اینجا روزا همه چی اوکیه. مشکل وقتی شروع میشه که کم کم روز تموم میشه. هر چی به سمت غروب میره و به شب نزدیک تر میشه حال من بدتر میشه. دلم میگیره، استرس میگیرم، دلتنگ میشم و دلم میخواد فقط برم تو تخت و فرندز ببینم و اگه نیاز شد گریه کنم تا بالاخره وقت خواب برسه. کلا من صبحا رو بیشتر دوست دارم. انرژیم خیلی بیشتره و وضعیت روحی بهتری هم دارم. ایرانم که بودم همین بود. طبیعتا اینجا اوضاع سختتره و بخاطر همین شبا بدتر از قبل میگذره. در واقع از وقتی فارغ التحصیل شدم و برگشتم پیش خونوادم شبا هم خوب بود. دور هم بودیم و خوش میگذشت. ولی باز دارم تنها زندگی میکنم و این دفعه خیلی دورتر از قبلم.