-
حال و حوصله عنوانم ندارم
شنبه 8 مهر 1396 12:36
چه دلگیره امروز :( از صبح تا حالا پرنده هم پر نمیزنه. تا حالا شهرو اینقد ساکت ندیده بودم. انگار مردم همه تو خونه هاشون خوابن. پس عزاداری کی شروع میشه؟؟ من که جایی نمیرم ولی حداقل شهر از این مردگی درمیاد. از بس همه جا ساکت و دلگیره یه کلمه هم درس نخوندم. اصلا حوصلم نمیگیره :(
-
پاییز و یار
پنجشنبه 6 مهر 1396 15:05
امروز یهو هوا سرد شد. یعنی این چند روز نسبت به قبل خنک شده بود ولی امروز یکم سرد شد. انگار جدی جدی پاییز اومده :)) یار منم همراه پاییز اومده!!! سر کنکور و معرکه گیری.. درسا فرصت نمیده بیام و بنویسم از اتفاقات این مدت. اوضاع خوبه خداروشکر. امیدوارم همینطور خوب پیش بره و به نتیجه ای که میخوام برسم. پاییز خوش بگذره :)
-
من خیلی لوسم :(
شنبه 1 مهر 1396 23:38
واقعا پدرها و مادرها چه دلی دارن بچه هاشون شهرای دور دانشگاه میرن. هر بار باید با وسایل حمل و نقل داغون مسافتای دورو برن و بیان. تعجب میکنم مامان و بابای خودم چطوری تحمل میکردن من با اتوبوس رفت و آمد کنم اونم از جاده هراز!!! ( پرواز مستقیم از مازندران به کرج نداریم. حالا نکه هواپیماهاشون خیلی ایمنه :/ ) بابا امشب راه...
-
برگشته به کنکور خوشحال!!
شنبه 1 مهر 1396 14:47
وااااقعا خوشحالم که دارم دوباره واسه کنکور میخونم. وقتی فکرشو میکنم که باید تو این روزا وسایلمو جمع میکردم و برمیگشتم دانشگاه و خوابگاه غصم میگیره. با اینکه با دوری از خونواده و زندگی خوابگاهی مشکلی ندارم ولی بازم حس بدی بهم میده. برای مرخصی این ترم اقدام کردم که موافقت نشد. منم گفتم کلا انصراف میدم حتی واسه انتخاب...
-
تناقض
یکشنبه 5 شهریور 1396 22:05
حال و حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. از چهارشنبه تا حالا فکر کنم کلا 2 ساعتم درس نخوندم و فردا باید دروغ تحویل بدم چون اگه راستشو بگم مطمئنا منو میکشن :| حس میکنم به استراحت نیاز دارم به تفریح. درسته الانم بیکار میگردم ولی همین که مدام استرس دارم و ذهنم درگیر درساییه که نخوندم، بیشتر خسته میشم. از طرفی نمیدونم مغزم چه...
-
اجبار
شنبه 4 شهریور 1396 21:32
چرا من نمیتونم خودمو مجبور به انجام کاری کنم؟؟ آدم باید بتونه خودش خودشو مجبور کنه :|
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریور 1396 15:23
شما هم وقتی استرس دارید به خوابیدن و سرگرم شدن با گوشی بیشتر تمایل پیدا میکنین یا فقط من اینجوریم؟؟؟ :|
-
دیوونه
پنجشنبه 2 شهریور 1396 01:33
"دیوونه چشام داره تو نگات اینو میخونه تو میخوای ازم ببری چون این آسونه اما بری هر جایی بی من زندونه دیوونه" + من همون دیوونه ای بودم که کم آوردم، جا زدم و رفتم چون واقعا اینطوری آسون تر بود. ترسیدم پای سختیش بایستم. شاید واقعا لیاقتشو نداشتم. علاقه و رابطه مسئولیت میاره و من حاضر نبودم زیر بار این مسئولیت...
-
بازم بی خوابی
سهشنبه 31 مرداد 1396 02:08
لعنت بهت رها...
-
حتی عنوانم نمیدونم چی باید بنویسم!
پنجشنبه 26 مرداد 1396 12:57
یه حسی دارم. یه حس پر از نوشتن ولی نمیدونم باید چی بنویسم. چیزای زیادی به ذهنم میرسه ولی رو هیچکدوم تمرکز ندارم. این دیگه چه وضعشه؟؟ :|
-
بدخواب شده بیچاره :(
پنجشنبه 26 مرداد 1396 03:27
خیلی مزخرفه که یه شب بدخواب شی و 3 نصفه شب از تنهایی خل شی ولی هر چی بین آدمای اطرافت بگردی، کسی رو پیدا نکنی که بهش پیام بدی، صحبت کنی، از حال و روزت بگی، از حال و روزش بپرسی.. 7 صبحم باید از خواب بیدار شم :|
-
این حرفا چه عنوانی میتونه داشته باشه؟؟
سهشنبه 24 مرداد 1396 19:05
- - بعد از مدتها یه عکس جدید ازش دیدم که داره لبخند میزنه. یه لبخند یکم پررنگ تر. از چشماش معلومه حالش چندان خوب نیست ولی کنار دوستش ایستاده و لبخند زده و عکس گرفته. واسه من دنیاییه. دنیایی که هر بار که باهاش روبرو میشم وایمیستم و یکم نگاش میکنم. انگار نمیشه بدون مکث از کنارش رد شد. انگار نمیتونم. - - لعنت به مردادی...
