من سال های زیادی رو دنبال مفهوم رهایی گشتم. حداقل از زمان شروع این وبلاگ و شاید حتی قبل از اون. دنبال دلیل این همه رنج زندگی و به امید پیدا کردن راه حل که همون رهایی باشه، بودم. تو این مسیر بالا و پایین زیاد داشتم. شاید روزای سختم بیشتر از روزای آسونم بود. اسممو اینجا "رها" گذاشتم چون میدونستم بالاخره یه جایی تو این مسیر پیداش میکنم و میخواستم اسمم تداعی کننده مسیری باشه که اومدم و مقصدی که بهش رسیدم. 20 خرداد امسال بود که پیداش کردم. وسط روزایی که برای بهتر شدن حالم چیزی جز پادکست های رادیو راه کمکم نمیکرد. داشتم به یکی از اپیزودهای مجتبی شکوری و سروش صحت تو برنامه کتاب باز گوش میکردم. داشتن از مفهوم رنج میگفتن و رسیدن به این حرف توران میرهادی که احتمالا تا حالا شنیدین: « غم بزرگ را به کاری بزرگ تبدیل کنیم »
دقیقا همون لحظه بود که حس کردم واقعا مفهوم رهایی رو پیدا کردم. رهایی و رنج برای من دو تا چیز در هم تنیده ان. اونجا بود که فهمیدم رهایی همین جاست، وسط زندگیمه. وسط همین روزایی که سخت میگذره اما میگذره. اونجایی که دارم دست و پا میزنم، رهام. همینطور که وسط خنده هام رهام. جالب بود که من از رنج میخواستم به رهایی پناه ببرم و آخرش این دو تا رو کنار هم پیدا کردم. از اون روز میخواستم بیام اینجا ازش بنویسم ولی هی نشد و پشت گوش انداختم تا اینکه دیشب غم بزرگتری وارد زندگیم شد. رنجی که تا به امروز یکی از سخت ترین رنج هاییه که تجربه کردم. قبلا گفته بودم چیزی که منو وصل میکنه به زندگی، خونوادمه. 3 نفر آدم که تو هر شرایطی پناه و دلگرمی منن. 3 نفری که مهم نیست کجای زندگیمم، هر لحظه ای که بهم نیاز داشته باشن همه چیزو بخاطرشون کنار میذارم. دیشب یکیشونو تو خطر دیدم و ضربه جدیدی بود واسم. از دیشب حس آرامشی که با یادآوری خونوادم پیدا میکردم جاشو به دلشوره داده. و باز دوباره یاد حرف توران میرهادی افتادم. اونجایی رهایی که رنج بزرگ و غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنی. و من تو آیندم میبینم اون کار بزرگو. میدونم دارم آروم پیش میرم و شاید حتی سرعتم از خیلیا کمتر باشه ولی مسیر خودمو دارم و مقصد خودمو. مهم اینه که بالاخره رهام. از اون روز کم کم بهتر شدم، انگار که آروم آروم دارم ترمیم میشم. ولی میدونم که مسیر ترمیم هیچوقت راحت نبوده و نیست. زندگی با تمام اتفاقاتش جریان داره و راهی جز پذیرش وجود نداره. باید یاد گرفت که در عین انعطاف پذیر بودن، چطور سرسختی کرد. اون موقعست که رهایی.
نمیدونم این پست برای آدمایی که میخوننش اصلا معنایی داره یا نه. شاید بعضیا خیلی قبل تر به این نتیجه رسیدن، شاید خیلیا اصلا دلیلی نبینن که به این قضیه فکر کنن. ولی من برای اینکه به این نقطه برسم واقعا آشفتگی زیادی رو تجربه کردم. و فکر میکنم این همه آشفتگی بی دلیل نبوده. من به خدا اعتقاد چندانی ندارم ولی فکر میکنم تو زندگی هر موجودی یه سلسله اتفاقاتی در جریانه و هر چیزی تو زمان مناسب خودش پیش میاد. نه اینکه همه چی از پیش تعیین شده باشه ولی ما با هر قدمی که برمیداریم اتفاقات بعدی رو رقم میزنیم. منم تو زمان مناسب خودم چیزی که دنبالش بودم رو پیدا کردم. این همه آَشفتگی در نهایت از من آدم بهتری ساخت. آدمی که امروز انعطاف پذیر تر و در عین حال سرسخت تر از هر زمانی تو زندگیشه. آدمی که همدل تره، بهتر میدونه از زندگیش چی میخواد، چه آدمایی رو تو زندگیش میخواد و چه آدمایی رو نمیخواد.
ته این ماجرای چند ساله من بالاخره رهام. رهایی که رنج رو کنار آرامش پذیرفته. الان که اینا رو مینویسه غم بزرگی داره ولی زندگیشو پیش میبره. ممکنه شب با گریه بخوابه ولی وسط این حال بد میخنده و با آدما همراهی میکنه چون میدونه همه تو رنجن، هر کی به نحو خودش. تو این مسیر همدلیه که ناجیه.
