امروز یه روز پر
از خوشمزه ها و البته مضرها بود. حسابی پرخوری کردم
صبح ساعت 8-10 کلاس داشتیم. من و دوستام تو کلاس یه اکیپ 4 نفره ایم. برنامه داشتیم امروز بعد از کلاس تا ساعت 1:30 که کلاس بعدی بود بریم بیرون.
اولش برنامه این بود که یکی از خیابون های مرکز کرج رو که تعریفشو شنیده بودیم، بگردیم و بریم کافی شاپ و فست فود. تاکسی مستقیم سر همون خیابون پیادمون کرد. یکم دور زدیم ولی اونطور که فکر میکردیم نبود. حوصلمون سر رفت. بیخیال اونجا شدیم و راه افتادیم سمت یه بستنی فروشی باحال. اگه بدونین چقققدر راه رفتیم. فکر کنم تو عمرم اینقدر راه نرفته بودم!! مقصد هم فقط این بستنی فروشی بود. یعنی اون همه راه رفتیم که حتما از اونجا بستنی بگیریم. بالاخره ساعت 11:15 رسیدیم و فکر میکنین با چه صحنه ای روبرو شدیم؟؟!!
بسته بووووود. باورمون نمیشد!! این همه راهو کوبیده بودیم فقط بخاطر اونجا و وقتی رسیدیم دیدیم بستست!! اگه بدونین پقدر خورد تو حالمون. از مغازه کناریش پرسیدیم گفت احتمالا نیم ساعت دیگه میان.
دیدیم کاریش نمیشه کرد. از طرفی واسه رفتن به فست فود زود بود. تصمیم گرفتیم این نیم ساعتو بریم پاساژ نزدیک اونجا یه دوری بزنیم. دیگه رفتیم و یه نگاهی به مغازه ها انداختیم. وقتی برگشتیم دیدیم دارن باز میکنن. کلی خوشحال شدیم. رفتیم پرسیدیم کی بستنی هاشون آماده میشه؟ گفت داریم دستگاه ها رو تمیز میکنیم تا آماده شه میشه 1 ساعت دیگه!!! حالا ساعت چنده؟؟11:30
از طرفی 1:30 کلاس بود. دیدیم اگه بخوایم 1 ساعت منتظر بمونیم وقت کم میاریم و به فست فود نمیرسیم. بستنی هم که شکم سیر نمیکنه! هیچی دیگه بیخیال بستنی شدیم و تاکسی گرفتیم بریم فست فود.
رسیدیم ده دقیقه به دوازده بود. این فست فود از 12 شروع به کار میکنه ولی خداروشکر باز بود. و بخش هیجان انگیز روزمون شروع شد!!
جاتون خالی 4 نفر بودیم، 2 تا پیتزا و 3 تا بال مرغ و یه سیب زمینی و 3 تا موهیتو و 2 تا نوشابه و 2 تا آب سفارش دادیم!! همشون سنگین و خوشمزهههه. بال و سیب زمینیش با همه جا فرق میکرد.
من بار اولم بود اینجا میرفتم ولی احتمالا از این به بعد زیاد میریم.
و اگه بدونین با
چه وضعی غذا خوردیم. خودتون تصور کنین 4 تا دختر دهه 70 پر انرژیییییی گشنه...
یعنی آبروریزی به معنای واقعیمگه آروم میگرفتیم؟؟ البته نه اینکه
بقیه رو اذیت کنیم ولی با یه وضع افتضاحی غذا خوردیم. تا یکی از سفارش ها میومد به
5 دقیقه نرسیده نیست و نابودش میکردیم.
میز کناریمون یه خانوم و آقای بالای 50 سال نشسته بودن. اگه بدونین خانومه با چه تعجبی به ما نگاه میکرد. یعنی همین الان که دارم مینویسم از خنده روده بر میشم. فکر کنم بنده خدا تا حالا دخترایی مثل ما ندیده بود!! خب البته حقم داشت.
ما هر کدوم به تنهایی دخترای آرومی هستیم ولی وقتی کنار هم هستیم مثل یه بمبیم که به هر جایی پا میذاریم اونجا رو کن فیکون میکنیم!!!
از بس غذا زیاد و سنگین بود با اینکه کلی خوردیم تقریبا نصف پیتزا موند که آوردیم خوابگاه و شب خوردیم.