-
برگشتم خونه :)
چهارشنبه 21 تیر 1396 11:02
خب یک عدد رها هستم از منزل :))) بالاخره جمعه پام به خونه رسید. میخواستم همون جمعه یا شنبه پست بذارم ولی همه چی خیلی بهم ریخته بود. به اندازه یه خونه وسیله آورده بودم که همه باید جا بجا میشدن. انگار جهاز برده بودم خوابگاه!!! اینم در نظر بگیرین که این 9 ماهی که نبودم مادرم و خواهرم با همت بسیااار اتاق من بیچاره رو...
-
تابستونم داره میاد
چهارشنبه 14 تیر 1396 09:03
دیشب با همه بد و دلگیر بودنش تموم شد. یه ساعت دیگه امتحان اون کارگاهو دارم و هیییچی نخوندم :) یا میشه از دوستان کمک گرفت یا برگه سفید میمونه!! مهم نیست واقعا. اصلا معلوم نیست تصحیح میشه یا نه و نمره کجا میره. هیچ تاثیری هم که نداره. ظهر خونوادم میرسن. تقریبا همه چیو جمع کردم. مونده یه ذره خرت و پرت که منتظرم با خودشون...
-
دلم براش تنگ میشه
چهارشنبه 14 تیر 1396 00:34
صمیمی ترین دوست این یک سال دانشگاهم امشب رفت. کمکش کردم وسایلشو ببنده و ببره پیش ماشین. وقتی خداحافظی کردیم از دم در تا بلوک خودمون خیلی دلگیر بود. خوابگاه خلوت و ساکت. بیشتر بچه ها امروز رفتن و یه تعداد کمی هم فردا میریم و خوابگاه خالی خالی میشه. دلم واسش یه ذره میشه و اینکه معلوم نیست دوباره ببینمش یا نه خیلی...
-
حس غریب از دست دادن یه دوست
شنبه 10 تیر 1396 02:17
یکی از دوستای وبلاگی که خیلی وقته وبلاگشو میخونم چند وقتی بود هیچ پستی نمیذاشت بعد از یه اتفاق بدی که براش افتاده بود. امشب وقتی چک کردم دیدم بخش نظرات وب و ارتباط با نویسنده رو بسته. هیچ راه ارتباطی نیست. باید منتظر شم تا خودش برگرده. خیلی دلم گرفت :((
-
دق
چهارشنبه 7 تیر 1396 17:12
عاقا من یه اشتباهی کردم اواخر اسفند یه کارگاهی ثبت نام کردم. تا شروع بشه که ما رو دق دادن، سر کلاس با اون استادش بیشتر دق کردیم، کلاساشون تا وسط امتحانات طول کشید و ما باز دق کردیم. حالا باید بخاطرش تا 14 تیر خوابگاه بمونم و دق کنم!!! امروز رفتم از سرپرستی پرسیدم گفت ما 14 ام پایان وقت اداری خوابگاهو تعطیل میکنیم. و...
-
مغزم شلوغه
جمعه 2 تیر 1396 00:58
تقریبا 2 هفتست که میخوام 10 فصل شیمی آلی بخونم. به نظرتون چند فصل خوندم؟؟ فقط یکی!!! اگه تو این 2 هفته روزی یه فصلم خونده بودم تا حالا تموم شده بود ولی خب منم دیگه!! حقیقتش یه تصمیمی گرفتم و پیگیرشم که انگیزمو واسه امتحانای دانشگاه به شدت کم کرده. این درسا و این امتحانا تقریبا دیگه به دردم نمیخوره اگه واسه تصمیمم خوب...
-
The Fall
پنجشنبه 18 خرداد 1396 19:43
نباید خودکشی میکردی. میفهمی؟؟ کاش به جای خودکشی فرار میکردی و به قتل های خاصت ادامه میدادی. این روش پایان خوبی واسه یه قاتل خاص نیست.
-
17 خرداد
پنجشنبه 18 خرداد 1396 01:28
دقیقا روزی که خونه دوستم خالی میشه و من برنامه ریزی کردم برم تهران و با دوستام بریم خوش گذرونی باید تیراندازی و عملیات انتحاری انجام بدن!! یعنی دقیقا از وقتی من شروع کردم به جمع کردن وسایلمو و آماده شدن، خبرا شروع شد. بازم من آماده شدم گفتم میرم چیزی نیست ولی وقتی از همه طرف برام پیام رسید که از مترو استفاده نکن منصرف...
