دلم تنگه..
امروز تولد دخترعممه. دختری که از لحظه تولدم تا امروز تو زندگیم نقش پررنگی داشته. تو خوشی و ناخوشی پشت هم ایستادیم و دلمون به همدیگه گرم بوده. پر از خاطراتم با این آدم و امروز تولدشه و سهم من از بین همه سورپرایزایی که شده فقط یه استوری و مکالمه مجازیه. انصاف نیست.
عجیب چند روزه دلم برای خونه و خونواده و عزیزام تنگه. با اینکه 2 ماهم نمیشه از ایران برگشتم و برای خودم عجیبه. من در اون حد آدم دلتنگی نیستم تو زندگیم.
یه چایی که دمی هم نیست برای خودم ریختم و نبات زعفرونی ای که از ایران آوردم رو انداختم توش بلکه طعمش منو ببره خونه. مرجان فرساد میخونه و من گریه میکنم. چه کنم که دستم کوتاهه!
واقعا نمیدونم قضیه این سرگیجه هایی که جدیدا تجربه میکنم چیه؟! دلم نمیخواد فکر کنم چیز جدی ایه و نیاز به پیگیری داره. از طرفی میترسم پیگیری نکنم و یهو توموری چیزی از آب دربیاد. من واقعا دارم از زندگیم لذت میبرم و اصلا دلم نمیخواد بمیرم :/
ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل،
تو را آزاد، آباد و سربلند،
با چشمان باور خود خواهند دید؟
محمود دولت آبادی
دارم جابجا میشم خوابگاه جدید. البته خوابگاه دولتی که گیرم نیومد ولی یه خوابگاه خصوصی قشنگ پیدا کردم که هزینه هاش خیلی از اینجایی که هستم به صرفه تره و قرارداد بستم. از دیروز شروع کردم به بردن وسایلم و مطمئنم اگه 2بار دیگه چمدون ببرم، پشت بازو درمیارم :/ تماااام بدنم درد میکنه، دست، پا، کمر، همه جا. تازه هم باید خوابگاه قبلی رو تمیز کنم تحویل بدم هم خوابگاه جدیدو تمیز کنم وسیله بچینم. البته خوابگاهو تمیز بهم دادن ولی من تا خودم تمیز نکنم راحت نیستم. خلاصه که پارم، پارههههه ولی خوشحاااالم :))))