-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آذر 1399 15:42
دارم وارد اون مودی میشم که از شدت استرس و علاقه نداشتن به کاری که دارم انجام میدم، همش ازش فرار میکنم و برای اینکه حواسمو پرت کنم به اینستا و وبلاگ خوندن پناه میبرم. حتی از دوستامم اینجور مواقع فرار میکنم چون حرفای اونا هم بهم استرس میده :/ امیدوارم زودتر از این مود بیام بیرون چون مجبورم کارامو انجام بدم و وقتی واسه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آذر 1399 18:26
چرا من همیشه این موقع سال دلم مسافرت میخواد؟!
-
از نیازمندی ها
شنبه 15 آذر 1399 09:40
من از بچگی زیاد اهل نگه داشتن حیوون خونگی نبودم. شاید کلا تو زندگیم یه مدت کوتاهی خرگوش داشتم. ولی الان یهو دلم خواست یه سگ کنارم میبود. مثلا الان که دارم به کارام میرسم میومد کنارم مینشست و بدن نرمشو به پاهام می مالید. یا وقتی خسته و ناامیدم همدیگه رو بغل میکردیم. به نظرم وجودش میتونست آرامش بخش باشه. خیلی خودخواهانه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آذر 1399 10:44
کاش امروز چشم که باز میکردم میدیدم تو یه کلبه جنگلی تو بغل یار خوابیدم. کاش هیچ دغدغه ای وجود نداشت و میتونستیم با خیال راحت کل روز رو همینطوری تو تخت بگذرونیم یا بریم واسه خودمون جنگلو زیر و رو کنیم و هی غافلگیر بشیم از قشنگیاش. کلبه و جنگل بخوره تو سرم. حتی یار کنارم نیست الان :((
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذر 1399 21:38
کارایی که این روزا می کنم: سر کلاس های آنلاین بی کیفیت دانشگاه میرم. زبان انگلیسی میخونم. زبان فرانسوی میخونم. با مقاله نویسی سر و کله میزنم که چون اولین تجربمه و دارم گام به گام یاد میگیرم و جلو میرم طبیعتا توش افتضاحم. یه کارگاه مکالمه انگلیسی برداشتم که فقط 4 جلسست. خیلی قوی و اینا نیست ولی اولین جلسشو رفتم و از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذر 1399 21:06
شایان ذکر است که سیگار می خوام!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذر 1399 21:06
چرا من 5 صبح از خواب بیدار نمیشم و تا 12 شب کار نمیکنم؟ واقعا چرا اینقد تنبلم؟ حتی حس میکنم دارم بی نظم هم میشم :/ از کسی که تازه ساعت 8 بیدار میشه چه انتظاری دارم واقعا؟! تازه بازم اینطوری نیست که بکوب تا شب به کارام برسم. چندساعتی رو هم هدر میدم. چرا من اینقد گشادم آخه؟؟ واقعا خاک..
-
برای او که جان من است..
جمعه 30 آبان 1399 00:42
بعضی آدما وارد خونه شما میشن، چند روزی رو کنارتون زندگی میکنن و بعد میرن. وقتی رفتن چیزایی از خودشون باقی میگذارن. مثل بوی عطرشون که تو خونه پیچیده، رد جای نشستنشون روی مبل، بالشت و پتوشون روی تخت کنار سرتون، هدیه هاشون، صداشون توی گوشتون و تصویر و حرکاتشون توی ذهنتون. امشب که رفتی همه اینا رو پشت سرت برای من جا...
-
دلتنگی همیشه هست..
یکشنبه 18 آبان 1399 10:45
صبح بیدار شدم و دیدم هوا ابریه. تو همون تخت چک کردم دیدم بله داره بارون میباره :) امروز یه روز وسط هفته بارونی تو پاییزه. یکی از اون روزایی که من بارونی و بوت هامو میپوشیدم و میرفتم زیر بارون که برسم به دانشگاه. می رسیدم ایستگاه اتوبوس و گاهی بچه ها هم بودن و با هم سوار میشدیم. تو روزای بارونی صندلی خالی پیدا کردن کار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 آبان 1399 23:19
مثلا میبینه حوصله ندارم و دلم گرفته و نمیتونم فرانسوی بخونم، از راه دور سعی میکنه باهام همراهی کنه تا بتونم بخونم. خب من چطوری دوستش نداشته باشم؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آبان 1399 09:32
سلام اولین صبح ۲۵ سالگی :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آبان 1399 02:34
شب بی غم و غصه هم آرزوست..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آبان 1399 02:08
کاش درخت بودم و الان برگای زرد و نارنجی داشتم..
-
به سادگیِ تغییر کردن همکلاسی
سهشنبه 22 مهر 1399 18:34
پارسال تابستون که زبان فرانسه رو شروع کردم با یه کلاس تقریبا 10 نفره تو آموزشگاه بودم. به جز یه نفر، بقیه هیچی از این زبان نمیدونستیم و یکی دو جلسه اول همه پنیک کرده بودیم. یادمه قبل اینکه واسه کلاس ثبت نام کنم همش میترسیدم که اگه نتونم یاد بگیرم چی؟ اگه خیلی سخت باشه و من خنگ باشم چی؟ حتی تا چند جلسه اولم همین فکرا...
-
مشکل کجاست؟
یکشنبه 13 مهر 1399 01:04
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 مهر 1399 22:50
این روزا هم میگذرن. حداقلش اینه که وسط این آشفته بازار، ما ها همدیگه رو داریم :)
-
جدی جدی پاییز اومده!