دوستام زل زده
بودن به پسری که به نظر میرسید صاحب فست فوده. من که اصلا پشت به پسره نشسته بودم
و خداروشکر هیچ دیدی نداشتم. چندان پسر خاصی نبود ولی واسه خندیدن تو دورهمی مورد
خوبی بودحالا فکر نکنین ما میشینیم پسرا رو مسخره میکنیما.. بیشتر به
کارای خودمون میخندیدیم. دیگه آخراش فکر کنم پسره متوجه شده بود
آخه
یکی از دوستام مدام بهش نگاه میکرد. بهشم میگفتیم انقدر نگاش نکن، میگفت نه من
دارم به رها نگاه میکنم!! (آخه پسره دقیقا پشت سر من نشسته بود البته دور) میگفتیم
بابا پسره خنگ که نیست میفهمه داری نگاش میکنی. ولی مگه گوش میداد.
جالب اینجاست که
دوربین فست فود تمام مدت ما رو نشون میداده و خدا میدونه پسره و بقیه کارکنا چقدر
به دیوونه بازیای ما خندیدن
خلاصه عااالی
بود. بعدش با شکمای پر راه افتادیم سمت دانشگاه که بریم سر کلاس و احتمالا چرت
بزنیم
کلاس 1:30 شروع میشد و ما تازه یه ربع به 2 رسیدیم دانشگاه.
دوستام سریع رفتن
سر کلاس ولی من چون شال داشتم و پالتومم مناسب دانشگاه نبود رفتم خوابگاه که
لباسامو عوض کنم و بسته پیتزا رو هم بذارم تو یخچال. بدووو بدووو رفتم و آماده شدم
و برگشتم دانشگاه. 2:05 رسیدم. خداروشکر استاد هنوز نیومده بود!! همین که 5 دقیقه نشستیم
خبر دادن استاد جلسه داره و کلاس تشکیل نمیشه. خودتون فکر کنید چقدر بهم زور
داشتهیچی دیگه دوباره برگشتم خوابگاه و یه ساعت استراحت کردم و
دوباره 3:30 کلاس داشتم.
سر کلاس بودم دوستم اس داد که رها پایه ای کلاست تموم شد 2تایی بریم همون بستنی فروشی؟؟
دوتا دیگه دوستام رفته بودن خونه. من و این دوستم کلاس داشتیم.
اولش گفتم درست نیست بچه ها نیستن ما 2 تا بریم ولی بعد دیدم خیلی به دلش مونده بستنی بخوره دیگه گفتم بریم. قرار شد بهشون نگیم که ناراحت نشن!! البته اگه سوتی ندیم :))
ساعت 5 راه افتادیم رفتیم یه بستنی هیجان انگیز هم خوردیم و برگشتیم. دیگه حدودای 7 بود. دوستم تا اتاقم اومد دو تا فیلم بهش بدم امشب ببینه. یکم گپ زدیم و بعد 1 ساعت رفت.
بعدش یکم ریخت و پاشامو جمع کردم و یکم پیتزا خوردم(یکمشم دوستم برد). الانم که دارم واستون پست مینویسم.
اینم از این.. اینم یه خاطره قشنگ و شیرین دیگه از دوران دانشجویی.. واقعا دوران خوشیه کنار هر سختی ای که داره که البته این سختی ها جذاب ترش میکنن.
ببخشید سرتونو
درد آوردم
طولانیه و یه مشت مزخرفاته.
این مدت زیاد حرف های منفی زدم، این حرفا هم تکرارین حق دارین حوصله خوندنشو نداشته باشین :) پس میذارمش تو ادامه مطلب.
ادامه مطلب ...اینکه من الان 3 ساعته واقعا به سیگار نیاز دارم ولی سیگارم تموم شده و طی یه حرکت مثلا عاقلانه دیگه نخریدم و از طرفی یه موجود مزاحم تو اتاقمون هست که نمیشه به دهنش اعتماد کرد و جلوش سیگار کشید بسیار حس گندیه
و البته چنان زهر چشمی دارم ازش میگیرم که یاد بگیره وقتی واسه انتخاب یه اتاق میاد و میبینه آدمای اون اتاق از اومدنش خوشحال نیستن، همون اول دمشو بذاره رو کولش و بره.
هم اتاقیم و بچه های اتاق کناری از برخوردی که از دیروز تا حالا باهاش داشتیم یکم دچار عذاب وجدان شدن!!
ولی من هیچ حسی ندارم. بعد از این چند سالی که گذشت حاضر نیستم دیگه واسه هر کسی بیخود دل بسوزونم. این آدمی که من میبینم نباید بهش رو داد و از همون اول باید بهش فهموند چی به چیه وگرنه بعدا دیگه نمیشه جمعش کرد.