-
بوفه دار عزیز
شنبه 13 خرداد 1396 21:47
رفتم بوفه خوابگاه خرید کنم. از بس هر بار که میرم کلی خوراکی و چیز میز میخرم، امشب وقتی دید کلا 2-3 تا خوراکی برداشتم، خیلی جدی بهم گفت: راضی نیستم ازت!!! هر بار که میومدی کلی خرید میکردی
-
کاش حس میکردی..
یکشنبه 7 خرداد 1396 02:49
-
امتحان
جمعه 15 اردیبهشت 1396 20:30
در اینکه من از امتحان و استرسش متنفرم شکی نیست. فقط برام سواله که کسی هست از امتحان دادن خوشش بیاد؟؟ یا از درس خوندن واسه امتحان؟؟ واقعا چنین آدمی روی این کره خاکی وجود داره؟!!! فقط میخوام یه بار ببینمش. تضمین نمیکنم برخورد مناسبی باهاش داشته باشم :| + خوش به حال اونایی که مجبور نیستن درس بخونن. و بیچاره من که تازه...
-
قاطی پاتی
سهشنبه 12 اردیبهشت 1396 00:39
گاهی وقتا دقیقا مثل همین الان لازمه صدای آهنگو ببری بالا و بذاری تو سرت بکوبه و حرکاتتو باهاش هماهنگ کنی و زندگیت به هیچ جات نباشه.. گور بابای همه چیز :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 فروردین 1396 04:17
دعا میکنم شما هم مثل من نصفه شبی با شکم گشنههه یه دل سییییر بخندین :)) خیلی حال داد. ممنونم از بلاگرهای گرامی (چرا شکلک نمیاد؟؟) (شکلک خنده)
-
احوال حوالی بهار
یکشنبه 29 اسفند 1395 23:15
خب خب خب سلااااام خوبین؟؟ خوشین آخر سالی؟؟ امیدوارم همتون این ساعت های آخر خوشحال و امیدوار باشین با وجود هر مشکلی که تو زندگیتون هست. چند روزه پست نذاشتم؟!! خب تو این مدت دوشنبه برگشتم مازندران. یکی دو جا تو جاده ترافیک بود ولی در کل خوب رسیدم :) اومدم و جاتون خالی خوشی آغاز شد! اول اینکه از خونه تکونی در رفتم وقتی...
-
حسی که اون لحظه داشتم
پنجشنبه 19 اسفند 1395 16:59
چشم وا کردم تو جنگل بودم همه جا روشن بود همه چی سبز درخت ها لبخند میزدن برگ ها میرقصیدن دخترکی بین درخت ها میدوید و از ته دل میخندید سارافون یاسی گلدار و موهای بلندش تو هوا تاب میخورد انگار فرشته ای باشه احساس کردم میتونم پرواز کنم شروع کردم دور خودم چرخیدن هی چرخیدم و هی چرخیدم و هی چرخیدم یه لحظه حس کردم همه جا داره...
-
تنها و راحت :)
چهارشنبه 18 اسفند 1395 20:44
این آخر هفته تنهای تنهام. دوستم امروز ظهر برگشت خونه و جمعه غروب یا شنبه برمیگرده خوابگاه. هم اتاقی مزاحم هم خداروشکر امروز غروب شرشو کم کرد البته بعد از یه بحث کوچولو که امروز صبح من و دوستم باهاش داشتیم :) بیشتر بین دوستم و اون بود. الانم که خداروشکر رفته و انشاءالله حالا حالا ها چشممون بهش نمیفته :)) تقریبا طبقه...
-
ادامه آخر هفته
سهشنبه 17 اسفند 1395 22:02
خب گفته بودم که این آخر هفته قسمت های بدی هم داشت که بعدا میگم. ولی الان که دارم اون لحظه ها رو مرور میکنم میبینم چیز خاصی واسه نوشتن نداره. یکی از بخش های بدش که مربوط میشه به یه مشکل خونوادگی البته خونواده دوستم. همون دوستم که آخرهفته مهمونش بودم. خب چون یه مسئله شخصی مربوط به اونه شاید درست نباشه اینجا بنویسم. ولی...
-
برف آخر سال
دوشنبه 16 اسفند 1395 11:25
صبح بیدار شدم و بعد از بیست دقیقه این پهلو اون پهلو شدن و کلنجار رفتن با خودم که سر کلاس برم یا نه، بالاخره بلند شدم و در کمال ناباوری دیدم داره برف میباره!!! اصلا انتظارشو نداشتم واقعا باورم نمیشد. البته اعلام کرده بودن هوا سرد میشه و سرد هم شده بود این یکی دو روز ولی فکر نمیکردم آخر سالی برف بباره! خب امیدوارم هوا...