه اوضاعم خیلی هم بد نیست.
طبیعتا امتحان عالی نبود ولی وقتی اومدم بیرون کاملا راضی بودم. حالا تا تصحیح شه و نمرات بیاد ببینم که چی کار کردم.
و اون درد لعنتی کم و بیش تا دیشب ادامه داشت و آخرشم نفهمیدم بخاطر چی بود.. شاید بخاطر سرمای هوا شاید بخاطر تغذیه بد.. نمیدونم. به هر حال الان حالم خوبه
این از امتحان و اما علی..
این مدت از بس تو پستام راجع به علی حرف زدم که نمیخوام دیگه الانم کلی توضیح بدم. فقط بگم که تا قبل از امتحان به پیامها و تماسهاش جوابی ندادم. غروب بعد از امتحان یه پیام بهش دادم که هر طوری هست این رابطه باید تموم شه. خب یه بحث هم داشتیم، سعی کردم خودمو کنترل کنم و بذارم حرفاشو بزنه و بهش حق دادم ناراحت و عصبانی باشه و دعای بد کنه. بعد از کلی اعصاب خردی بالاخره تموم شد. از حسم تو اون لحظه بگم که ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم. میدونستم که تصمیم درستی بود ولی احساس میکردم شاید شیوه غلطی بود.. به هر حال تموم شد و به نفع هر دومونه. سعی کردم منطقی برخورد کنم و پشیمون نیستم.. انشاءالله علی هم خیلی زود حالش خوب میشه..
کنار همه اینا الان احساس آزادی میکنم. انگار دوباره رهام.. باورم نمیشه از قرارمون فقط 1 هفته میگدره. هفته پیش همین موقع با هم بودیم. ولی واسه من این 1هفته به اندازه چند هفته گذشت. انگار این مدت زمان کش میومد.
و اما برسیم به اینکه من الان کجام که دارم این پستو مینویسم.
الان تو اتوبوسم به سوی خونه. به سوی مازندران عزیزم و خونواده عزیزترم.
دلم واسه این استان و اون خونه و آدماش یه ذره شده.هفته پیش واسه امروز ساعت 12:30 اینترنتی بلیط خریده بودم. که البته امروز ساعت 10 تماس گرفتن که اتوبوس دیر میرسه و حرکتتون افتاده ساعت 2.
حالا تو اتوبوسم و دیدم زمان خوبی واسه پست گداشتنه. جاتون خالی این جاده ها و گردنه ها اونقدر قشنگ و جذابن که من هر دفعه برای دیدنشون حسابی ذوق میکنم. قشنگ ترین قسمت گردنه ها دم غروبه وقتی تو سرخی آفتاب غرق میشن
جالبه که صندلی کناریم کسی ننشسته و من تنهام. خب چی بهتر از این؟؟ با خیال راحت تونستم براتون پست بذارم:)
حمید صفت تو گوشم میکوبه و کتاب و لپ تاپ رو پامه و جاده رو تماشا میکنم.. همه چیز همینجا تو همین لحظه فوق العادست و من پر از حس آرامش و لذتم. خدارو شکر
گاهی پر از استرس، گاهی پر از آشفتگی، گاهی پر از آرامش..
امروز شاید هر سه تا رو حس کردم.. و الانم آرومم..
گاهی وقتی تو شرایط خیلی بدی گیر می کنم اتفاقی میفته که بزرگی خدا و بی ارزش بودن استراسامو بهم نشون میده.
این چند روز روزای بدی بود.. روزایی پر از استرس و حس فرار.. فرار از خودم، فرار از زندگیم، فرار از لحظه هایی که لازمه بهم بگذره تا بزرگ شم..
ماجرای علی ادامه دار شد.. بهش گفتم باید همه چی تموم شه اما قبول نکرد، هر چی گفتم بازم حرف خودشو زد و منم تصمیم گرفتم سکوت کنم.. به تلفناش جواب ندادم و وقتی پیام داد گفتم فقط میخوام تنها باشم، دور از همه.. و خداروشکر فعلا ساکته.. ولی همچنان قضیه رابطمون معلق مونده..
من داشتم کم کم پیشنهادشو واسه یه دیدار دوباره قبول میکردم ولی امروز خدا دوستی رو بهم رسوند که کمکم کنه.. بهم این جراتو داد که محکم مقابل خواسته بیجای علی بایستم و کوتاه نیام و نترسم.. دوستی که خودم چند روز پیش میخواستم ازش کمک بخوام ولی پشیمون شدم و امروز خدا خودش این آدمو سر راهم قرار داد. خدایا شکرت
بعد صحبتام با دوستم هنوز حالم بد بود.. استرس تصمیمم راجب علی و اینکه حتما باید انجام شه از یه طرف و استرس امتحان ترم فردا که هنوز هیچی نخوندم از طرف دیگه.. سعی کردم خودمو آروم کنم.. واسه خودم چای و کیک آماده کردم و یکم پستای وبلاگ جدیدی که باهاش آشنا شدمو خوندم..
