همین الان حس کردم صدامو واقعا دوست دارم.

وقتی خودم حرف میزنم حس نمیکنم ولی الان به ویس خودم گوش دادم ببینم چی گفتم. بعد احساس کردم از صدام خوشم میاد!!

خدایا کنکورو زودتر برسون. دیگه واقعا دارم خل میشم

آلو تو دهنش خیس نمیخوره!!

خیلی بده که مادر آدم اینقدر غیر قابل اعتماد باشه.

هیچ حرفی تو دل مامان من نمیمونه. هر چی رو بهش بگی و تاکید کنی به کسی نگو، چند وقت بعد میبینی یکی میدونه (درصورتی که اگه خودش چیزی به من بگه، امکان نداره به کسی بگم). ماشاءالله بقیه اعضای فامیل هم که بهتر از مامان من نیستن و نتیجه این میشه که کم کم همه میفهمن. خب واضحه وقتی مادر خودم رازدار نیست، چه انتظاری میتونم از بقیه داشته باشم؟؟!! باز صد مرتبه به مامانم. خالم که یه پدیده ایه واسه خودش!!!!

بهشم که میگم چرا به فلانی گفتی؟؟ میگه : حالا اون که غریبه نیست!!! یا مثلا میگه : خب ازم پرسید، منم گفتم. دروغ که نمیتونستم بگم!!!!

خدایا یکم سیاست به این زن بده!!!


از 11-12 سالگیم فهمیدم مادرم زنی نیست که تو مشکلات و مسائلم بهش اعتماد کنم!! من به پدرم بیشتر اعتماد دارم تا مادرم. ولی خب همه چیزو که نمیشه به پدر گفت.


هر چی میگذره بیشتر از اطرافیانم بدم میاد و بیشتر ازشون فاصله میگیرم. از آدمایی که مدام سرشون تو زندگی دیگرانه و حق خودشون میدونن که تو زندگی بقیه تفتیش کنن، حالم بهم میخوره. کسایی که فقط منتظرن تا یه خبر جدید گیر بیارن و هر جا نشستن راجع بهش اظهار نظر کنن!!

از آدمایی که حرف تو دهنشون نمیمونه و اصلا قابل اعتماد نیستن هم بدم میاد. یعنی هر کسی غیر مادرم بود باهاش قطع رابطه میکردم. ولی مادرمه دیگه!! چی کارش کنم؟؟ باز خداروشکر خواهرم اینطوری نیست. با اینکه از خودم 7 سال کوچیکتره ولی واقعا خیلی بیشتر قابل اعتماده.


یعنی اینقدر از این اخلاق مامانم عذاب کشیدم که هر چی بگم خالی نمیشم. حتی چند بار قشقرق به پا کردم ولی اصلا انگاااار نه انگاااار.. کلا منو به هیچ جاش نمیگیره ://

متاسفانه با خونوادمم زندگی میکنم و از خیلی چیزایی که برام پیش میاد و مهم هستن، خود به خود باخبرن.


چقدر از خیلی چیزای این زندگی بدم میاد. البته خیلی چیزاشم دوست دارم. ولی واقعا خیلی وقتا بودن با این خونواده و این فامیل ها برام عذابه. امیدوارم و تلاش میکنم که زودتر از این شرایط خلاص شم.

تو این زندگی هیچکس صدای ضجه های دیگری رو نمیشنوه. حتی اونایی که مسببش هستن.


هیچوقت نباید یادم بره که کاملا تنهام..

دلم میخواد بنویسم ولی چیزی واسه نوشتن ندارم. این دو ماهی اتفاق خاصی نمیفته.

از طرفی هی دلم واسه اینجا تنگ میشه هی میام بهش سر میزنم :((

اردیبهشت

کاش هوای همه ماه های سال مثل اردیبهشت بود.

تو این هوا آدم واسه هر کاری انرژی داره. حتی با درس خوندن هم میشه کلی حال کرد :)))

واقعا که بهشته