راستش هیچوقت تصور نمیکردم این پست با این غم همراه باشه. فکر میکردم موقع نوشتنش آروم و خوشحالم که بالاخره به قول صائب تبریزی "به سر منزل مقصود رسیدم" ولی زندگی همینه و مقصود منم تو قالب همین زندگیه که معنا پیدا کرده.
از امشب اسم وبلاگ از "گاه نوشت های یک جوینده رد پای «رهایی»" به "گاه نوشت های جوینده ای که «رهایی» را یافت" تغییر میکنه. به امید اینکه این فصل جدید زندگیم پربار تر از فصل قبلی باشه. البته که زندگی مثل روال همیشگیش پیش میره و منم همون پستای همیشگی رو دارم ولی فکر میکنم این وسط یه چیزی آروم آروم درون من داره تغییر میکنه و احتمالا در نهایت به اتفاقات بیرونی هم منجر میشه..
مامانم سرطان پستان گرفته.
۱ ماه پیش یه غده ای رو حس میکنه، بیوپسی میگیرن و مشخص میشه بدخیمه. ۲ جلسست شیمی درمانی رو شروع کرده و دی ماه جراحی داره. خداروشکر به هیچ جای دیگه متاستاز نداده و غده کوچیکی هم هست. ولی من تازه امشب بعد از ۱ مااااه خبردار شدم. تو این مدت فقط تو ویدیوکال متوجه شده بودم موهای سرش کم شده که بهم گفت ریزش موی سکه ای گرفتم و دارم دارو میخورم و تا چند ماه دیگه دوباره درمیاد. منم واقعا باور کردم. فقط چون قبلا سابقه کیست تخمدان داشت بهش گفتم اونم محض اطمینان چک کن. حالا امشب بهم میگه غده بدخیمه.
الهی که هیچوقت حسی رو که من امشب تجربه کردم تو زندگیتون تجربه نکنین. لحظه های ترسناک شوک و ناباوری و وحشت. تمام مدتی که داشت تعریف میکرد چه اتفاقی افتاده و چه تشخیصی گذاشتن پاهامو حس نمیکردم و ضربان قلبم روی پوستم بود انگار.
۲ تا از وحشتناک ترین اتفاقایی که من تو زندگی بعد مهاجرتم تصور میکردم، شنیدن خبر بیماری و خدای نکرده فوت عزیزام بود و امشب، ۱۰ ماه بعد مهاجرتم، یکیشو تجربه کردم.
تو همون ویدیوکال نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه. طفلی مامانم داشت منو دلداری میداد که چیزی نیست و درمان داره و اونقدر که اسمش ترسناکه، خودش ناجور نیست. دیگه آخرش خودمو جمع و جور کردم و با خنده و شوخی ویدیوکال تموم شد. حتی برای لحظه ای نمیخوام فکر کنم که روند درمان خوب نتیجه نده. امید دارم و میدونم دیر متوجه نشدیم و تا چند ماه دیگه سایه شومش تو زندگیمون کم میشه.
تصمیم ندارم به هیچکسی بگم، جز مشاورم. اصلا راحت نیستم کسی راجع بهش بپرسه یا نظر بده. ولی اینجا باید مینوشتم. این وبلاگ اتفاقات زیادی رو تو دل خودش داره. اتفاقاتی که گذشتن و من ازشون زنده بیرون اومدم. اینم یکی از اون اتفاقاته. میدونم میگذره و ما ازش سالم بیرون میایم.
+ کامنتا رو میبندم چون آمادگی حرف زدن درموردشو ندارم.
دارم متن یه سخنرانی ادبی فرانسوی رو میخونم چون باید یه ارائه این مدلی آماده کنم واسه 2 روز دیگه. به خدا اگه حتی فارسیشو بفهمم :/ خدایی چه انتظاراتی از یه خارجی دارنا -_-
از موقعیت های ناخواسته ای که مجبوری برای درست کردن یه طرف قضیه، بزنی یه طرف دیگه رو خراب کنی متنفرم. بهم حس عذاب وجدان میده درحالی که راه چاره دیگه ای نداشتم. بیشتر انگار خراب کردی تا درست کرده باشی. حالا من تا چند روز یاد این قضیه میفتم و هر بار حالم گرفته میشه -_-
بدتر از اون اینه که راجع به این بخش از زندگیم هنوز با مشاورم صحبت نکردم. یعنی اینقد مسائل مهم تری بود که اصلا وقت نشد به این یکی برسم. دوستای اینجامم هیچکدوم نمیدونن و نمیتونم هم بهشون بگم. فقط 2-3 تا از دوستای ایرانم خبر دارن. شاید یه ویدیوکال کردم با یکی از اونا صحبت کردم که حداقل یه ذره سبک شم.