بعدش رفتم رو تراس و هوایی تازه کردم و منظره ها رو تماشا کردم.. خوبی طبقه چهارم بودن اینه که همه چی از این بالا جالب تره.. هم آسمون و ماه و ستاره هاش هم زمینو و نور و آدماش.. تو اون لحظه دلم واقعا یه دوربین میخواست..
هوا هم خیلی خوب بود.. سرد بود اما نه سرمای آزاردهنده
به آدمایی که پیاده یا تو ماشیناشون میرفتن نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی هر کدوم از اینا الان ذهنشون مشغول چه موضوعیه..
به شهر نگاه کردم که پر از نورهای رنگارنگ و آدمای متفاوته و با خودم فکر کردم یعنی الان گوشه گوشه این شهر داره چه اتفاقاتی میفته.. و به خودم نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی چه روز و شبایی رو قراره همینجا رو همین تراس بگذرونی، چه خاطره هایی قراره از اینجا با خودت ببری، و اینکه چند سال دیگه وقتی برمیگردی و به این روزا نگاه میکنی چی از این استرسا یادته و اصلا اون موقع این استرسا چه ارزشی یا تاثیری تو زندگیت داره؟؟ دیدم واقعا هیچی.. استرسایی که دارم بخاطرشون لحظه هامو به خودم زهر میکنم در حالی که میتونم آروم باشم هیچ تاثیری تو آیندم ندارن..
همینا باعث شد آروم بشم و بازم مثل دفعات قبل احساس کنم زندگی به اون سختی که گاهی فکر میکنم نیست.. بازم خدا رو شکر
فعلا بیخیال فکر کردن به علی شدم.. فردا امتحان دارم و این الان مهم تره.. تازه میخوام شروع کنم بخونم هم امشب هم فردا تا ساعت 1 وقت دارم. امیدوارم تموم کنم ولی اگه تمومم نشد خیلی مهم نیست. در همون حدی که خوندم میرم امتحان میدم. انشاءالله که خوب بشه.
فردا که خیالم بابت امتحان راحت شد دوباره با علی حرف میزنم و تمومش میکنم. این بار باید تموم شه. خدایا کمکم کن
لطفا برام دعا کنید که فردا کلا به خیر بگذره..
دیروز اولین قرار بود.. اولین دیدار.. اولین قرار از سه قراری که قولش رو دادم.. فکر نمیکنم تا دو قرار بعدی دوام بیارم.. دست خودم نیست.. دارم تلاش میکنم دوستش داشته باشم.. دارم سعی میکنم به این رابطه حسی داشته باشم.. ولی جز حس فرار هیچی نیست.. انگار اگه از اول مهر کسی به دلت نیوفته دیگه هر چی تلاش کنی نمیشه.. میدونم دارم بیخود ادامه میدم.. میدونم بعد از این 3 قرار تمومش میکنم ولی تا اون موقع رو چی کار کنم؟؟ من بهش قول دادم به هر دومون فرصت بدم.. ولی فقط دلم میخواد تنها باشم دور از هر رابطه و تعهدی.. مشکل اصلا از علی نیست.. مشکل دقیقا منم.. منم که نمیتونم کنار بیام..
هیچ حسی بهش نداشتم وقتی کنارش راه میرفتم، وقتی تو چشماش نگاه میکردم، وقتی دستمو میگرفت و من از هر فرصتی استفاده میکردم که دستمو آزاد کنم...
بیشتر اون حرف زد.. من چیزی واسه گفتن نداشتم.. کافی بود اون حرفی نزنه تا سکوت بینمون باشه..
چند بار احساس دلتنگی کردم.. چند بار بغض کردم بخاطر خودم، بخاطر این رابطه، بخاطر آدمی که باید کنارم میبود و نبود..
روز خوبی نبود.. شاید روز بدی هم نبود اما دیگه نمیخوام تکرار شه..
خستگی و خواب آلودگی رو بهونه کردم تا زود تمومش کنم و برگردم گرچه تا خوابگاه باهام اومد ولی همین که تصمیم گرفتیم برگردیم احساس آزادی کردم.. استرس و آشفتگیم از بین رفت..
سرد تر اون چیزی بودم که فکرشو میکردم..
فقط میدونم دیروز هیچ حس خوبی واسم نداشت..
فکر نمیکنم قرار بعدی در کار باشه.. تا اون موقع تمومش میکنم..
میدونم ناراحت میشه.. واقعا دلم نمیخواد کسی رو عذاب بدم ولی خودمم نمیتونم این وضعو تحمل کنم.. ابراز علاقه های الکی به نظرم بیشتر به ضررشه.. به ضرر هردومونه..