دارم میبینم کاملا تنهاست و این تو خوابگاه غیر طبیعیه مگر اینکه رفتارت مشکلی داشته باشه.
همون اول که اومد براش توضیح دادیم تو اتاق وضعیت چطوریه و هر کسی چه وظیفه ای داره.
امروز تمیز کردن اتاق با من و دوستم بود. ما ظهر تمیز کردیم ولی غروب که داشتم تو اتاق راه میرفتم دیدم جلوی در دوباره کثیف شده!! دوستم کلا زیاد به این چیزا حواسش نیست ولی من چرا تا حدودی.
حدس زدم کار اونه. چون ورودی در اتاقمون طوریه که اگه حواست نباشه پاتو کجا میذاری کثیفی بیرون در میاد تو اتاق.
گفتم بذار یه وقتی که هم اون هم دوستم تو اتاق هستن بپرسم کار کیه.
آخر شب که دوتاشون بودن اول از دوستم پرسیدم و گفت نه. بعد از اون پرسیدم و گفت آره آخه جلوی در فضاش ناجوره. گفتم مسئله ای نیست ما تازه ظهر اتاقو تمیز کردیم، الان یه لحظه خودت تمیز کن (خبر داشتم تو تمیز کردن اتاق تنبله واسه همین این کارو کردم که بدونه اینجا اتاق قبلی نیست و ما هم هم اتاقی های قبلیش نیستیم)
موقع تمیز کردن گفت من الان اینجا رو تمیز میکنم ولی تقصیر من نیست اینجا رو هر کاری کنین بازم کثیف میشه(یه جورایی داشت از تمیز کردن های بعدی در میرفت). گفتم ولی تا دیروز که اینطور نمیشد. چیز خاصی نیست همه ما اوایل که اومده بودیم تو اتاق با ورودی در مشکل داشتیم کم کم یاد گرفتیم کجا پامونو بذاریم که اتاق کثیف نشه. تو هم کم کم یاد میگیری.
من اصلا آدمی نیستم که سختگیر باشم یا بخوام به کسی بخصوص تازه وارد زور بگم و اصلا این کار درست نیست. به هر حال همه هم اتاقی هستیم.
حتی خیلی وقتا کارها رو انجام میدم یا تو کارای دوستام کمکشون میکنم بدون اینکه خودشون بخوان. ولی واسه آدمی که ارزششو داشته باشه و بیخود پررو نشه که این دختر به نظر نمیرسه از این مدل آدما باشه.
روابطمون باهاش عادیه. نه بدیم و نه صمیمی. این بهترین راهه برای اینکه مشکلی پیش نیاد.
اینطور که از دیگران فهمیدم دوست پسر داره و جمعه به جمعه میره دیدنش. اگه بدونین چقدر دعا میکنم رابطش با پسره بهم نخوره که حداقل جمعه ها از دستش خلاص شیم. خداروشکر واسه عید خیلی زود میخواد بره اگه کلاساشو بتونه بپیچونه که امیدوارم بتونه. بماند که بساط م*ش*ر*و*ب شنبه غروبمونو بهم زدالبته من که دیگه نمیخواستم بخورم. یه نوشیدنی معمولی میخوردم ولی کلا بساط دورهمی بهم خورد دیگه.
حالا فکر نکنین من چه آدم بداخلاق و سنگدلی هستما.. نه والا اصلا اینطور نیست. اتفاقا واقعا آدم سازگاری ام تو فضاهای جمعی ولی این دختر بحثش فرق میکنه. یه ترم هم هیچکسو از تنهایی نمیکشه. ترم بعد میره تو یه اتاق جدید با اونا صمیمی میشه.
این یه مورد از چیزایی بود که از دیروز تا حالا پیش اومد.
البته موقع خواب یا درس خوندن یا یه سری چیزای دیگه مراعاتشو میکنیم. ما نمیخوایم از قصد اذیتش کنیم. فقط چون فهمیدیم بی مسئولیته و اگه باهاش صمیمی شی دیگه نمیتونی کاریش کنی داریم یکم سخت میگیرم و روابطمون کاملا عادی و کنترل شدست. به نفع خودشه که مسئولیت پذیر باشه و حد و حدود خودشو بدونه. وگرنه 4 سال تو خوابگاه هی باید از این اتاق به اون اتاق بره و مدام تنها باشه.
من جدیدا بیش از حد دارم آیه یاس میخونم. فکر کنم دیگه گندشو درآوردم.
امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود. حضور هم اتاقی جدید به اندازه دیروز برام آزار دهنده نیست. کاری به کارش ندارم. کاری به کارم نداره و در واقع یه صلحی فعلا برقراره خداروشکر:)
خب امروز میخوام از یه خاطره خنده دار تو تعطیلات این ترم بگم.
فکر کنم هفته آخر تعطیلات بود که تونستم یکی از دوستای صمیمیمو بعد از چند ماه بالاخره ببینم. هر بار یه چیزی پیش میومد که برناممون بهم میخورد ولی اون روز مشکلی پیش نیومد و ما تو یکی از کافه های جدید شهر قرار گذاشتیم.
یه کافه کوچیک و
دنج با دکور چوبی.. حس خوبی بهش داشتم. البته بماند که وقتی رسیدم کافه دوستم
زودتر از من رسیده بود و دقییقا تو حلق دوربین مدار بسته کافه نشسته بود!! بعد از بغل
و بوس و کلی ذوق زدگی و چند تا بد و بیراه!! گفتم جا بهتر نبود بشینی؟؟ این همه
میز و صندلی، دقیقا باید اینجا بشینی که تا سوراخ دماغمون تو دوربین باشه آخه!!جالب اینجاست که اصلا دوربینو ندیده بود!!
چند وقت قبلش تولد این دوست جان بود و من بخاطر چیزایی که پیش اومده بود حتی یه روز با تاخیر بهش تبریک گفته بودم و کلی هم عذرخواهی کرده بودم و اصلا هم فرصت نشد کادو بگیرم :( این شد که گفتم حداقل کافه مهمونش کنم.
کلی چرت و پرت گفتیم و از دری سخنی خلاصه.
بعدش من میخواستم واسه یکی دیگه از دوستام کادوی تولد بخرم و دوستمم که متاهله( فعلا تو دوران عقد به سر میبرن) میخواست به مناسبت ولنتاین واسه شوهرش کادو بخره. از طرفی فردای همون روز شوهرش دفاعیه داشت و مثل اینکه خیلی استرس داشت. دوستم مثلا میخواست یه چیزی بخره که یه جورایی با شوهرش شوخی کرده باشه و حالشو بهتر کنه که از حال و هوای استرس دور شه. حالا فکر میکنین چی میخواست بخره؟؟!!
اینم بگم که من و دوستم فوق العاده با هم صمیمی هستیم و خونواده هامونم کاملا همدیگه رو میشناسن و تنها دوستی که تو جشن عقدش دعوت بود اونم با خونواده من بودم و خونواده شوهرشم با من یه آشنایی دارن. اینه که ما با هم خیلی راحتیم!!!
اول رفتیم دو
ساعت خانوم پاکت کادو انتخاب کرد!! بعدش رفتیم داروخونه قرص ضد استرس واسه شوهرش
گرفت و بعد رسیدیم به بخش شیرین کادو
والا من روم نمیشه دقیقا بگم چی میخواست بخره!! ولی اینو بگم که واسه خریدنش از این داروخونه به اون داروخونه رفتیم و من مجرد بدبختم دنبال خودش راه انداخته بود واسه خریدن وسایل آخر شبشون!!!!
آخه این چه کاریه خداییش؟؟؟
من اولش که فهمیدم چی میخواد بخره تا چند دقیقه تو شک بودم!! خیر سرش میخواست با شوهرش شوخی کنه!!! دختره دیوانه..
حالا مگه اون مدلی این میخواست پیدا میشد؟؟ داروخونه ای که همیشه از اونجا خرید میکنه خیلی دور بود، واسه همین ما به داروخونه های تو مسیرمون سر میزدیم و نمیتونست اون چیزیو که میخواد پیدا کنه.
اگه بدونین با چه وضعی خرید کردیم!! چرا تو همه داروخونه ها کنار خانوما حتما مرد هم هست؟؟ خب بابا آدم خجالت میکشه بگه چی میخواد!! تو یکی دوتا از داروخونه ها که من اصلا نرفتم از بس فروشنده یا داروساز مرد، جوون بود!! خودش تنها میرفت.
خلاصه بعد از کلی
گشتن اون چیزی که میخواست پیدا کرد. همون موقع مادرشوهرش زنگ زد که کجایی منم
اومدم خرید کنم بیا با هم باشیم اگه خریدت با دوستت تموم شده. اونم سعی در قایم
کردن کادو داشت که مادرشوهرش نبینه
حالا این بین تو
یکی از داروخونه ها فروشنده که دوتا دختر جوون بودن باهامون شوخی هم کردن و آخرش
فهمیدن من مجردم و برام بدآموزی داره
یعنی خریدی داشتیم که تا عمر دارم یادم نمیره!!! یه سری چیزایی که نمیدونستم هم یاد گرفتم و خلاصه تجربه ای شد که شاید در آینده به درد بخوره!!!
