حس غریب از دست دادن یه دوست

یکی از دوستای وبلاگی که خیلی وقته وبلاگشو میخونم چند وقتی بود هیچ پستی نمیذاشت بعد از یه اتفاق بدی که براش افتاده بود. امشب وقتی چک کردم دیدم بخش نظرات وب و ارتباط با نویسنده رو بسته. هیچ راه ارتباطی نیست. باید منتظر شم تا خودش برگرده.


خیلی دلم گرفت :((

دق

عاقا من یه اشتباهی کردم اواخر اسفند یه کارگاهی ثبت نام کردم. تا شروع بشه که ما رو دق دادن، سر کلاس با اون استادش بیشتر دق کردیم، کلاساشون تا وسط امتحانات طول کشید و ما باز دق کردیم. حالا باید بخاطرش تا 14 تیر خوابگاه بمونم و دق کنم!!!


امروز رفتم از سرپرستی پرسیدم گفت ما 14 ام پایان وقت اداری خوابگاهو تعطیل میکنیم. و من همون روز تازه ساعت 10 امتحان دارم. یعنی از امتحان که برگشتم باید بلافاصله جمع کنم و برم :|

 

نتیجه اخلاقی: از این به بعد اینجانب غلط کرده جوگیر شده و بدون اطلاعات دقیق، کارگاهی رو شرکت کنم و خوش خیال باشم که مسئولش آدم منظم و خوش قولیه و طبق برنامه ای که وعده داده کارگاهو پیش میبره!!!

مغزم شلوغه

تقریبا 2 هفتست که میخوام 10 فصل شیمی آلی بخونم. به نظرتون چند فصل خوندم؟؟ فقط یکی!!!

اگه تو این 2 هفته روزی یه فصلم خونده بودم تا حالا تموم شده بود ولی خب منم دیگه!!


حقیقتش یه تصمیمی گرفتم و پیگیرشم که انگیزمو واسه امتحانای دانشگاه به شدت کم کرده. این درسا و این امتحانا تقریبا دیگه به دردم نمیخوره اگه واسه تصمیمم خوب تلاش کنم و جواب بده. اینه که یه جورایی بیخیال امتحانا شدم. ولی این شیمی آلی لعنتی رو دیگه فکر کنم بیفتم. آخه هم سخته هم استاد بسیار مزخرفی داره از شانس گند ما. منم هیچ جوره میلم نمیکشه بخونمش و یکشنبه امتحانه که البته شنبه هم یه امتحان دیگه دارم. یعنی یه درس حجیم و واقعا سخت هیچ فرجه ای نداره. نمیدونم موقع برنامه ریزی واسه امتحانا چی پیش خودشون فکر کردن!!!


کلا فردا و پس فردا وقت دارم واسه 9 فصل شیمی آلی و یه امتحان دیگه. اون امتحانو که فردا میخونم و تقریبا حله ولی شیمی آلی دیگه هر چقدر رسیدم میخونم و میرم امتحان میدم. هر چی شد، شد. واسه خودم که چندان مهم نیست ولی اگه بیفتم یکم پیش خونواده و بیشتر مامانم سختم میشه.


بععععله خونواده من پیگیر نمرات دانشجویی منم هستن و من ترم پیش به سختی واسه کارنامه نشون ندادن مامانمو پیچوندم و یه جورایی هنوزم دارم میپیچونم. بابام نهایتش یه بار میپرسه و تموم شد و رفت ولیییییی مامانمو باید ببینین. یعنی ممکنه 4 سال دیگه یهو یادش بیفته و بگه رها تو کارنامه ترم اولتو به من نشون ندادی مامانه دیگه. عشقه ولی با یه سری اخلاقاش باید کنار بیای. البته این اخلاقش فقط شامل کارنامه نمیشه

 

خلاصه که 2 هفته مونده تا امتحانا تموم شه و برگردم خونه و خدا میدونه چقدر منتظرم این مدت تموم شه. نه فقط بخاطر امتحانا، بیشتر بخاظر تصمیمم و کارایی که تازه وقتی برگشتم شروع میشن.

یه تابستون شلوغ و به نظر خودم هیجان انگیز در انتظارمه :)) خدا کنه خوب پیش بره.

تصمیممو قطعی تر که شد، حتما اینجا مینویسم.

 

+ این تصمیم، ازدواج یا رفتن از ایران نیست. آخه به یکی از دوستام مجبور شدم بگم. قبل از اینکه بگم این فکرا رو کرده بود و البته بیشتر گیر داده بود که داری ازدواج میکنی :|

The Fall

نباید خودکشی میکردی. میفهمی؟؟

کاش به جای خودکشی فرار میکردی و به قتل های خاصت ادامه میدادی.

این روش پایان خوبی واسه یه قاتل خاص نیست.

17 خرداد

دقیقا روزی که خونه دوستم خالی میشه و من برنامه ریزی کردم برم تهران و با دوستام بریم خوش گذرونی باید تیراندازی و عملیات انتحاری انجام بدن!!

یعنی دقیقا از وقتی من شروع کردم به جمع کردن وسایلمو و آماده شدن، خبرا شروع شد. بازم من آماده شدم گفتم میرم چیزی نیست ولی وقتی از همه طرف برام پیام رسید که از مترو استفاده نکن منصرف شدم :|

 

آخه اینم شانسه ما داریم؟؟!!

 


+ حرفی درمورد اتفاق امروز نیست. اظهار فضل الکی هم نمیکنم. فقط تسلیت میگم و امیدوارم دیگه این اتفاق تکرار نشه.