از قیشنگیات

«ما قیلَ بِالأعیُن لایُنسی.»

آنچه با چشم‌ها گفته شده فراموش نمی‌شود.

حال ندارم از دوستم بپرسم اینجا رو میخونه یا نه. چون از ۳ حالت خارج نیست. اولیش اینه که واقعا اینجا رو نمیخونه و از اینکه بهش شک کردم ناراحت میشه و باید نازشو بکشم و عذرخواهی کنم. دومیش اینه که اینجا رو میخونه ولی روش نمیشه بهم بگه و کتمان میکنه و بازم من یه چیزی بدهکار میشم. سومیشم اینه که صادقانه میگه این کارو کرده. درسته که از چشمم میفته ولی حداقل صداقتش واسم باارزشه. من اگه خودم بودم این راهو انتخاب میکردم.

ولی خب همین الانشم ناخواسته نمیتونم خیلی باهاش گرم بگیرم و خودشم متوجه شده. حس میکنم نمیتونم مثل سابق بهش اعتماد کنم.

اگه اینجا رو میخونی، بدون اینکه من ازت بپرسم خودت بیا بگو لطفا. اینطوری واقعا بهتره.

یه حسی بهم میگه دوستم اینجا رو میخونه. اصلا حس قشنگی نیست و امیدوارم واقعی نباشه. اگه اینطوری باشه همه اعتمادم بهش میشکنه و خب طبیعتا از زندگی من حذف میشه.

اگه میخونی که خودت وجدان به خرج بده و به حریم شخصیم احترام بذار :)

از یه جایی به بعد من خیلیا رو به یه ورم گرفتم، خیلیا رو از زندگیم حذف کردم و از اونایی که مناسب زندگی من نبودن ولی کاملا هم قابل حذف نبودن، فاصله گرفتم. یه گوشه این دنیا با آدمایی که خودم انتخابشون کردم زندگیمو میکنم و کاریم به کار کسی ندارم. ولی بازم وقتایی میرسه که با همه پوست کلفتیم دلم میشکنه و بدون اینکه بخوام اشکم درمیاد. گرچه جلوی اون شخص نشون نمیدم دلم شکسته ولی تو خلوت خودم خیلی دلگیر میشم. این آدما هم نه از سر بدجنسی، که از سر ندونستن این کارو میکنن. شاید اگه بدونن بیشتر مراقب حرفاشون باشن ولی من نمیخوام نقطه ضعف نشون بدم. یادمه مشاورم همون جلسات اول مشاوره میگفت تو هنوزم میخوای جلوی بعضی از آدمای زندگیت دختر قوی داستان باشی. نیاز نیست اینطور باشی. آیا به نظرتون من به حرفش گوش کردم؟ خیر

و اینطوریه که یه روزی مثل امروز یه گوشه آروم اشکامو ریختم و حتی با خودمم راحت نبودم موقع گریه کردن و سعی کردم زود جمعش کنم. بعدشم رفتم پیش بقیه و همه چی عادی پیش رفت.

واسطه امر خیر، این وظیفه خطیر الهی

یه چند نفر تو اطرافیان داریم که عمیقا میخوان من ازدواج کنم

هر چند وقت یه بار یکیشون پیام میده که فلانی داره مهاجرت میکنه میخواد ازدواج کنه بره (میدونن منم میخوام مهاجرت کنم)، اون یکی موقعیتش فلان جوره دنبال زن میگرده. رها میخواد آشنا بشن؟

حالا این دفعه مامان سریع برداشته گفته رها فعلا وقت داره میخواد با حوصله کاراشو پیش ببره. بهش میگم مامان لااقل یکم اطلاعات میگرفتی سرگرم شیم، بعد نه میگفتی. چرا زارت رد کردی؟

واسطه هم گفت پس رها کلا نمیخواد ازدواج کنه. فکر کنم دیگه مورد معرفی نکنه بهمون. حالا بدون خواستگار چی کار کنم؟



+ پسره داره میره آلمان، بعد اینطوری سنتی دنبال همسره. خب یه جوریه دیگه. عرضه نداشتی خودت با یکی آشنا شی؟