این کادوی همون شب بود. کادوی ولنتاین میخواست لباس بخره که چیزی نپسندید و گذاشت برای بعد.
این بین یه کم وسایل آرایشی هم خریدیم که اون بیشتر خرید کرد. به هر حال بحثش با من فرق میکنه!!!
آخرش دیگه وقت
نشد کادوی تولدی رو که میخواستم بخرم با هم بخریم و مجبور شدیم خداحافظی کنیم.
خودم رفتم خریدم و خیلی هم سریع خرید کردم. اولین جایی که رفتم یه ست گردنبند و
گوشواره خوشگل چشممو گرفت و چون دوستم عاشق این چیزاست همونو خریدم با یه جعبه
کادوی چوبی ناز خودم خیلی خوشم اومده بود. طوری که اگه کادو نبود
مطمئنا میگرفتم واسه خودم
و خداروشکر دوستمم خوشش اومد.
اولین شبی که
برگشتم خوابگاه من و هم اتاقیمو و بچه های اتاق کناری دور هم جمع شده بودیم و بگو
بخند میکردیم. منم خاطره اون روزو تعریف کردم و مردیم از خنده که البته دوستان
مجرد هم مثل من شاخ درآورده بودن
اینم یه خاطره که یکم جو افسرده اینجا رو عوض کنه!!
فعلا..
یه دختر جدید اومده تو اتاقمون. بلایی که من و هم اتاقیم کلی دعا کرده بودیم سرمون نیاد.
اتاق ما 5نفرست ولی 2 نفر اواسط ترم پیش از دانشگاه انصراف دادن و رفتن. یه نفر هم این ترم دیگه خوابگاه نگرفت. موندیم من و هم اتاقی صمیمیم و تا امروز خداروشکر کرده بودیم که خبری از هم اتاقی جدید نیست.
بودن یه آدم جدید بین ما که صمیمی هستیم حسابی منو معذب کرده. انگار دیوارای اتاق دارن خفم میکنن. از طرفی از رفتارها و عادت های این دختر حسابی بد شنیدیم و من واقعا استرس دارم که این ترم قراره چطور بگذره. البته تا الان چیز بدی ازش ندیدیم جز اینکه یادش میره در اتاقو قفل کنه :|
بماند که همون اول که اومد یه طوری رفتار کردیم که بعدا نخواد بهونه بیاره و اذیت کنه. ولی من اصلا حس خوبی به بودنش ندارم.
خودشم با اتاق ما راحت نیست. از اتاق شلوغ و بچه های پرحرف خوشش میاد درصورتی که من و دوستم آرومیم و اتاق ساکتو دوست داریم. یعنی الان نه ما راضی هستیم نه اون.
این ترم بگذره از ترم دیگه یه اتاق 2 نفره میگیریم که فقط خودمون باشیم و استرس آدمای جدیدو نداشته باشیم.
واقعا میخوام یه خونه داشته باشم حالا تنها یا با یه دوست. حداقل شخصیه و راحتیم. گرچه خونه هم رسیدگی لازم داره و وقتگیره.
خلاصه که این ترم از اولش بد شروع شد. اول دردسر انتخاب واحد و بعدم درگیری های حذف و اضافه و رفتن امروزم به آموزش که تو یه پست دیگه میگم چی شد و حالا هم یه هم اتاقی جدید. فقط خدا کنه دیگه کسی نیاد.
البته یه نفر دیگه هم اومد که ما به دروغ گفتیم اتاق پره و بدخلقی کردیم. بنده خدا رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
تازه یه چیز دیگه ای
هم که هست من به این دختره اعتماد ندارم که بتونم جلوش سیگار بکشم. کلاساشم از من
کمتره و هر زمانی من تو اتاقم اونم هست
حالا مامانم دقیقا تو این شرایط بهم پیام داده که از خودت عکس بگیر واسم بفرست :| خب واقعا وقتی که دلم میخواد همینجا وسط اتاق به حال خودم زار بزنم، چطور میتونم لبخند بزنم و عکس بگیرم؟؟ به زور گرفتم ولی کاملا از قیافم داد میزنه حالم خوب نیست. امیدوارم مامان شک نکنه.
خلاصه که دعا کنین این ترم به خیر و خوشی بگذره. من که امیدی ندارم.