+ من به درد رابطه نمیخورم.. حداقل حالا نه.. حداقل تو این دوران دقیقا بعد از "تو"
+ راجع به علی اشتباه کردم. باید همون موقع که پیشنهاد داده بود، میگفتم نه.. باید محکم میگفتم.. اشتباه کردم بخاطر اصرارش قبول کردم و حالا مثل خر تو گل موندم که بهش چی بگم.. باید مثل قبل رفتار میکردم..
دیروز هوا خیلی آلوده بود ولی خداروشکر امروز آسمون کلی بارید. هوا تازه و سرد شده. دوست داشتنیه.
دیروز و امروز به وبلاگایی که یه زمانی هر روز پیگیرشون بودم، سر زدم. اکثرشون یا بستن و رفتن یا خیلی وقته ننوشتن. دلم گرفت. این رفتنا بدترین اتفاق تو فضای مجازیه. خیلی وقتا بی خبر، خیلی وقتا بی هیچ نام و نشونی... یهو میبینی یکی از دوستاتو از دست دادی. انگار یه حفره تو قلبت میکنن.
احساس تنهایی میکنم. خیلی زیاد..
این حس کاملا از درونم نشات میگیره وگرنه تو دنیای اطرافم آدم تنهایی نیستم. دوستایی دارم که هم شاد و باحالن و هم اگه مشکلی داشته باشم کنارم هستن و تعداد کمی هم هستن که بهشون اعتماد دارم و حاضرن تو هر شرایطی سنگ صبور باشن حتی وقتی خودشون تو وضعیت خوبی نیستن. این دسته آخر نعمتن. واقعا نعمتن و من خداروشکر حداقل یکی رو دارم که دقیقا نعمت زندگی منه. البته نعمت خانواده جای خودشو داره.
با این حال احساس تنهایی میکنم و این نشون میده من با خودم مشکل دارم. مشکلی که نمیدونم چیه یا چطور میشه حلش کرد. به آدمای دور و برم که نگاه میکنم انگار همه تنهان. انگار همه مشکلی دارن که نمیدونن چیه یا چطور حل میشه.
من باید با این تنهایی چیکار کنم؟؟ گاهی دلم میخواد با یه مشاور صحبت کنم. از خودم بگم از زندگیم.. از اتفاقاتی که تو این سال ها پیش اومد.. از خاطرات و تجربه های بدی که امروز برام مشکل ساز شده.. مشکلاتی که حدس میزنم ریششون به همون اتفاقات برمیگرده.. میدونم این مسائل باید تو ذهنم حل بشه وگرنه دردسر ساز میشه چه حالا چه در آینده و من اینو نمیخوام. مشاور خوب نمیشناسم یا دسترسی ندارم. آدمی که بتونه کمکم کنه حرف بزنم و این مسائلو حل کنم.
شاید اینطوری کمتر حس تنهایی کنم.. شاید
تو این وضعیت علی کجای زندگی منه؟؟ چه نقشی داره؟؟ قراره چی پیش بیاد؟؟ دارم درست پیش میرم یا نه؟؟ آخر این تصمیم ها و تقلاها به کجا میرسه؟؟
خدایا کمکم کن.. آرومم کن...
شدیدا دلم مسافرت میخواد. جالبه دلم به شدت گیلانو میخواد بخصوص رشت. نمیدونم چرا..
با اینکه بیشتر عمرمو مازندران زندگی کردم ولی این مدت کوتاهی که اومدم اینجا همش هوس جنگل و دریا میکنم. امیدوارم اینبار که برگشتم وقت کنم هم جنگل برم هم دریا.
احتمالا آخر هفته بعد برمیگردم که برای تولد خواهرمم خونه باشم. خب
مطمئنا باید خونه پدربزرگ مادربزرگ ها هم برم که با کمااال میل میرم از بس که دلم
برای صورتای ماه و دلای مهربونشون و خونه های باصفاشون تنگ شده. وای خدا دلم
براشون یه ذره شده. بخصوص خونه پدربزگ مادریم (پدر مادرم) یه باغچه بزرگ داره که
خیلی دوسش دارم. یادمه آخرین عکسا و فیلمای قبل از اومدن به دانشگاه رو هم اونجا
گرفتم. یادش بخیر
حالا به نظرتون وقت میکنم در عرض 3 روزی که خونه هستم هم درس بخونم هم به پدربزرگ مادریزرگ ها سر بزنم هم برای خواهرم تولد بگیریم هم جنگل و دریا برم؟؟!! به نظرم یکم برنامم فشرده میشه ولی همه این کارا خیلی انرژی بخش و دوست داشتنی هستن بخصوص وقتی یه مدت از عزیزانت دور بوده باشی.
حالا که اینا رو نوشتم حالم بهتر شده. کمتر احساس تنهایی و دلگیری دارم. خدا رو شکر:)
+ این پست رو دیروز نوشتم ولی امروز منتشر کردم.