یه حسی دارم. یه حس پر از نوشتن ولی نمیدونم باید چی بنویسم. چیزای زیادی به ذهنم میرسه ولی رو هیچکدوم تمرکز ندارم.
این دیگه چه وضعشه؟؟ :|
خیلی مزخرفه که یه شب بدخواب شی و 3 نصفه شب از تنهایی خل شی ولی هر چی بین آدمای اطرافت بگردی، کسی رو پیدا نکنی که بهش پیام بدی، صحبت کنی، از حال و روزت بگی، از حال و روزش بپرسی..
7 صبحم باید از خواب بیدار شم :|
- - بعد از مدتها یه عکس جدید ازش دیدم که داره لبخند میزنه. یه لبخند یکم پررنگ تر. از چشماش معلومه حالش چندان خوب نیست ولی کنار دوستش ایستاده و لبخند زده و عکس گرفته. واسه من دنیاییه. دنیایی که هر بار که باهاش روبرو میشم وایمیستم و یکم نگاش میکنم. انگار نمیشه بدون مکث از کنارش رد شد. انگار نمیتونم.
- - لعنت به مردادی که برات بی رحم بوده.
- - هنوزم نشده.. انگار قرار نیست بشه. چی تو وجود توئه؟!