دوشنبه 7 مهر 1399 10:59
خب امروز اولین بارون پاییزی هم از راه رسید. صبح بیدار شدم دیدم خونه چه تاریکه. رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم دوباره دراز کشیدم. بعد چند دقیقه صدای شر شر بارونو شنیدم رفتم پنجره رو باز کردم دیدم وااای بارونهههه و هوا هم یکم سرد شده. اینقد ذوق کردم اون لحظه که دیدنی بود دیگه داره باورم میشه پاییز اومده. امیدوارم هوا...
-
معشوق
پنجشنبه 3 مهر 1399 21:35
فردا 4 مهره و دقیقا میشه 6 ماه که اومدی تو زندگیم. نمیدونی چه موهبتی هستی ولی من خوب حسش میکنم. بیشتر از هر وقت دیگه ای خوشحالم که چند سال پیش یه روزی از روزای داغون زندگیم تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم و با دنیای وبلاگی آشنا شم. تو این چند سال آدمای مختلفی رو خوندم و حسای جالبی رو با نوشته هاشون تجربه کردم. ولی قطعا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 شهریور 1399 13:52
پاییز داره میاد و اصلا باورکردنی نیست. دیشب که یهو ساعتو 1 ساعت عقب کشیدن تعجب کردم. یه دفعه دیدم ساعت یازدهه و داشتم با خودم فکر میکردم ولی همین چند دقیقه پیش نزدیک 12 بود. یعنی من اشتباه دیدم؟ پس چرا اینقد خسته ام؟ حتی یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ساعتا رو بخاطر اومدن پاییز تغییر دادن. وقتی فهمیدم، تازه یادم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 شهریور 1399 23:46
ولی حقیقت اینه که هیچ راه خوبی برای خداحافظی وجود نداره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 شهریور 1399 20:25
2-3 روز پیش گوشی مامان توش آب رفت و سوخت. خداروشکر. باعث شد از دست گوشی مسخرش خلاص شیم. حالا الان داره میره گوشی جدید بخره و فکر کنم از غروب تا حالا 7-8 باری به من یادآوری کرد که برم شامی ها رو سرخ کنم واسه شام. به نظرم بیش از حد ذهنش درگیر سرخ شدن شامی هاست. این خوبه یا بده؟ خب حداقل ذهنش تو این لحظه درگیر چیز ناراحت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 شهریور 1399 20:17
به لپ تاپ نگاه میکنم و حس میکنم مغزم خالیه. خوشحالم که خالیه. هیچ فکری، هیچ حسی، هیچی.. به هر حال بهتر از استرس و نگرانی و ناراحتی و هزار تا چیز کوفتی دیگست. کاش همیشه همینطوری خالی بمونه. کاش فردا که بازم مجبورم از خواب بیدار شم، بازم خالی باشم. خالی بودن خوبه و احتمالا واکنش دفاعی بدنه وقتی که تحت فشار زیادی قرار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 شهریور 1399 20:00
من خیلی سعی میکنم قوی باشم ولی نیستم. بابت خیلی چیزا از زندگی بدم میاد و مطمئنا بیشتر از زندگی بدم میاد تا اینکه دوستش داشته باشم. یکی از چیزایی که باعث میشه بیشتر از زندگی بدم بیاد استرس داشتن واسه همهههه چیزه. مهم نیست اون چیز چقدر اهمیت داشته باشه، اصلا مهم باشه یا نباشه، به هر حال استرسش دهن منو سرویس میکنه....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 شهریور 1399 18:55
دلم گردوی تازه میخواد. از اونا که از درخت میچینی و هنوز پوسته سبز دورشونه.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 شهریور 1399 21:06
من تا یادمه آدم چندان اهل مهمونی و آدما و شلوغی نبودم و راستش اوایل از وضعیتی که کرونا ایجاد کرده بود لذتم میبردم. اینکه مجبور نبودم قیافه نحس همکلاسیا رو ببینم یا مهمونی های فامیلی برم که باهاشون حال نمیکنم، خیلی هم خوب بود. البته که هنوزم زیاد دلم واسه مهمونیای فامیلی تنگ نشده ولی آدمای معدودی تو زندگیم هستن که از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مرداد 1399 01:40
من نمیخوام وسط تابستون امتحانای ترمو بدم. اونم اینقدر فشرده ن می خوام + لعنت
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مرداد 1399 17:01
بابابزرگ آلزایمر داره. بیشتر وقتها یادش میره ما کی هستیم. هر چند دقیقه حرفشو تکرار میکنه یا سوال تکراری میپرسه. نشستیم دوتایی چایی بخوریم. مال منو ندید و فکر کرد فقط همون یه فنجون چاییه که جلوی خودش گذاشتم. کمتر از نصف فنجونشو خورد و گفت : بقیشو تو بخور :) به همین سادگی و مهربونی :)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 مرداد 1399 03:38
چقدر نفرت انگیز
-
یار تویی
شنبه 28 تیر 1399 04:38
وقتی ویس میدی و منو یاد یه ویسی از اوایل رابطمون میندازی. هنوز یه هفته نبود آشنا شده بودیم که یکی از قشنگ ترین ویسا و حسای زندگیمو تجربه کردم. تقریبا ۴ ماه گذشته و هنوز حسش زیر پوستمه. رقیق شدم نصفه شب سر صبح :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 خرداد 1399 00:38
کاش یکی بیاد بگه این روزا دنیاش چه رنگیه..